eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 ۱) علم و پژوهش: دانش،‌ آشکارترین وسیله‌ی عزّت و قدرت یک کشور است. روی دیگر دانایی، توانایی است. دنیای غرب به برکت دانش خود بود که توانست برای خود ثروت و نفوذ و قدرت دویست‌ساله فراهم کند و با وجود تهیدستی در بنیانهای اخلاقی و اعتقادی، با تحمیل سبک زندگی غربی به جوامع عقب‌مانده از کاروان علم، اختیار سیاست و اقتصاد آنها را به دست گیرد. ما به سوءاستفاده از دانش مانند آنچه غرب کرد، توصیه نمیکنیم، امّا مؤکّداً به نیاز کشور به جوشاندن چشمه‌ی دانش در میان خود اصرار می‌ورزیم. بحمدالله استعداد علم و تحقیق در ملّت ما از متوسّط جهان بالاتر است. اکنون نزدیک به دو دهه است که رستاخیز علمی در کشور آغاز شده و با سرعتی که برای ناظران جهانی غافلگیرکننده بود -یعنی یازده برابر شتاب رشد متوسّط علم در جهان- به پیش رفته است. دستاوردهای دانش و فنّاوری ما در این مدّت که ما را به رتبه‌ی شانزدهم در میان بیش از دویست کشور جهان رسانید و مایه‌ی شگفتی ناظران جهانی شد و در برخی از رشته‌های حسّاس و نوپدید به رتبه‌های نخستین ارتقاء داد، همه‌وهمه در حالی اتّفاق افتاده که کشور دچار تحریم مالی و تحریم علمی بوده است. ما با وجود شنا در جهت مخالف جریان دشمن‌ساز، به رکوردهای بزرگ دست یافته‌ایم و این نعمت بزرگی است که به‌خاطر آن باید روز و شب خدا را سپاس گفت. امّا آنچه من میخواهم بگویم این است که این راه طی‌شده، با همه‌ی اهمّیّتش فقط یک آغاز بوده است و نه بیشتر. ما هنوز از قلّه‌های دانش جهان بسیار عقبیم؛ باید به قلّه‌ها دست یابیم. باید از مرزهای کنونی دانش در مهم‌ترین رشته‌ها عبور کنیم. ما از این مرحله هنوز بسیار عقبیم؛ ما از صفر شروع کرده‌ایم. عقب‌ماندگی شرم‌آور علمی در دوران پهلوی‌ها و قاجارها در هنگامی که مسابقه‌ی علمی دنیا تازه شروع شده بود، ضربه‌ی سختی بر ما وارد کرده و ما را از این کاروان شتابان، فرسنگها عقب نگه داشته بود. ما اکنون حرکت را ‌آغاز کرده و با شتاب پیش میرویم ولی این شتاب باید سالها با شدّت بالا ادامه یابد تا آن عقب‌افتادگی جبران شود. اینجانب همواره به دانشگاه‌ها و دانشگاهیان و مراکز پژوهش و پژوهندگان، گرم و قاطع و جدّی دراین‌باره تذکّر و هشدار و فراخوان داده‌ام، ولی اینک مطالبه‌ی عمومی من از شما جوانان آن است که این راه را با احساس مسئولیّت بیشتر و همچون یک جهاد در پیش گیرید. سنگ بنای یک انقلاب علمی در کشور گذاشته شده و این انقلاب، شهیدانی از قبیل شهدای هسته‌ای نیز داده است. به‌پاخیزید و دشمن بدخواه و کینه‌توز را که از جهاد علمی شما بشدّت بیمناک است ناکام سازید. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
بسم ربِّ الشهدا اینجا دیگه کجاست... کسی نیست؟؟؟ _سلام دخترم،زینب خانم.. +شما کی هستین؟؟😰اسمِ منو از کجا میدونین؟؟ _به حاج ابراهیمِ ما سلام برسون،بگو دمتگرم رفیقِ خوش قول ... از خواب پریدم راحیل با صدای من از خواب بیدار شد و خواب آلود گفت: _چیشده زینب؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +هیچی...خواب دیدم راحیل یه نگاه به ساعت انداخت و گفت: _ان شاءالله که خیره،پاشو بریم وضو بگیریم الان اذان میگن ... صبح خروسخون با صدای راحیل خانم از خواب ناز پریدم: _پاشووو دیگه چقد میخوابی دختر؟ یه خمیازه بلندی کشیدم و گفتم: +بذار بخوابم اذیت نکن راحیل _پاشو تنبل میخوایم بعدازظهر بریم گلزار یه کش و قوسی به خودم دادم و به زور پا شدم نشستم یاد خواب دیشب افتادم،سعی میکردم از فکرش بیام بیرون ولی نمیشد!نمیتونستم بلند شدم و همراه راحیل رفتیم بیرون باید خواب دیشب رو برای بابا تعریف کنم.. سر میز صبحانه،امیر انگار زیاد میزون نبود نگاهش کردم که متوجه نگاهم بشه سرشو آورد بالا و یه لبخندی مصنوعی بهم زد فهمیدم که خوب نیست حالش یه دفعه مامان سکوت رو شکست و گفت: _کی قرار برید گلزار؟ راحیل:بعد از ناهار مامان جان،هادی کار داشت گفت بعدازظهر بریم بهتره _خب پس،میخواستم لوبیاپلو بذارم گفتم اگه ناهار نیستین شب بذارم براتون یهو پریدم وسط مثل این نخورده ها گفتم: +نههه مامان نکنی اینکارو! برا ناهار بذار لوبیاپلو رووو با ترشی! به به😋 بابا زد زیر خنده و گفت: _با دوغِ محلی؟ +آخ گفتی حاجی😍 همه خندیدیم بجز امیر چش شده امروز خدا میدونه... ... بعد از خوردن لوبیاپلوی خوشمزه ی سادات جان و شستن ظرفا به کمک زن داداش جان رفتیم که حاضرشیم قرار شد با ماشین امیر بریم سر راه هادی رو هم سوار کنیم ... توی راه هیچکس حرف نمیزد انگار روزه سکوت گرفته بودن،مطمئن بودم که یه اتفاقی افتاده که انقد بهم ریختن.. راحیل آروم در گوشم گفت: _توأم حس میکنی چیزی شده؟ سعی کردم خودمو بزنم به اون راه تا نگران نشه گفتم: +نه چطور؟ با نگرانی گفت: _آخه امیر از صبح یه جوری شده خیلی بهم ریخته اس +بد به دلت راه نده،ان شاءالله که چیزی نیست دستشو محکم گرفتم،نفس عمیقی کشید و نگاهشو به پنجره دوخت بارون نم نم میبارید،هوا خنک بود بالاخره رسیدیم گلزار من زودتر از ماشین پیاده شدم نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم بوی بارون رو با تموم وجودم حس کنم یه دفعه متوجه حضور هادی کنار خودم شدم راحیل و امیر توی ماشین نشسته بودن و مشغول صحبت بودن فکر کنم امیر داره بهش میگه دلیل حال خرابشو کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم از هادی بپرسم!هرچی نباشه با امیر همکارن و صبح تا شب پیش هم صدامو صاف کردم و گفتم: +ببخشید آقا هادی..چیزی شده؟ _چی بگم.. +حقیقتو بگید!چرا انقد امیر بهم ریخته اس از صبح؟ نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت تا اومدم دوباره بپرسم امیر و راحیل اومدن پیشمون راحیل چشماش خیس بود،معلوم بود که گریه کرده راه افتادیم سمت گلزار هرچی از راحیل پرسیدم چیشده چیزی نمیگفت داشتم کلافه میشدم وایسادم گفتم: +ای بابا!این چه رفتاریه آخه همشون وایسادن و نگاهشوت چرخید سمت من امیر گفت:_چه رفتاری؟چیشده مگه؟ +از صبح کلافه ای!فکر نکن نمیفهمم الانم که چیزی نمیگین به آدم! لبخند آرومی زد و به راه رفتنش ادامه داد راحیل دستمو گرفت و گفت: _بیا بریم،میگم برات! سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم ... سر مزارِ یک شهید گمنام نشسته بودیم راحیل مشغول خوندنِ زیارت عاشورا بود و آروم اشک میریخت امیرم سرشو گرفته بود بین دوتا دوستاش هادی ام کنار امیر تو حال خودش بود از سر جام بلند شدم و رفتم دو سه تا مزار اونور تر نشستم! همینجوری که تو حال خودم بودم متوجه حضور هادی شدم،اهمیتی بهش ندادم چون جواب درست حسابی نداد بهم! یهو گفت: _دیشب بهمون خبر دادن که یکی از بهترین رفیقامون شهید شده.. تا اینو گفت سریع از جام بلند شدم با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: +کدوم رفیق؟؟؟کی؟؟؟ _محمد..محمد احمدی با شنیدن اسم محمد،حالم بدتر شد یکی از رفقای قدیمی امیر بود چندباری دیده بودمش سرم داشت گیج میرفت نشستم روی زمین هادی نشست کنارم و نگران گفت: _حالتون خوبه؟؟ دیگه نفهمیدم چی به چیه زدم زیر گریه راحیل و امیر متوجه شدن و اومدن پیشمون راحیل کنارم نشست و اونم شروع کرد به اشک ریختن! امیر بغضشو قورت داد و گفت: _پاشید بریم...دیر میشه! 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya