eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
_دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ _خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد _دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ _آقاے دکتر حالش چطوره؟ خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟ ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد _بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟! دکتر چے میگہ؟ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم _اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم.... _ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد _تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ _اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم... 🖊خانم علی آبادی ⭕️کپی حرام ♡اینجا صحبت در میان است. ﹍..😇پاتوق بچه مذهبیا😇..﹍ @p_bache_mazhabiya
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 جوانان عزیز! اینها بخشی محدود از سرفصل‌های عمده در سرگذشت چهل‌ساله‌ی انقلاب اسلامی است؛ انقلاب عظیم و پایدار و درخشانی که شما به توفیق الهی باید گام بزرگ دوّم را در پیشبرد آن بردارید. محصول تلاش چهل‌ساله، اکنون برابر چشم ما است: کشور و ملّتی مستقل، آزاد، مقتدر، باعزّت، متدیّن، پیشرفته در علم، انباشته از تجربه‌هایی گران‌بها، مطمئن و امیدوار، دارای تأثیر اساسی در منطقه و دارای منطق قوی در مسائل جهانی، رکورددار در شتاب پیشرفتهای علمی، ر کورددار در رسیدن به رتبه‌های بالا در دانشها و فنّاوری‌های مهم از قبیل هسته‌ای و سلّول‌های بنیادی و نانو و هوافضا و امثال آن، سرآمد در گسترش خدمات اجتماعی، سرآمد در انگیزه‌های جهادی میان جوانان، سرآمد در جمعیّت جوان کارآمد، و بسی ویژگی‌های افتخارآمیز دیگر که همگی محصول انقلاب و نتیجه‌ی جهت‌گیری‌های انقلابی و جهادی است. و بدانید که اگر بی‌توجّهی به شعارهای انقلاب و غفلت از جریان انقلابی در برهه‌هایی از تاریخ چهل‌ساله نمیبود -که متأسّفانه بود و خسارت‌بار هم بود- بی‌شک دستاوردهای انقلاب از این بسی بیشتر و کشور در مسیر رسیدن به آرمانهای بزرگ بسی جلوتر بود و بسیاری از مشکلات کنونی وجود نمیداشت. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️ اینجا صحبت در میان است. ╔═join═════════╗ ⇒ @p_bache_mazhabiya ⇐ ╚════════════╝
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا مامان تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی راحیل اینارو گرفت منم گوشمو چسبوندم به تلفن _برو انور زینب زشته😒 +عه مامان بخدا هیچی نمیگم بذار گوش کنم🤭 بعد از چندتا بوق خاله نرگس گوشیو برداشت: _سلاملکم،بفرمائید؟ +سلام نرگس خانوم جوم،احوالِ شما؟ _به به سلام زهرا سادات جان،حال شما؟خوبی؟حاج آقا خوبن؟بچه های گلت چطورن؟یاد رفقای قدیم کردی خانوم! +فداتشم من همه خوبن به خوبیه شما،شرمندتم دیروقتم زنگ زدم بهت،خواب که نبودین؟ _نه خواهرجان بیداریم +خب الحمدالله،والا خواهر من همیشه بفکر شما هستم خدا میدونه،انقدم دلم تنگ شده برات که نگو!! دستمو گذاشتم جلو دهنمو آروم خندیدم مامان بازومو کَند😂🤭😶 خاله نرگس:منم دلم بدجور هواتو کرده سادات جان مامان:میگم حالا فردا هستی یه سر بیام پیشت؟جایی که نمیخوای بری؟ _نه قربونت برم،ناهار بیا سادات جان +نه نه فدای تو بشم،بعدازظهر سرزدنی میام ببینم روی ماهتو _خلاصه تارف نکن خواهر خونه خودته قدمت سر چشم +چشمت سلامت نرگس جان،پس میبینمت فردا کاری نداری؟ _نه خانم سلام برسون به همه،خداحافظت باشه +سلامت باشی خواهر،در پناه خدا! ... +آخیییییش🤯بیس دیقس داری حرف میزنی مامان؟ _تو برو جلو خندتو بگیر😠 +چشششم سادات جون،آخه خیلی باحالی بخدا😂 _برووو به خودت بخند بچه😁 پریدم مامانو محکم بغل کردمو رفتم تو اتاقم با کلی استرس و ذوق شب رو به صبح رسوندیم بعد از خوردن صبحانه قرار شد با مامان بریم خونه خاله نرگس رو به مامان کردمو گفتم: +من میرم حاضرشم پس!🙄 _تو کجا؟؟😒 +عه واااح مامان!گل مجلس منما!نیام نمیشه🙄میرم حاضرشممم دیگه _باشه،پس زود! سریع رفتم تو اتاقم،رفتم سمت کمد لباسام خب...رسیدیم به سخت ترین مرحله چی بپوشم حالا😢 یه نگاهی کردم به لباسام..آها همین خوبه! یه مانتو بلند مشکی با یه روسری کرم رنگ با گلای ریز صورتی روسریمو سرم کردم و گره زدم و آوردم جلو،فقط گردی صورتم بیرون بود☺️بلخره باید از یه جا این تغییرو شروع میکردم رفتم بیرون از اتاق: +خب..بریم من آماده ام☺️ مامان😦😍 بابا😶😍 امیر🤯😍 من😊😍 +شناختین؟🤣 امیر معلوم بود خیلی خوشحال شده منو این شکلی دیده گفت: _ماشالا بهت مث ماه شدی آبجی😍 +ماشالا به خودت شادوماااد😄 هممون خندیدیم و با مامان راه افتادیم مامان توی راه: _تابلو بازی دربیاری من میدونم و توآ زینب خانوم😒 +باشه چشم🙄 رسیدیم جلو در خونشون،تا مامان میخواست زنگ بزنه یه دفعه هادی درو باز کرد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•