eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ربِّ الشهدا فردا قرار برگردیم تهران انقدر این یه هفته زود گذشت دلم نمیخواست تموم شه😔 قرار ناهار بریم بیرون ساعت حدود ۸صبح بود که راه افتادیم یه پارک جنگلی باصفا رسیدیم جاتون خالی داشتیم بلال درست میکردیم این آیه خانم موفرفری ما انقد چمن کنده بود که ستاشو کثیف کرده بود😍 مریم خانم میخواست بره صورتشو بشوره که با اصرار خودم ازش خواستم من ببرمش😍 اگه بدونین چقد شیرینه و چه زبونی داره🤣 رفتیم دم یه سرویس بهداشتی همون نزدیکا آروم بغلش کردم و گفتم: +بیا خاله دستاتو بگیر زیر آب _خاله دستمو بشورم دیگه بلال بهم نمیدن؟ +ای جونم چرا نمیدن خاله،دستاتو بشور شما باهم میریم بلال میخوریم😍 ببین به سبزه ها دست زدی دستت کثیف شده الان دستتو میشوریم تمیز میشه میریم بلال خوشجمزه میخوریم صدای خنده ی بچگونش بلند شد🤣 _پس توأم دستاتو بشور که بلال خوجمزه بخوریم +چشم منم میشورم🤣 لبخند بامزه ای بهم زد که قند تو دلم آب شد😍 ایمان امروز باهامون نیومد،نمیدونم چرا و برا چی..نمیخوامم بدونم دست آیه رو گرفتم و رفتیم پیش بقیه ... داشتیم وسایل ناهار رو آماده میکردیم که ایمان رسید! بدون اینکه نگاهش کنم خودمو با آیه مشغول کردم ... بعد از ناهار آیه خیلی بهونه میگرفت راحیل و امیر میخواستن برن قدم بزنن منم دست آیه رو گرفتم همراهشون رفتم که یه کم بگرده بچه بازی کنه😍 همین که یه کم دور شدیم ایمان با سرعت اومد کنار آیه و دستشو گرفت! آیه با اومدن ایمان ذوق کرده بود راحیل و امیر جلوی ما با فاصله راه میرفتن منم دست آیه رو گرفته بودم و پشت سرشون راه میرفتم ایمان حرفی نمیزد سکوت کرده بود هروقت بمن نگاه میکرد اخماشو میکرد تو هم دلم نمیخواست کنارش راه برم قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم صداشو صاف کرد که یه چیزی بگه که یهو آیه گفت: _داداش من بستنی میخوام😢 ایمان: چشم عزیزم بذار یه بستنی فروشی پیدا کنم میخرم برات نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم یهو گفت: _از من ناراحتین؟ بدون اینکه نگاهش کنم خیلی بی تفاوت گفتم: +نه چیزی نگفت و به روبه روش خیره شد قدمامو تندتر کردم و رسیدم کنار راحیل با رسیدن من کنار راحیل هادی اومد کنار ایمان حالم خوب نبود،دلم آشوب بود نمیدونم برای چی..راحیل نگاه سنگینی بهم کرد و گفت: _نیستیاااا زینب خانم😏فک نکنی حواسم بت نیس حالا بریم تهران دارم برات حق داشت ذهنم درگیر بود،جوابی نداشتم برای حرفش و فقط به راهم ادامه دادم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya