eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا خیلی وقته دلم گرفته و نمیدونم از چی! خودمو دوست ندارم خوشم نمیاد از ظاهرم..حس میکنم مامان و بابا هم از ظاهرم رضایت کامل ندارن،امیرحسینم همینطور دلم نمیخواد ناراحتشون کنم اصلا دلم نمیخواد... با صدای تلفن بخودم اومدم،راحیل بود،رفیقِ شفیقِ بنده! ۷ساله که باهمیم مثل دوتا خواهر نداشته برای هم تلفنمو برداشتم و با ذوق گفتم: +سلااااام خنگ جونم خندید و گفت: _خنگ که تویی! علیک سلام،کجایی تو معلوم هس؟ +کجام؟خونه دیگه☹️ _بابا من حوصله ام سر رفته،کاش میشد یه سر بیای بریم بیرون +بذار ببینم چی میشه بهت خبر میدم _باشه دلقک پس خبر بده +برو جلو آینه دلقکو میبینی گلم _منتظرم نمک +باشه عسل،پس فعلا _یاعلی خودمم حوصله ام سر رفته بود از اتاق زدم بیرون و بلند داد زدم: مامااااااانننن!!؟ مامان از تو آشپزخونه داد زد: _بجا اینکه این شکلی داد و فریاد کنی حنجرتو پاره کنی پاشو بیا آروم حرفتو بزن😡 اومدم تو آشپزخونه،داشت پیاز خرد میکرد اشکشم جاری شده بود قیافمو مظلوم کردم و گفتم: +مامان آخه چرا گریه میکنی دورت بگردم؟؟؟خب نمیرم بیرون با راحیل اصن زنگ میزنم کنسل میکنم قرارمونو نگاااش کن دختر گنده پاک کن اشکاتو🤣🤪 مامان که معلوم بود داره خندشو کنترل میکنه در حالی که چشماشو روی هم فشار میداد گفت: _بسلامتی پس قرار برید بیرون؟؟ +نه..یعنی آره😐 _من حرفی ندارم،به امیرحسینم بگو... +مامان حالا نمیشه به اون نگم؟؟همینجوری با من لج هست! هی میگی بهش بگو...اه یه دفعه امیر اومد تو آشپزخونه اخماشو کرد تو هم و یه ابروشو داد بالا دستاشو گذاشت رو میز ناهارخوری انگار میخواست اعتراف بگیره😐 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🌿]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا اینجوری که نگاهم میکنه خنده ام میگیره،خیلی بامزه میشه🤣 از حق نگذریم داداشم ماشالا جذابه! خب دیگه الان میخوام باهاش دعوا کنم تعریف باشه واسه بعدا😒 منم اخمامو کردم تو هم و نگاهش کردم و گفتم: +میخوام با راحیل برم بیرون،ولی گویا شما دستورو صادر میکنین جناب فرمانده.. یه لبخند ریزی زد و گفت: خوش بگذره،بسلامت! بابا دمت گرم جدی اجازه داد این داداش سخت گیر ما😃 بدووو رفتم از آشپزخونه بیرون تا آماده بشم! مامان داد زد: _خببب حالا ندووو پروازت نمیپره😁 رفتم سر کمد لباسام مانتو بلند مشکیمو پوشیدم با یه روسری طوسی،موهامم فرق باز کردم و یه کم از روسریم دادم بیرون زنگ زدم به راحیل بوق نخورده برداشت: _چیشد دلقک؟میای؟ +آره عیزم دارم راه میوفتم _باشه پس منم الان آماده میشم گوشیو قطع کردمو از اتاق اومدم بیرون،امیر اومد جلومو گرفت و یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: _همه چیت خوبه ها...فقط... میدونم چی میخواست بگه نمیدونم چرا یهو براش قاطی کردم و گفتم: +من اینجوری دوست دارم اخماشو کرد تو هم و رفت تو اتاقش درم محکم بست جوری که مامان ترسید اومد بیرون از آشپزخونه با صورت بهت زده یه نگاه بمن انداخت و لبخند ملایمی زدو گفت: _زود بیا مادر،به تاریکی نخوری رفتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: چشم عشقم،فعلا از خونه زدم بیرون... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
|• [🌱] ‌ دهان 🎈 و روزن دل... 👤مولانا ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 هیچ ندانم که در او نیست... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا بعد از ده دقیقه رسیدم خونه راحیل اینا زنگ آیفون رو زدم یه صدایِ بمِ مردونه از پشتِ آیفون گفت: _بفرمائید؟ صدامو صاف کردم گفتم: +سلام،زینب هستم! _سلام،بفرمائید تو،الان راحیل میاد در باز شد و رفتم تو حیاط راحیل بدو بدو از در اتاق اومد بیرون همینجوری که داشت کفششو میپوشید با مامانشم حرف میزد یه نگاه بمن کرد و یه چشمک بهم زد مامانش صداش نزدیکتر شد انگار داشت میومد تو حیاط: +مامان پس زود بیاید به تاریکی نخورین نگاهش افتاد بمن یه لبخند گرمی زدم و سریع گفتم : +سلام خاله جون،خوبین؟ لبخندی زد و گفت: _سلام دختر قشنگم،ممنون عزیزم،برید بسلامت خدا پشت و پناهتون راحیل کفششو بعد از ده ساعت پوشید😐😒 چادرشو از دست مامانش گرفت و گفت: _نگران نباش زود برمیگردیم،یاعلی خداحافظی کردیمو راه افتادیم ... راحیل نگاهم کرد و گفت: _خب حالا مقصد کجاست؟😶 +نمیدونم فکر نکردم بهش😐 _بریم گلزار؟😍 +چرا گلزار؟خب بریم کافه ای جایی یه چیزی بخوریم😶 یه کم رفت تو خودش و گفت: _باشه... نخواستم دلشو بشکنم کشیدمش تو بغلم و گفتم: +باشه عشقِ آبجی میریم گلزار😉 لبخند گرمی زد و راه افتادیم تاکسی گرفتیم تا اونجا،یه کم دور بود ولی خب جای باصفاییه قبلا با بابا اومده بودیم مزار یکی از دوستای صمیمیش اینجاست،شهید شده بابا هروقت یادش میوفته با چشمای خیس ازش حرف میزنه😔 با صدای راحیل بخودم اومدم: _کجایی دلقک؟ +خودتی😒عه رسیدیم که _بله بفرما پیاده شو 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا بلخره رسیدیم نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد بوی خوش گلاب فضا رو پر کرده بود نفس عمیقی کشیدم و دنبال راحیل راه افتادم انگار داشت دنبال یه اسم میگشت اما اینجا که قطعه ی شهدای گمنامِ!😶 با تعجب گفتم: +راحیل دقیقا دنبال چی میگردی؟اسم ندارن که مزارشون همینجور که داشت با خودش شمارش میکرد گفت: +هشت،نه،ده...بفرما!همینه نمیدونستم چی بگم بهش مات و مبهوت نگاهش کردمو گفتم: +پس با شمارش پیدا میکنی!تو دیگه کی هستی🤣حالا چرا این مزار؟این همه مزار اینجاست همینجوری که داشت میشست کنار مزار لبخندی زد و گفت: +دلم منو میکشونه اینجا،هر سری که میام هرجا که پام وایسه منم وایمیسم☺️ تعجب کردم چیزی نگفتم و نشستم کنارش راحیل شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا منم توی دنیای خودم سیر میکردم و غرقِ فضا شده بودم حسِ خوبی داره اینجا،خوب شد که نرفتیم کافه... همینجوری که با خودم حرف میزدم سرمو آوردم بالا،دیدم یه آقایی با لباسِ خاکیِ سربازی وایساده رو به روی من و راحیل و بهمون لبخند میزنه😳 با ترس از جام بلند شدم و با صدایی که یه کم شبیه به داد بود گفتم: +رااااحیل؟؟؟؟ راحیل ترسید بلند شد کنارم وایساد و آروم گفت: _چته تو؟جنی شدی؟ترسیدمممم +ببینش؟ _کیو😳 +داره نگامون میکنه راحیل دقیقا روبه رومونه ببینش راحیل😰 _زینب؟؟؟ دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت: _الحمدالله تبم نداری کسی اینجا نیست زینب چی داری میگی! +باور کن خودم دیدم،بخدااا دیدمش داشت بهمون لبخند میزد راحیل😭😰 راحیل نمیدونست چی بگه حق داشت خب!چشمامو بستم چند دقیقه و توی دلم صلوات فرستادم دست و پام یخ کرده بود با صدای راحیل بخودم اومدم: _خواهری؟ببین منو؟ نگاهش کردم _زنگ زدم هادی بیاد دنبالمون هوا داره تاریک میشه با تاکسی نریم بهتره،خوبی؟ سرمو تکون دادم که یعنی آره دستمو گرفت و آروم بلندم کرد 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا تو حال خودم نبودم،داشتم به چهره ی اون آقا فکر میکردم داشت بهمون لبخند میزد..چه لبخند آرومی... خدایا حالم خوب نیست! دلم میخواد زودتر برسم خونه،چم شد یهو من!!! غرق افکار خودم بود که برادر راحیل،آقا هادی،رسید راحیل بیچاره حالمو درک میکرد انگار اصلا باهام حرف نزد فقط تمام این مدت دستمو محکم گرفته بود و آروم صلوات میفرستاد! با صدای راحیل بخودم اومدم: _زینب بیا سوارشیم،هادی اومد سعی کردم خودمو جم و جور کنم راحیل در ماشینو برام باز کرد و نشستم تو و آروم گفتم: +سلام... آقا هادی بدون اینکه نگاهم کنه آروم گفت: _سلام علیکم! راحیل بعد از من نشست تو ماشین رو به آقا هادی گفت: _خوبی داداش؟شرمنده بخدا افتادی تو زحمت،زینب یه کم حالش خوب نبود گفتم با تاکسی نریم بهتره +میخواین بریم درمانگاه؟ آروم گفتم: _نه،خیلی ممنون.بهترم.. چیزی نگفت بسم الله ای زیر لب گفت و راه افتادیم حالم خوب نبود پر بغض بودم دلم میخواست زودتر برسیم حالمو درک نمی کردم! وقتی رسیدم خونه بیحال بودم،دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم اصلا نمیدونم از راحیل و آقا هادی چطوری خداحافظی کردم در رو باز کردم و وارد حیاط شدم مامان داشت گلا رو آب میداد سلام آرومی کردم و رفتم سمت پله ها مامان متوجه حال بدم شد اومد جلو دستمو گرفت و گفت: _خوبی مادر؟ نخواستم نگرانش کنم لبخند مصنوعی زدمو گفتم: +خوبم مامان،یه کم سرم درد میکنه دستی به سرم کشید و گفت: _برو استراحت کن،برای شام صدات میکنم لبخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا امیرحسین روی کاناپه نشسته بود داشت چیزی مینوشت با ورود من نگاهش کشیده شد سمتم دفترچه رو بست و گفت: _سلام خوش اخلاق! انگار نه انگار باهم دعوامون شده امروز خیلی بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: +سلام! بغض گلومو چنگ میزد دلم میخواست ازش عذرخواهی کنم.. بغضمو قورت دادم و گفتم: +ببخشید امیر،رفتار امروزم اصلا درست نبود😔 دست خودم نیست این روزا کلافه ام خیلی زیاد..امشبم که... _امشبم که چی؟؟ نخواستم راجب امروز حرفی بزنم به راحیل هم گفتم که بین خودمون بمونه🙃 بحثو عوض کردم و گفتم: +هیچی امشبم کلا بهم ریخته تر از همیشه ام،میرم بخوابم..فقط خواستم بهت بگم که به دل نگیری برگشتم برم سمت اتاق که یهو صدام کرد: _زینب... برگشتم سمتش دیدم رو به روم وایساده سرمو گرفت تو بغلش و گفت: _اگه بهت سخت میگیرم فقط برای خودته نمیخوام آسیب ببینی زینب! اصلا تاحالا با خودت فکر کردی که چرا بابا این اسم رو برات انتخاب کرد؟ رفتم تو فکر...میدونم بابا ارادت خاصی به حضرت زینب(س) دارن ولی خب اینکه چرا اسم منو گذاشته زینب... با حرفای امیر یه کم آروم شدم اومدم تو اتاق،لباسمو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم اتفاقای امروز مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت.. با تقه ی در به خودم اومدم امیر بود لبخند گرمی زد و گفت: _اجازه هس بفرمام تو؟ از روی تخت بلند شدم و گفتم: +بیا تو داداش.. اومد کنارم نشست و یه نگاهی به درو دیوار انداخت و گفت: _دلخوری هنوز؟ +نه.. _الکی نگو،ببینم چشماتو؟؟؟ +چرا؟🙄 _آخه وقتی دروغ میگی چشمات تابلو میشن🤣 +وااااقعی؟😶 _آره والا! دلم میخواست باهاش حرف بزنم من و امیر شاید باهم بگو مگو کنیم ولی بی نهایت دوسش دارم،امیر سنگِ صبوره برام... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•
تو ڪھ‌ از جنسِ نماندن بودۍ، پس چرا سنگ زدۍ برڪھ‌ےِ آرامم را؟🌻:) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| ‌ {🌱} با 🦋 دشوار نیست....!! 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya