🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_بیست_و_هفتم
۵) استقلال و آزادی: استقلال ملّی به معنی آزادی ملّت و حکومت از تحمیل و زورگویی قدرتهای سلطهگر جهان است. و آزادی اجتماعی بهمعنای حقّ تصمیمگیری و عمل کردن و اندیشیدن برای همهی افراد جامعه است؛ و این هر دو از جملهی ارزشهای اسلامیاند و این هر دو عطیّهی الهی به انسانهایند و هیچ کدام تفضّل حکومتها به مردم نیستند. حکومتها موظّف به تأمین این دو اند. منزلت آزادی و استقلال را کسانی بیشتر میدانند که برای آن جنگیدهاند. ملّت ایران با جهاد چهلسالهی خود از جملهی آنها است. استقلال و آزادی کنونی ایران اسلامی، دستاورد، بلکه خونآوردِ صدها هزار انسان والا و شجاع و فداکار است؛ غالباً جوان، ولی همه در رتبههای رفیع انسانیّت. این ثمر شجرهی طیّبهی انقلاب را با تأویل و توجیههای سادهلوحانه و بعضاً مغرضانه، نمیتوان در خطر قرار داد. همه -مخصوصاً دولت جمهوری اسلامی- موظّف به حراست از آن با همهی وجودند. بدیهی است که «استقلال» نباید به معنی زندانی کردن سیاست و اقتصاد کشور در میان مرزهای خود، و «آزادی» نباید در تقابل با اخلاق و قانون و ارزشهای الهی و حقوق عمومی تعریف شود.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❣اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_هفتم
با صدای بابا به خودم اومدم:
_زینب جان؟!
با همون حالتِ بُهت زدگی رفتم نشستم روی مبل کنار راحیل
باورم نمیشد!این عکس سدمصطفی بود!دوستِ بابا..
حالا فهمیدم اون آقایی که توی خوابم اومده بود،اون آقایی که توی گلزار دیدم کی بود :)
رفیقِ صمیمیِ بابا...
بغض داشت خفه ام میکرد با اشاره جامو با امیر عوض کردم و رفتم کنار بابا نشستم
به محضِ نشستن کنار بابا،سدمجتبی گفت:
_زینب خانم حالت چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم:
+خیلی ممنون😊
_ماشالا خانومی شدی برا خودت
+لطف دارید..ممنونم
بابا انگار متوجه شد که کارش دارم آروم در گوشم گفت:
_چیزی شده دخترم؟
+باید باهاتون صحبت کنم بابا،اگه میشه!
_بعدا صحبت میکنیم دخترم
+بابا الان لطفا..خواهش میکنم😢
یه دفعه رو به جمع کرد و گفت:
_ببخشید ما الان برمیگردیم،با اجازتون
بلند شد رفت سمت حیاط و دنبالش رفتم
مامان با نگاه مشکوکی بهمون نگاه کرد
نمیدونستم از کجا شروع کنم!
نمیدونستم حرفامو باور میکنه یا نه
ولی باید بهش میگفتم نفس عمیقی کشیدم و بالاخره گفتم:
+بابا...یادته اونشب از گلزار اومده بودم بهم ریخته بودم؟میخواستم بهت یه چیزی بگم ولی نشد،نتونستم..یادته؟
_آره دخترم،یادمه!
+بعد شما همش میگفتی خودتو پیدا کن زینب!یادته؟
بابا با سرش تأیید کرد و چیزی نگفت:
+بابا...نمیدونم این حرفایی که میخوام بهتون بگم رو باور میکنید یا نه! خیلی وقته که منتظرم باهاتون صحبت کنم ولی الان فهمیدم که همین جا باید بهتون بگم!
بابا سکوت کرده بود و همین سکوتش کمکم کرد تا بهتر بتونم هرچی تو دلم بود رو بگم،نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
+اونشب که یه خوابِ بد دیدم خواب دیدم گم شدم کسی نبود کمکم کنه هیچکس بابا! توی بیابون برهوتِ تاریک..
بابا تعجب کرده بود ولی حرفی نمیزد:
+چندشب بعد دوباره خواب دیدم که توی همون بیابونم ولی اینبار...یه آقا با لباسِ نظامیِ خاکی بهم یه پیغام داد اونم برای شما!
_پیغام؟؟؟برا من؟؟😳
بغضمو قورت دادم و گفتم:
+بابا...اون آقا گفت بهتون بگم دمتون گرم که انقدر خوش قولین!بابا اون آقا سدمصطفی رفیقتون بود! اون آقا توی خوابم،توی گلزار،رفیق شما بود! امشب که عکسشونو دیدم شناختمشون..بابا سدمصطفی به من کمک کرد تا راهمو پیدا کنم...
دیگه نمیتونستم بغضمو نگه دارم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا
بابت هم میخندید هم اشک میریخت
منو از بغلش جدا کرد و اشکامو پاک کرد و گفت:
_دم خودش گرم که باعث شد تو خودتو بشناسی و راهتو پیدا کنی..دم خودش گرم که هوامونو داره...
یه کم مکث کرد و گفت:
_برو یه آب به صورتت بزن بریم تو بابا،همه منتظرن!
+بابا؟میشه این حرفا بین خودمون باشه؟
_تا ابد بابا
+ممنون باباجون،خیلییی دوستون دارم
_من بیشتر دخترقشنگم..
رفتم کنارِ حوض که یه آب به صورتم بزنم خیلی خوشحال بودم انقدر زیاد که نمیتونم توصیفش کنم
نذر کردم هر پنج شنبه برای سدمصطفی سوره ی یس بخونم تا آخرِ عمرم!
من زندگیه دوبارمو مدیون ایشونم
صورتمو یه آبی زدم و با بابا رفتیم سمت اتاق
تا اومدیم از پله عا بریم بالا با باز شدن در حیاط نگاهمون برگشت سمت در
با دیدنِ فرد وارد شده به حیاط دلم میخواستم فریاد بزنم😑
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya