eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
453 دنبال‌کننده
167 عکس
52 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۷ چشم‌های غرق در اشکم را با پشت دست پاک کردم و چند بار سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. بی‌بی به چشمان من خیره شد و شروع کرد به تعریف: «یادته در مورد عزت‌الله‌خان و پسرش برات گفتم؟» دماغم را بالا کشیدم و دوباره سرم راتکان دادم. ادامه داد: «خب حالا میخوام بقیه‌شو برات بگم. جونم برات بگه یه سال عاشورا که خونه عزت‌الله‌خان مراسم بود، من و مادر خدابیامرزم رفتیم. اون موقع من فقط سیزده سالم بود. به الانم نگاه نکن. اونموقع بَرو رویی داشتم و خیلیا پیغام و پسغام می‌دادن که می‌خوان بیان خواستگاری؛ اما آقابزرگم که از معتمدین محل بود و همه روش حساب می‌کردن می‌گفت: «باید یکی باشه که سرش به تنش بیارزه. من دختر یکی یدونه‌مو به هر کسی نمیدم.» برای همینم یکی دو سالی که خواستگارا پاشنه در خونه رو کنده بودن، هنوز داماد باب میل آقابزرگ پیدا نشده بود و من توی خونه بودم تا اون روزی که رفتیم روضه.» بی‌بی به اینجا که رسید آه بلندی کشید و خیره شد به تک‌درخت سبزی که در فاصله‌ای دور از جاده، یکّه و تنها خودنمایی می‌کرد. دو دستم را زیر چانه گذاشتم و خیره شدم به چشمان بی‌بی. لبخندی زد و به صحبتش ادامه داد: «رفتن من و خانوم‌جون به اون روضه همان‌و شروع رفت و آمد عباس همان.» اسم باباعباس را از مامان شنیده بودم؛ اما هیچ وقت؛ حتی یک ذره هم فکر نکرده بودم که ممکن است باباعباس همان پسرخان باشد. زندگی و برو و بیای خان کجا و خانه نُقلی بی‌بی کجا؟! با چشمان گردشده زل زدم به لب‌های بی‌بی. ادامه داد: «خان اول موافق نبود؛ ولی اونقدر عباس رفت و اومد و به خان گفت: «یا این دختر یا هیچکس» که دیگه مجبور شد قبول کنه. ربیع‌الاول همون سال وقتی که تمام دیوارای حیاط هزارمتری خان، با فرش دستباف آراسته شده بود و درختای باغ با ریسه‌های رنگی چراغونی شده بود، من عروس اون خونه شدم؛ در حالی‌که چندنفری منو مزاحم کاراشون می‌دونستن و چشم دیدن منو نداشتن.» بی‌بی به اینجا که رسید چشمانش فروغ همیشگی را نداشت. نمی‌دانستم آن سال‌ها چه اتفاقی افتاده که هر بار بی‌بی را اینقدر ناراحت می‌کند. آن همه مال و منال کجا رفت؟ تا به حال هیچ چیزی از خان و باباعباس نشنیده بودم. شاید مامان هم خبر نداشت؛ وگرنه برای من هم تعریف می‌کرد. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔸 (عج) در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کنند. صحبت‌های مرحوم آیت الله ناصری از اساتید بزرگ عرفان و اخلاق اصفهان درباره راهپیمایی ۲۲ بهمن. ✅این انقلاب مورد تایید امام زمان علیه السلام است و ایشان در همه راهپیمایی‌ها شرکت می‌کنند. 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو صندوق! دو فرشته از دو خانواده و دنیای متفاوت، در یک ساعت، نوک پایشان را گذاشتند به این دنیا و دست روزگار، همنشین‌شان کرد. دختر کوچولو مدام درگوش آقاپسر از تاریخ و جغرافیای این دنیا می‌گفت و پسر... - تو میدونی اینجا تُجاس؟ مامانم میدُف اینجا ناف ایلانه. میدونی خَلاله مامان بابامون چه خَدَم بُزُلگی به خاطِل ما بَلدالَن؟ - چقد حَف میزنی!؟ بذال بخوابم. خَستم. - بلند شو الان تِه موخع خواب نیس. بلند شو مامان منو نِدا. چِخَد مِهلَبونه! منو خیلی دوس داله. خودم شنیدم به بابایی می‌دُف دلم خَنج می‌لِه بلای یه لحظه بَخَل تَلدَن دُلدونم. فوززز دلت! تازه خَلالِه باهاش یه جای خوبم بِلَم. خودم شنیدم به بابا می‌دُف می‌خواد بِله تو صندوخ تا آینده منو، خودش انتخاب تُنه. تو که ازین مامانای مِهلَبون نَدالی! - بی‌سواد تو صندوخ چیه؟! پای صندوخ. تازه مامان من همش خواب بود. منم خوابم میاد. چن ساعتیم تِه بیدال بود همش غُل می‌زد و بدوبیلا می‌دُف به همه. خوش به حالت. کاش مامان منم منو دوس داش و به خاطِل آینده من می‌لَف صندوخ. - میخوای به مامانم بِدم به مامانت بِده که اونم بِله تو صندوخ؟ فرشته صورتی داشت فکری که به ذهن کوچولویش رسیده، برای پسر آبی‌پوش با آب و تاب تعریف می‌کرد؛ اما او به خواب عمیقی فرو رفته بود؛ مثل مادرش... https://eitaa.com/pahlevaniqomi .
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
تو صندوق! دو فرشته از دو خانواده و دنیای متفاوت، در یک ساعت، نوک پایشان را گذاشتند به این دنیا و دس
اینم یه گفت‌و‌گوی جالب از نی‌نی‌های نورسیده‌ بخشمون که چند روز پیش عکسشونو گذاشتم براتون😊 شروع ماه شعبانِ سراسر عید، مبارک🌷
در حدیثی از امام‌صادق علیه‌السلام خواندم که هیچ فرشته‌ای در آسمان‌ها و زمین نیست؛ مگر این که می‌خواهد خداوند متعال به او رخصت دهد تا به زیارت امام‌حسین علیه‌السلام مشرّف شود. چنین است که همواره فوجی از فرشتگان به کربلا فرود آیند و فوجی دیگر عروج کنند و از آنجا اوج گیرند. و دل مجنون من پر کشید و رفت سفر اربعین، زیارت ارباب، لحظه‌ای که در سرداب حرم مولا، میان صف جماعت بودم، جایی که با مضجع شریف چند قدمی بیشتر فاصله نبود، درست زیر قبّه، همان جا که دعاهایمان ان‌شاالله مستجاب است و هنوز انعکاس باشکوه صدای منتظران ظهور، دلم را به لرزه می‌اندازد؛ وقتی که یکصدا می‌خواندند: «الهی عظم البلاء...» چقدر دلم آن حال و هوای کربلا را می‌خواهد!🥺 اللهم ارزقنا زیارة الحسین فی هذه الساعة و فی کلّ ساعة و فی کلّ عام🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد سقای حسین سید و سالار خوش آمد 🔴 سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 شیخون فصل سوم قسمت۸ نمی‌دانم چرا بعد از این همه سال، دوباره بی‌بی این ماجرا را پیش کشیده بود. من از مش‌رضا پرسیدم، نه باباعباس؛ شاید چون خبری از وجود چنین بابایی نداشتم. پس چرا الان؟ این موقع که داریم می‌رویم پابوس امام رضا؟ ذهنم پر از فکرهای جورواجور بود: «اگه ما توی اون خونه اعیونی بودیم با او همه نوکر و کلفت... اگه تو پناهگاه دراندشتی که چندین متر زیرِ زمین بنا کرده بودن زندگی می‌کردیم و دیگه لازم نبود بریم روستا... اگه کمبود وسایل و خورد و خوراک نداشتیم و بابا و مامان مجبور نبودن برن شهر. اگه ... بابا و مامان الان زنده بودن. الان پیش من بودن. من دیگه این‌قدر تنها و بی‌کس نبودم که هر کسی برام تصمیم بگیره. اگه بابا بود...» بغضی که شش ماه راه گلویم را بسته بود ترکید. از بغل بی‌بی بیرون آمدم و تکیه دادم به دیواره آهنی اتاق وانت و صورتم را سپردم به باد. نسیم داغ تابستان به صورت خیس از اشکم می‌خورد و در لحظه خشکش می‌کرد. بی‌بی می‌خواست سفر کوتاه شود و شروع کرده بود به تعریف کردن چیزی که بارها از او خواسته بودم؛ اما حالا از حرفم پشیمان بودم. از همه چیز و همه کس آن خانه اعیانی بدم می‌آمد. توی سرم مدام فکرهای بد می‌چرخید. صورتم جزجز می‌کرد. بی‌بی دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوش کشید. سرش را توی گردنم فرو کرد و او هم شروع کرد به گریستن. ملوک‌خانم سرش را زیر انداخته بود و مدام دست‌هایش را به هم می‌مالید. آرام که شدم رو کرد به من. - آقا مصطفی برای چی غصه می‌خوری؟ خانوم‌جون که داشت از عروسی می‌گفت. یادش به خیر. چه خبر بود! چقدر ارباب‌کوچیک اون روز خوشحال بود! تا حالا اونجوری ندیده بودمش. ادامه دارد. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸