ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
#سعدی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس میرود ایام...
#سعدی
#سبزینه_های_خیال
هدایت شده از پیچیدگی عرفانی
به انتظار عیادت که دوست میآید
خوش است بر دلِ رنجورِ عشق، بیماری!...
#سعدی
#سبزینه_های_خیال
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
دلم میخواست مثلا ایتا قابلیت این را دارا بود که پیامهای مرتبط با محرم و صفر را داخل یک طبقه از کتا
یا به قول جناب #سعدی در دیباچهاش:
ای برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم
مجلس تمام گشت و بآخر رسيد عمر...
ما همچنان در اولِ وصف تو ماندهايم
#سبزینه_های_خیال
#ای_آبیترین_آسمان_در_پیشگاه_تو
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چَشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم رَوی که بتگرِ چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت[;
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیلهی من عالمانِ دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت؛>
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجودِ من ز میان تو لاغری آموخت
بلایِ عشق تو بنیاد زهد و بیخ وَرَع
چنان بِکَند که صوفی قلندری آموخت[[":
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت...
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت؟=))
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حَنّاست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت(!)
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آبِ دیدهی سعدی شناوری آموخت...
ــــــــــــ
*This time, the poem is related to the real person, not sth or someone imaginary:)). I hope u get all the words and sentences I wanted to tell u. I hope u wholeheartedly figure my intention out.
#سعدی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن
#به_قوهٔ_ثانیهها
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند...
#سبزینه_های_خیال
#سعدی
بس در طلبت کوششِ بی فایده کردیم
چون طفلِ دوان در پیِ گنجشکِ پریده...
#سعدی
#سبزینه_های_خیال
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی...
#سعدی
#سبزینه_های_خیال
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعدی معجزه میکنه!
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی / گفتی کزین جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد زِ دوست
صاحبخبر بیامد و من بیخبر شدم
*سعدی در نحوِ زبان و در محور همنشینی معجزه میکنه!
_
او را دیدم / دیدم او را
تغییرات در محور همنشینی
او را دیدم / علی را دیدم / آزادی را دیدم
تغییرات در محور جانشینی
[برای مطالعهی بیشتر به کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» دکتر کوروش صفوی مراجعه کنید.]
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
#سعدی
جلسهی مجازی درسِ سبکشناسی نظم، سهشنبه 7 بهمنماه 1399
کتابخانهی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
سماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانهی خمار در نمیگنجد
چنان فراخ نشستهست یار در دل تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمیگنجد!...
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را
که سگ به زاویهی غار در نمیگنجد
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمیگنجد
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خونخوار در نمیگنجد
به چشم دل نظرت میکنم که دیدهی سر
ز برق شعلهی دیدار در نمیگنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمیگنجد:)
#سعدی
#خاکستر_کوچه_های_ذهن