#به_نام_خدا
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_شانزدهم
_رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد
_نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم
_با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے، خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
_حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم.
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے....
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
_بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگ.دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـن؟ اشتباه کردیم؟ یادمہ میگفتے درست ترین تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟!
اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
_پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
_از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ...
🖊خانم علی آبادی
⭕️کپی حرام
♡اینجا صحبت #عشق در میان است.
﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍
@p_bache_mazhabiya
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_شانزدهم
سابعاً: نماد پُرابّهت و باشکوه و افتخارآمیز ایستادگی در برابر قلدران و زورگویان و مستکبران جهان و در رأس آنان آمریکای جهانخوار و جنایتکار، روزبهروز برجستهتر شد. در تمام این چهل سال، تسلیمناپذیری و صیانت و پاسداری از انقلاب و عظمت و هیبت الهی آن و گردن برافراشتهی آن در مقابل دولتهای متکبّر و مستکبر، خصوصیّت شناختهشدهی ایران و ایرانی بویژه جوانان این مرز و بوم بهشمار میرفته است. قدرتهای انحصارگر جهان که همواره حیات خود را در دستاندازی به استقلال دیگر کشورها و پایمال کردن منافع حیاتی آنها برای مقاصد شوم خود دانستهاند، در برابر ایران اسلامی و انقلابی، اعتراف به ناتوانی کردند. ملّت ایران در فضای حیاتبخش انقلاب توانست نخست دستنشاندهی آمریکا و عنصر خائن به ملّت را از کشور برانَد و پس از آن هم تا امروز از سلطهی دوبارهی قلدران جهانی بر کشور با قدرت و شدّت جلوگیری کند.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_شانزدهم
از جاش بلند شد و گفت:
_کووووفت همه محل فهمیدن😰
با ذوق گفتم:
+خب بفهمننن!داداشم میخواد دوماد بشه هاااا😍جییییغ
یهو مامان هراسون اومد تو اتاقم اومد سمت منو گوشمو پیچوند
+آییییی مامان گوشمو کندییی😫
_مامان و یامان!چقد آخه تو جیغ جیغویی دخترررر😡
+بمن چه خب پسرت عاشق شده ذوق مرگ شدم😝
بلخره گوشمو ول کرد😐
به امیر نگاه کرد و گفت:
_آره مادر؟😍
امیر لبخندی زد و هیچی نگفت
مامان: کی هس حالا این دختر خوشبخت؟
بلند داد زدم: راااااحییییل😍
امیر داشت از خجالت آب میشد از رو صندلی بلند شد
مامان رفت کنارشو پیشونیشو بوسید
گفت:
_الهی قربونِ پسر خوش سلیقم بشم من،کی بهتر از راحیل😍همین فردا با نرگس خانوم صحبت میکنم!
امیر لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون
مامان خیره شده بود به روبه روشو لبخند میزد یهو گفت:
_من برم به بابات بگم😍
با کلی ذوق از اتاق زد بیرون
داشتم تو رویا سیر میکردم که یادم اومد میخواستم زنگ بزنم به راحیل
تلفنمو برداشتمو سریع شمارشو گرفتم:
_سلاملکم زینب خانوم
+سلاااام عشقم چطوری؟
_الحمدالله خوبم،تو چطوری؟
+خوبم شکر،راحیل؟خواستم بابت رفتار امروزم ازت معذرت خواهی کنم فهمیدم که به دل گرفتی😔امیرم ماجرا رو فهمید و ناراحت شد از دلش حسابی درآوردم🤣حالا مونده نوبت تووو
انگار منتظر بود که سر این قضیه باهام صحبت کنه گفت:
_اتفاقا میخواستم باهات صحبت کنم خودم،نباید کل کل میکردی باهاش کار درستی نیست تو محیط دانشگاه
البته تو خوب جوابشو دادی ولی اون معطل بود وایسه با تو بحث کنه اون وسط!
+چشششم آبجی حق با توئه نباید جوابشو میدادم ولش کن حالا بگو بخشیدی منو یا نهههه😢
_نبخشم چیکار کنم!بخشیدم تهرون مال تووو🤣
+وایی عاشق تیکه کلاماتم🤯🤭من برم دیگه راحیل کاری نداری؟
_نه فداتشم برو بسلامت،یاعلی
_یاعلی
...
با صدای مامان از اتاق زدم بیرون
+جون دلم سادات جان؟
_یه ساعته دارم صدات میکنم نمیشنوی؟😒
+ببخشید😢راحیل پشت خط بود
_خدا مرگم بده لووو دادی دختر؟
+نه بخدا بحث یه چیز دیگه بود
خیالش راحت شد رو به بابا کرد و گفت:
_خب آقا..پس موافقی شما؟
بابا لبخندی زد و گفت:
+بله خانم،من حرفی ندارم باید با خانواده حاج مهدی صحبت کنی ببینی اونام راضی به این وصلت هستن یا نه
امیر از اتاق اومد بیرون و گلویی صاف کرد و رفت کنار بابا نشست
بابا دستشو گذاشت رو شونه ی امیر و گفت:
_ان شاءالله که خیره پسرم..
امیر لبخند گرمی زد و گفت:
+ان شاءالله😊
رو به مامان کردمو گفتم :
+خب دیگه مامان بریم زنگ بزنیم پاشو
بابا یه نگاهی به ساعت کرد و گفت:
_الان دیروقت نیست؟
مامان که معلوم بود هول شده گفت:
+تازه سر شبه حاجی
بلند شدیم بریم سمت اتاق
یه چشمک به امیر زدمو دنبال مامان رفتم تو اتاق
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•