eitaa logo
پارتیزان/ علی جمشیدی
743 دنبال‌کننده
747 عکس
295 ویدیو
8 فایل
👌 #پارتیزان: عضوی از یک گروه چریک است که با استفاده از تاکتیک‌های جنگهای نامنظم به مبارزه با یک نیروی اشغالگر #داخلی و #خارجی می‌پردازد. 👈 ارتباط با نویسنده: @nokar950 http://eitaa.com/joinchat/2656108544C7e8c5a39b6
مشاهده در ایتا
دانلود
پارتیزان/ علی جمشیدی
#صدای_عشق #قسمت_سی_سه سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگ
روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم را میبوسند. از شوق گریه ام میگیرد.هرسه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. ! سروبه زیر کنار مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای...و من میدانم که دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم با خجالت ریز میخندم _ ممنون آقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج آقا مینشیند.ددفترش را باز میکند + بسم الله الرحمن الرحیم. ... .... هیچ چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دیدی آخر برای هم شدیم؟ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خدایا از تو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم... و الان .... با کنار چادرم اشکم را پاک میکنم. هر چه به آخر خطبه میرسیم. نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن از این ساده تر! حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات راد وست داشتم. به خودم می آیم که _ آیا وڪیلم؟... به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم _ مرسی بابا...مرسی ماما و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدرو مادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقا امام زمان عج بله! دستم را در دستت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم. دوست دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _ با این..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه! ذوق میکنی _ همممم...قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! ب الحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شاءالله! نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید از تو میگویم ان شاءالله. همه از حاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم. فقط تو تا دم در همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگر داخل نمی آیـے و از همان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی. ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یکدفعه میخندی و میگویی _ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید. نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ما وظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادر جون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخر سر حرف ،حرف خودت میشود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در اغوش میگیری. زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد در چنین لحظه ای اشک نریخت. فاطمه حاضر نمیشود سرش را از روی سینه ات بر دارد. سجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه میکند، دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!" ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعداز چند لحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد. اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من...با تو! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه میکنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند ترواست. پدرت به همه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهراخانوم دردحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟ 🇮🇷 @paartizan 🇮🇷