eitaa logo
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
365 دنبال‌کننده
620 عکس
447 ویدیو
8 فایل
وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ. با عطر اسپرسو و بوی کاه پذیراتون هستم. ☕📜 ریوجی می‌شنود‌: https://daigo.ir/secret/51307188512 سینمای کوچک من: فعلا در دسترس نمی‌باشد. خزانه‌ی کتاب‌خانه: ble.ir/join/8m922r43dM
مشاهده در ایتا
دانلود
ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام تو فارغی و به افسوس می‌رود ایام...
هدایت شده از پیچیدگی عرفانی
گر بیایی دهمت جان و نیایی کُشدم غم. من که بایست بمیرم! چه بیایی چه نیایی.
به انتظار عیادت که دوست می‌آید خوش است بر دلِ رنجورِ عشق، بیماری!...
جمع نمی‌شود دگر، هرچه تو می‌پراکنی...
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
دلم می‌خواست مثلا ایتا قابلیت این را دارا بود که پیام‌های مرتبط با محرم و صفر را داخل یک طبقه از کتا
یا به‌ قول جناب در دیباچه‌اش: ای برتر از خيال و قياس و گمان و وهم وز هر چه گفته‌اند و شنيديم و خوانده‌ايم مجلس تمام گشت و بآخر رسيد عمر... ما همچنان در اولِ وصف تو مانده‌ايم
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چَشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت تو بت چرا به معلم رَوی که بتگرِ چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت[; هزار بلبل دستان سرای عاشق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت همه قبیله‌ی من عالمانِ دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت؛> مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من وجودِ من ز میان تو لاغری آموخت بلایِ عشق تو بنیاد زهد و بیخ وَرَع چنان بِکَند که صوفی قلندری آموخت[[": دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت... من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت؟=)) به خون خلق فروبرده پنجه کاین حَنّاست ندانمش که به قتل که شاطری آموخت(!) چنین بگریم از این پس که مرد بتواند در آبِ دیده‌ی سعدی شناوری آموخت... ــــــــــــ *This time, the poem is related to the real person, not sth or someone imaginary:)). I hope u get all the words and sentences I wanted to tell u. I hope u wholeheartedly figure my intention out.
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند بلکه آن نیز خیالی‌ست که می‌پندارند...
بس در طلبت کوششِ بی فایده کردیم چون طفلِ دوان در پیِ گنجشکِ پریده...
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی...
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعدی معجزه می‌کنه! از در درآمدی و من از خود به در شدم گویی / گفتی کزین جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد زِ دوست صاحب‌خبر بیامد و من بی‌خبر شدم *سعدی در نحوِ زبان و در محور هم‌نشینی معجزه می‌کنه! _ او را دیدم / دیدم او را تغییرات در محور هم‌نشینی او را دیدم / علی را دیدم / آزادی را دیدم تغییرات در محور جانشینی [برای مطالعه‌ی بیشتر به کتاب «از زبان‌شناسی به ادبیات» دکتر کوروش صفوی مراجعه کنید.] جلسه‌ی مجازی درسِ سبک‌شناسی نظم، سه‌شنبه 7 بهمن‌ماه 1399
کتابخانه‌ی خیابان نوزدهمـ🇮🇷
ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم
حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد سماع انس که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد میسرت نشود عاشقی و مستوری ورع به خانه‌ی خمار در نمی‌گنجد چنان فراخ نشسته‌ست یار در دل تنگ که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد!... دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را که سگ به زاویه‌ی غار در نمی‌گنجد چو گل به بار بود همنشین خار بود چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد چنان ارادت و شوق‌ست در میان دو دوست که سعی دشمن خون‌خوار در نمی‌گنجد به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده‌ی سر ز برق شعله‌ی دیدار در نمی‌گنجد ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست گدا میان خریدار در نمی‌گنجد:)