#بسم_رب_نور
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_دوم
_چاره اے نبود باید میرفتم...
_اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
_ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.
_تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم😂.
_تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجاݧو شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود.
_اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ.
_اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.
_زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بود.
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد:خالہ❓خالہ❓گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود .
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ❓
گفت:۱۵تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
_همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها،عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود.
_مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
_نامرو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرو...
منتظرم باشید متن بازدید نخوره نمیفرستم
با بد کسی در افتادید
🖊خانم علی آبادی
⭕️کپی حرام
▶️ادامه دارد
♡اینجا صحبت #عشق در میان است.
﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍
@p_bache_mazhabiya
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_بیست_و_دوم
اکنون به شما فرزندان عزیزم در مورد چند سرفصل اساسی توصیههایی میکنم. این سرفصلها عبارتند از: علم و پژوهش، معنویّت و اخلاق، اقتصاد، عدالت و مبارزه با فساد، استقلال و آزادی، عزّت ملّی و روابط خارجی و مرزبندی با دشمن، سبک زندگی.
امّا پیش از همهچیز، نخستین توصیهی من امید و نگاه خوشبینانه به آینده است. بدون این کلید اساسیِ همهی قفلها، هیچ گامی نمیتوان برداشت. آنچه میگویم یک امید صادق و متّکی به واقعیّتهای عینی است. اینجانب همواره از امید کاذب و فریبنده دوری جستهام، امّا خود و همه را از نومیدی بیجا و ترس کاذب نیز برحذر داشتهام و برحذر میدارم. در طول این چهل سال -و اکنون مانند همیشه- سیاست تبلیغی و رسانهای دشمن و فعّالترین برنامههای آن، مأیوسسازی مردم و حتّی مسئولان و مدیران ما از آینده است. خبرهای دروغ، تحلیلهای مغرضانه، وارونه نشان دادن واقعیّتها، پنهان کردن جلوههای امیدبخش، بزرگ کردن عیوب کوچک و کوچک نشان دادن یا انکار محسّنات بزرگ، برنامهی همیشگی هزاران رسانهی صوتی و تصویری و اینترنتی دشمنان ملّت ایران است؛ و البتّه دنبالههای آنان در داخل کشور نیز قابل مشاهدهاند که با استفاده از آزادیها در خدمت دشمن حرکت میکنند. شما جوانان باید پیشگام در شکستن این محاصرهی تبلیغاتی باشید. در خود و دیگران نهال امید به آینده را پرورش دهید. ترس و نومیدی را از خود و دیگران برانید. این نخستین و ریشهایترین جهاد شما است. نشانههای امیدبخش -که به برخی از آنها اشاره شد- در برابر چشم شما است. رویشهای انقلاب بسی فراتر از ریزشها است و دستودلهای امین و خدمتگزار، بمراتب بیشتر از مفسدان و خائنان و کیسهدوختگان است. دنیا به جوان ایرانی و پایداری ایرانی و ابتکارهای ایرانی، در بسیاری از عرصهها با چشم تکریم و احترام مینگرد. قدر خود را بدانید و با قوّت خداداد، به سوی آینده خیز بردارید و حماسه بیافرینید.
و امّا توصیهها:
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_دوم
بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه
خاله فاطمه همینجوری که داشت بشقابارو آماده میکرد
_ماشالا خاله قشنگ شدی امشب!
+ممنون خاله جون☺️
مامان متوجه حضورم شد یه چش غره رفت که یعنی تا الان کجا بودی خبرت دست تنها منو ول کردی رفتی الان میگن این دخترش اصن یه استکان جابه جا نمیکنه کمک حالش نیست😶
شاید باورتون نشه اما پشت این چش غره همه اینارو بهم گفت🤣
خاله فاطمه ادامه داد:
_ولی خاله تو جوونی!سعی کن رو مد بگردی الان جوونی نکنی بعدا که سنت بره بالاتر دیر میشه!
یهو مامان گفت:
+هرکس یه جور راحته خواهر،زینبم فهمیده که اینجوری راحت تره😊
خداروهزار مرتبه شکر که این راهو انتخاب کرده من که راضی ام!
خاله نرگس:_اتفاقا حجاب خیلی بهت میاد عزیزدلم☺️
خاله فاطمه یه چی بگم والایی گفت و از آشپز خونه رفت بیرون
منم اصلا اهمیتی به رفتنش ندادم رو به خاله نرگس گفتم:
+ممنون خاله جون،خودمم اینجوری بیشتر دوست دارم،البته کمکای راحیلم بی تاثیر نبوده☺️
خاله لبخندی زد بهم
مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و گفت:
_زینب جان مادر،اینو ببر
چادرمو جمع کردم و سینی رو برداشتم و اومدم بیرون
خاله فاطمه با اخم غلیظی کنار آقا مهران نشسته بودن سامانم کنارش سرش تو اون گوشیه واموندش بود😒
رفتم سمتشون و چایی رو تعارف کردم
خاله فاطمه چش غره ای رفت و با بی میلی یه استکان برداشت و گذاشت رو میز!
یهو سامان همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت:
_برا منم بردار!
چقدر بی ادبِ این پسر😒انگار داره با نوکرش حرف میزنه!
با زنگ زدن در امیر بلند شد که درو باز کنه بعد از چند دقیقه هادی با یه عاااالمه بستنی اومد تو😍
بابا رو به هادی گفت:
_زحمت کشیدی آقا هادی
+زحمتی نیست حاجی،نوش جان
جاتون خالی عجب بستنی خوشمزه ای بود!
بعد از خوردن بستنی و شام
خاله فاطمه اینا زود رفتن،چه بهتر!
قرار شد امشب راحیل بمونه خونه ما
موقع خداحافظی همه تو حیاط وایساده بودیم با شنیدن صدای هادی ناخودآگاه گوشم تیز شد
داشت با تلفنش حرف میزد و معلوم بود که داره با یکی دعوا میکنه مابین صحبتاش میگفت آوردینش عقب کی خبر داده و این حرفا!چیزی نفهمیدم فقط اینکه خیلی عصبی شده بود
تلفنش که تموم شد اومد که بره سریع گفتم:
+ممنون بابت بستنی
_نوش جان
اینو گفت و به سرعت رفت
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya