بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_چهل_و_چهارم
تصمیم گرفتم بعد از اینکه از بیمارستان برگشتیم با بابا صحبت کنم و بهش بگم که من با همه وجودم تصمیم درست رو گرفتم و اونم انتخاب هادی بعنوان شریک زندگیمه
قرار شد امیر شب رو پیش هادی بمونه تا فردا باهم برگردن خونه
وقتی رسیدیم خونه از خستگی و ضعف جونی برام نمونده بود سردرد شدیدی داشتم یه مسکن خوردم و منتظر بابا شدم..تصمیم گرفتم تا اومدن بابا یه کم برای هادی بنویسم...
سلام آقا هادی،امروز که شمارو تو اون وضعیت دیدم حال عجیبی داشتم که تاحالا تجربه نکرده بودم،انگار قلبم از جا کنده شده بود و از طرفی هم دلم نمیخواست شما بفهمید راستش من تصمیممو گرفتم میخوام کنار شما باشم برای همیشه..راستش...خب...من شمارو...خیلی دوست دارم...
.
.
.
با صدای تقه ی در سریع دفتر رو جمع کردم بابا وارد اتاق شد با لبخندی که روی لب داشت سعی میکرد به من امید بده بخاطر حال هادی
نشست کنارم روی تخت دستم رو گرفت و نفس عمیقی کشید یهو گفت:
_چخبر دخترم،هادی رو دیدی امروز؟
+بله بابا..دیدمشون
_حالش چطور بود؟
+معلوم بود خیلی درد داره ولی نمیخواست به روی خودش بیاره که ما نگران بشیم
بابا خندید و گفت:
_قوی تر از این حرفاست بابا نگران نباش دخترم..
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین
یادم افتاد که میخواستم تصمیمی که گرفتم رو با بابا مطرح کنم
+بابا؟
_جانم دخترم؟
+راستش...من تصمیممو گرفتم
_در مورد چی؟
+آقا هادی...
_خب؟
+نظرم مثبته...خیلی هم مثبتِ
اینو که گفتم از خجالت از اتاق اومدم بیرون..بابا یه چند دیقه ای بعد از من از اتاق خارج شد چهره اش نشون میداد که خوشحاله از تصمیمی که گرفتم...
مطمئنم تصمیم درستیه..مطمئنم که خدا پشتمه...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya