بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_چهل_و_دوم
قرار شد امروز بعدازظهر بریم بیمارستان دیدن هادی
دل تو دلم نیست پریشونم آشوبم تاحالا همچین حالی نبودم حوصله نداشتم به خودم برسم ولی به اصرار مامان یه روسری رنگ روشن پوشیدم گفت هادی قرار شوهرت بشه نذار دلش بگیره حال بدت مال خودت باشه بذار با دیدنت روحیه بگیره
چقدر سخته وانمود کنی حالت خوبه برای اینکه حال کسی که دوستش داری خوب باشه..😔
...
ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که راه افتادیم تو راه با صدای مداحی بی صدا اشک میریختم جوری که کسی متوجه نشه ضربان قلبم هنوز کُند میزد نگران بودم..ولی من باید قوی باشم باید بتونم خودمو واسه هر اتفاقی...نه نه زینب به اون اتفاق فکر نکن فکر نکن زینب نذار تصویرش توی ذهنت نقش ببنده هادی پیشته همیشه اصلا به چیز بدی فکر نکن...
همینطوری که با خودم کلنجار میرفتم با صدای راحیل بخودم اومدم:
+زینب،رسیدیم عزیزم پیاده شو
از ماشین که پیاده شدم سرم گیج میرفت توان راه رفتن نداشتم..با هر قدمی که میرفتم انگار یکی در گوشم میگفت تو خیلی باید قوی باشی خیلی قوی تر خیلی قوی تر...
...
با دیدن چهره ی بیحال و رنگ و رو پریده ی هادی انگار یه سطل آب یخ ریختن روم
دست راحیل رو محکم گرفتم و رفتیم کنار تختش..با دیدن ما سعی کرد بشینه اما نمیتونست،امیرم اونجا بود خسته تر از همیشه با موهای پریشون و لباس خاکی،از چشمای سرخش معلوم بود چند شبی هست که نخوابیده
بغض گلومو چنگ میزد نمیتونستم با هادی حرف بزنم به جای اینکه من اونو آروم کنم به جای اینکه من به اون روحیه بدم احتیاج داشتم یکی خود منو آروم کنه و بهم روحیه بده...
بازم همون صدا رو شنیدم..
تو باید خیلی قوی باشی خیلی قوی تر...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya