بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_ششم
بعد از یک ساعت خاله نرگس و حاج رضا و راحیل و آقا هادی اومدن
یه سبد گل خیلی قشنگ آورده بودن گل های سبد گل ترکیبی از بنفش و زرد و سفید و صورتی بود خیلی به دلم نشست
بعد از یه رب که از اومدنشون میگذشت با اشاره ی مامان رفتم برای آوردن چای
حالم یه جوری بود نه هیجان داشتم نه ناراحت بودم میشه گفت یه حالت خنثی مانندی داشتم که نمیدونستم چجوری توصیفش کنم
چاییارو ریختم و وارد اتاق شدم
وقتی نوبت به آقا هادی رسید اصلا سرشو بالا نگرفت که منو ببینه مثل همیشه سرش پایین بود
آخه دیده بودم خیلی از مراسمای خواستگاری وقتی عروس به داماد چای تعارف میکنه یه نگاهی بهم میندازن اما هادی اصلا بمن نگاه نکرد البته منم نگاه نکردم
قلبم خیلی آروم بود اصلا یه حالت آرامش عجیبی داشتم که اصلا تصورش نمیکردم فکر میکردم خیلی استرس بگیرم تو این شرایط اما برعکس شد کاملا آروم بودم
بعد از صحبت های اولیه حاج رضا گلویی صاف کرد و با لبخند رو به بابا گفت:
_ابراهیم جان اگر اجازه بدی زینب خانم و آقا هادی حرفای اولیه رو باهم بزنن
بابا هم لبخند گرمی زد و گفت:
_اجازه مام دست شماس حاجی
بعد رو به من کرد و با همون لبخند گفت:
_دخترم،آقا هادی رو راهنمایی کن
چشمی گفتم و بلند شدم رفتم سمت اتاق
هادی هم با اجازه ای گفت و دنبالم اومد
...
توی اتاق سکوت سنگینی برقرار بود
سرش فقط پایین بود نمیتونستم شروع کنم به حرف زدن یعنی بهتره بگم نمیدونستم چی بگم...
تا اومدم سر صحبت رو باز کنم یهو گفت:
_میتونم یه سؤال بپرسم؟
+بفرمائید؟
_این علاقه دو طرفه اس؟
چی باید میگفتم!؟ نمیدونستم...زینب بنظرت دو طرفه اس؟ یعنی توأم به هادی علاقه داری که اجازه دادی بیاد؟؟؟
سؤالشو با سؤال جواب دادم:
+اول میشه من یه سؤالی بپرسم بعد جواب سؤالتونو بدم؟
_خواهش میکنم،بله حتما
+شما از کی بمن علاقه مند شدید و اینکه چرا؟
_راستش...من از سفر مشهد فهمیدم که به شما علاقه مندم،اولش خیلی با خودم کلنجار رفتم گفتم شاید یه احساس زودگذر باشه ولی از اونشبی که رفتم حرم و با آقا امام رضا(ع) مطرح کردم فهمیدم که واقعی ترین احساس زندگیم رو دارم تجربه میکنم...
نفس عمیقی کشیدم،از حرفش خوشم اومد اینکه گفت با امام رضا(ع) مطرح کرده خیلی آرومم کرد
سرم پایین بود و داشتم به حرفاش فکر میکردم یهو پرسید:
_ببخشید که این سؤالو میپرسم زینب خانم،آقا ایمان به شما علاقه دارن؟
جا خوردم! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
+نه اصلا!!!کی همچین حرفی زده؟
_کسی چیزی نگفته،از رفتارای ایشون من چنین برداشتی کردم
+نه هیچ احساس یا علاقه ای از جانب ایشون نیست مهم تر از این من به ایشون علاقه ای ندارم به هیچ عنوان
نفس راحتی کشید و گفت:
_خب خداروشکر...شما سؤالی ندارید؟
یه کم فکر کردم و پرسیدم:
+نه راستش..نمیدونم چی بگم
_خب پس من میگم شما سؤالاتون یادتون بیاد
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین
منم خنده ام گرفته بود🙈😁
ادامه داد:
_کار من جوریه که مأموریت های متعددی داره ممکنه خیلی وقتا نباشم یه روز یه هفته یه ماه گاهی هم چندماه،و الان هم که شکر خدا به لطف بی بی زینب(س) عازم سوریه هستیم برای دفاع از حرم بی بی(س)
دلشوره گرفتم...نمیدونستم بپرسم یا نه یهو گفت:
_چیزی میخواین بگین بفرمائید؟
+خب...نمیدونم چجوری بگم...من با شغلتون مشکل ندارم ولی سوریه رفتن رو...راستش مشکلی ندارم
چیییی زینب؟😶تو داره قلبت از جا کنده میشه بعد مشکلی نداری!؟؟؟
هادی نفس راحتی کشید و گفت:
_پس یعنی جواب شما مثبته؟
نفس عمیقی کشیدم..برای اولین بار به صورت هم نگاه کردیم،چشمای عسلیش ضربان قلبم رو تند کرد سریع نگاهمونو برداشتیم گفتم:
_بله ولی باید فکر کنم و باید بیشتر صحبت کنیم
+بله صد در صد
_ممنون
...
بعد از زدن حرفای اولیه تصمیم گرفتم بیشتر فکر کنم تا قرارای بعدی حرفی برای گفتن داشته باشم..انگار مهرش افتاده بود به دلم..حس میکردم ازش خوشم اومده اونم برای اولین بار توی عمرم داشتم احساس عشق رو تجربه میکردم...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya