eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
743 دنبال‌کننده
747 عکس
295 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_بیست_هفتم مرد سجده آخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها! کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز.. اینکه مثل من  هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟.. _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخند میزنی و دستم را میگیری زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریباً میدویدم... بلیط ها را نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند میزنی و کنارم مینشینی _ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایت راورصد میکنم.نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی.آخ که  همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ آره!....ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز... سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی _ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکاره رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم و جواب میدهم _ چـــشــم...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی _ البته بعد شهادت!  و بعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم _ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم! رویم را سمت شیشه برمیگردانم _ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت! _ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما... یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم درکدلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دور بینم را بیرون می آورم. سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب! میخندی و دستت را روی لنز میگذاری _ ارپز قیافه کج و کوله من؟.... _ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!.. _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم و دستم را روی صورتت میگذارم _ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن لبخند میزنی و دلم را میبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه....نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم...میگم.. دوربین را تنظیم میکنم _ یک ....دو..... سه....بگو _ شهیـــد... قلبم با ایده ات ڪنده و یادگاریمان ثبت میشود... بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی نفست را دوست دارم... خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند _ ریحانه...حلال کن منو! جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم _ چی شد یهو؟ همانطور که باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی _ تو دلت پره...حقم داری! ولی تا وقتی که این تو...." دستت را روی سینه ات میگذاری درست روی قلبت.." این تو سنگینه...منم پام بسته اس... اگر تو دلت رو خالی کنی ... شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو میبری از بس که اذیت شدی تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم...خیلی وقته نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی. با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی. خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند _ چرا خجالت میکشی؟ چیزی نمیگویم...منی که تا چند وقت پیش بدنبال این بودم که ...حالا... ... 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷