#به_نام_خدا
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_نوزدهم
_همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
_بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.
_ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
_رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
_اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
_ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش
_منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
_اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
🖊خانم علی آبادی
⭕️کپی حرام
▶️ادامه دارد
♡اینجا صحبت #عشق در میان است.
﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍
@p_bache_mazhabiya
🌱🌹🌱
🌹🌱
🌱
#بیانیه_گام_دوم
#قسمت_نوزدهم
امّا راه طیشده فقط قطعهای از مسیر افتخارآمیز به سوی آرمانهای بلند نظام جمهوری اسلامی است. دنبالهی این مسیر که به گمان زیاد، به دشواریِ گذشتهها نیست، باید با همّت و هشیاری و سرعت عمل و ابتکار شما جوانان طی شود. مدیران جوان، کارگزاران جوان، اندیشمندان جوان، فعّالان جوان، در همهی میدانهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و بینالمللی و نیز در عرصههای دین و اخلاق و معنویّت و عدالت، باید شانههای خود را به زیر بار مسئولیّت دهند، از تجربهها و عبرتهای گذشته بهره گیرند، نگاه انقلابی و روحیهی انقلابی و عمل جهادی را به کار بندند و ایران عزیز را الگوی کامل نظام پیشرفتهی اسلامی بسازند.
🌱
🌹🌱
🌱🌹🌱
#رهبر_انقلاب 🎤
#سیر_مطالعاتی 📚
#با_هم_قوی_میشویم 💪
#رسانه_شمایید 📱
❤️ اینجا صحبت #عشق در میان است.
╔═join═════════╗
⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐
╚════════════╝
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_نوزدهم
شبِ خواستگاری فرا رسید😍
قربون داداشم برم من مث ماه شده بود
آخ جووون چقدر برا راحیل خواهرشوهر بازی درارم حــالا🤣
رفتم سراغ کمد لباسام طبق معمول از جمله ی چی بپوشم شروع کردم
روسری سرمه ای رنگ با ساق دست همرنگش که بابا از کربلا برام خریده بود چشمو گرفت😍
آماده شدم و رفتم بیرون
اینبار همه با خوشحالی بهم نگاه کردن نه با تعجب☺️
خلاصه عرضم به خدمتون که رسیدیم خونه عروس خانم
آقا هادی درو برامون باز کرد و همه وارد حیاط شدیم حاج مهدی اومد تو حیاط استقبالمون
حاج مهدی،پدرِ راحیل،روحانی هستن
از دوستای قدیمیه بابا
زمان جنگ باهم جبهه بودن،مردِ به شدت مهربونیه و چهره ی بی نهایت آرومی داره☺️
بعد از سلام علیک وارد اتاق شدیم
بعد از چند دقیقه راحیل خانوم با سینی چایی وارد اتاق شد سلام بلندی کرد
همه جواب سلامشو به گرمی دادیم
اونشب اصلا سرشو بالا نگرفت به منم نگاه کنه حتی😒
زنداداشم مظلوم شده بود عخـی🤣
بعد از خوردن چایی،بابا لبخندی زد و رو به حاج مهدی گفت:
_حاج مهدی جان،حاج خانم،اگه اجازه بدید بچه ها برن صحبت کنن باهم
حاج مهدی لبخند گرمی زد و گفت:
+اجازه مام دست شماست حاج ابراهیم
رو به راحیل کرد و گفت:
+دخترِ گلم آقا امیر رو راهنمایی کن
راحیل چشم آرومی گفت و بلند شد بدون اینکه سرشو بالا بیاره به امیر گفت:
_بفرمائید
امیر با اجازه ای گفت و بلند شد و دنبال راحیل رفت
وااای دارم میمیرم از فوضولی😫
خیلی دوست دارم ببینم چی میگن بهم
قیافمو مظلوم کردمو آروم در گوش مامان گفتم:
+برم گوش وایسم؟😢🤣
مامان یه چش غره رفت بهم که یعنی حرف نباشه بتمرگ سر جات😐
یه دفعه خاله نرگس صدام کرد و گفت:
_زینب جان،ماشالا چقدر این روسری بهت میا مث ماه شدی😍
+ممنون خاله جون☺️
متوجه نگاهِ هادی شدم تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین..
بعد از 40دقیقه اینطورا بلخره امیر و راحیل وارد اتاق شدن
مامان لبخندی زد و گفت:
+شیرینی رو بخوریم راحیل جان؟
راحیل لبخند گرمی زد و گفت:
_بفرمائید...😊
همه صلوات فرستادیم و بعدش یه کف مرتب دست زدیم به افتخار این دو نوگل تازه شکفته🤣😍
مامان بمن اشاره کرد یعنی پاشو شیرینی رو پخش کن بیکار نشین🙄
بلند شدم شیرینی رو به همه تارف کردم نوبت به هادی رسید بدون اینکه نگاهش کنم بهش تارف کردم و آروم گفت:
+ممنون
رفتم جلوی امیر:
_این شیرینی خوردن داره هااا
لبخندی زد و برداشت
گرفتم جلو راحیل:
_خواهرشوهر فدات شه😍
خندشو کنترل کرد و یه شیرینی برداشت
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya