✨﷽✨
#داستان_زندگی
شخصي در #جنگل قدم میزد که #ناگهان #صدای #شیر #وحشتناک به گوشش رسید، به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر #گرسنه ایی با #سرعت به #سمتش می آید.
مرد بلا فاصله پا به فرار گذاشت، ناگهان شخص مذکور چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب محکم گرفته آویزان بود.
شخص نفس تازه کشید متوجه شد که در درون چاه اژدهای بزرگ برای بلعیدن شخص لحظه شماری میکند.
شخص برای نجات از شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سیاه و سفید دارند از پایین چاه از طناب بالا می آیند،
وهمزمان دارند طناب را میخورند و می بلعند.
شخص بسیار ترسیده بود باشتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد.
تا موش ها سقوط کند اما فایده نداشت، واز شدت تکان دادن طناب داشت با دیوار چاه بر خورد میکرد.
ناگهان متوجه شد که بدنش با چیز نرم برخورد میکند.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوار چاه قرار دارد.
و دستش که آغشته به عسل بود لیسید واز شیرنی عسل لذت برد.
وشروع کرد به خوردن عسل
شیر، اژدها و موش ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحت کننده ای بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد.
ونزد عالمی رفت تفسیر خوابش را پرسید.
آن عالم به او گفت تفسیر خوابت بسیار ساده است.
شیری که دنبالت می کرد ملک الموت (عزراییل) بوده....
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است....
طنابی که در آن آویزان بودی همان عمرت است....
وموش سیاه و سفید که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر ترا میگیرند.
شخص گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت عسل همان دنیاست که از لذت و شیرنی آن مرگ حساب و کتاب را فراموش کرده ای
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده، در نهایت هم رهایش میکرده، تا اینجای داستان مشکلی نیست!
درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است، هم جانش را دارد، هم دُمش را، پوستش هم سر جای خودش است !
میماند فقط آن زنگوله !
از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند، دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد، بنابراین گرسنه میماند !
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس تنها میماند !
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته میکند، آرامش اش را به هم میزند و در نهایت از گرسنگی و انزوا میمیرد !
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد، دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند !
زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند، بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست، برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
ترس...
شیرها روش خاصی برای شکار دارند....
آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به این ترتیب که دسته ی شیرها بز کوهی را در دره ای تنگ و باریک به دام می اندازند .شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند. شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند.....
حکایت ما نیز چنین است اگر به سمت ترسهای خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد.....
اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید.
ببینید در خودتان از چه می ترسید.
با چشم باز و قلبی گشوده به درون ترس خود نفوذ کنید ،خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است .
ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است .
هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ،قدرت بیشتری به آن می بخشید ......
دیل کارنگی می گوید؛
بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ،از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است....
ترست را در آغوش بکش!
پی نوشت:
روایتی هم در این زمینه داریم که فرموده است: إذا هبت أمرا فقع نفسک فیه: زمانی که از موضوعی ترسیدی خودت را در آن بیافکن.
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ #ﻣﻼ_ﻧﺼﺮ_ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳتای آنها ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨد.
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: "ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ"
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ مىﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﻣﻼ! ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مراميست؟! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟!
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: من به اين سكه ها نيازی ندارم چون كارشان را كردند!!
_اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برايش بهایی پرداخت كرده بوديد
_ﺩﻭﻡ اينكه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ كردم
چون در جيبم پول بود!
#نتیجه_اخلاقی_داستان: در دنیای امروز
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند.
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند.
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:
در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند.
بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید
بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود
در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است
ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت
این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!
کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید
زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.
در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب.....
این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !
یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است
ولی"اصالت" مهم تر
یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام كرد
ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر میگردد
و این است حکایت بعضی تازه به دوران رسیده ها.
ﺁﻥ ﻧﺨﻞِ ﻧﺎﺧﻠﻒ ﮐﻪ ﺗﺒﺮ ﺷﺪ ﺯ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮔﺮ ﺷﮑﻨﺪ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
👤ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
ازهمه چیز برتر است
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
اون که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید!
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: "خدا"🤔
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
نقاشی مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود ...
آن نقاشی به طور باورنکردنی زیبا بود که می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده می شد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین میکرد ، چند قدم به طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه ی پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد . شخصی متوجه شد که نقاش چه می کند میخواست فریاد بزند ، اما ممکن بود نقاش برحسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود ، مرد به سرعت قلم مویی را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد . نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند . اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط کردن بود !!!
#نتیجه_اخلاقی_داستان
براستی گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ، اما گویا مدبر هستی می بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می کند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم :
"خالق ما همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است"
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
#ترس
تعدادی "حشره کوچولو" در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند، آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس "ندای درونی" از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که "مرگ" تنها چیزی است که عاید او میشود،
چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته او را "نوازش" داد
و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک "سنجاقک" تبدیل شده بود.
حس پرواز "پاداش" بالا آمدنش بود، سنجاقک بر فراز برکه شروع به "پرواز" کرد و پرواز چنان "لذتی" به او داد،
که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید، که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود،
چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.
شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی "ترسناک" باشد، اما مطمئن باشید خارج از "پیله تنهایی، غم و ترس،" تلاش برای رفتن به سوی کمال "عالی" است!
"نترسیم تغییر را آغاز کنیم...."
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
#راکون نباشیم
راکون هایی که نزدیک آب زندگی می کنند، غذایشان را قبل از خوردن در آب می شویند. همین هم هست که اگر یک تکه قند به یک راکون بدهید، آنقدر در آب اون را می شوید تا تمامی قند ناپدید شود.
زندگی برای آدم هایی که به دنبال تحلیل وسواس گونه همه چیزند دیر یا زود به همین نقطه می رسد: جایی که انقدر شیرینی های زندگی را زیر و رو می کنند تا چیزی باقی نماند، جایی که زیر سوال بردن وسواس گونه همان معدود اتفاقات دلنشین زندگی، شادی ها را ویران می کند.
راکون ها همنشینان خوبی نیستند!
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ دستور داد ﺗﺨﺘﻪ سنگی ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩهند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ شد ، ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ.
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ و ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ... ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ آنجا ﺑﺮندﺍﺷﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ هـزار ﺳﮑﻪﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ که ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ : ﻫﺮ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ، زندگی عمل کردن است ، این شِکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چایخوری است که باعث شیرین شدن چای میشود !!
خودمان را با جمله
تا قسمت چه باشد گول نزنیم
قسمت اراده ی من و توست
از تو حرکت از خدا برکت .............
#تلااااش کن
#طلاااااش کن
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
✅ چرا #زرافه فرزندش را لگد میزند؟
🔻وقتي فرزند زرافه متولد ميشود روی خاك است و مادر بالای سر او همانند يك برج بلند است حدس بزنيد چكار ميكند؟
يك لگد محكم به بچه ميزند!!!!!!
بچه نميداند كه تازه دنيا آمده
فكر ميكند "كيست كه اينطور محكم به او لگد ميزند؟!!!!
بچه زرافه تا درد را احساس كند مادر لگد دوم را ميزند
بچه اگر كاری نكند لگد سوم را هم ميخورد
بچه زرافه شروع ميكند به بلند شدن و روی پايش ايستادن
در همين حين كه كودك تلاش ميكند روی پايش بايستد مادر لگد سوم را ميزند
بچه ميافتد و اين بار بلند شده و شروع به دويدن ميكند!!!
و بعد مادر ميرود و بچه را به آغوش ميكشد و ميبوسد 😍😍
ميدانيد چرا زرافه اين كار را ميكند؟؟
چون گوشت بچه زرافه بسيار تازه و نرم است لذا طعمه خوبيست براي شيرها و ديگر درندگان .
زرافه مادر نميتواند بچه را همانجا رها كرده و برود برايش غذا تهيه كند
لذا با لگد زدن كودك به خود آمده و بلند میشود
✔️ #زندگی مثال آن است
زندگی گاهی لگدهای محكمی ميزند
شكست ميخوريم
نومید میشویم
ولی باید دوباره بلند شده و رشد کرده و بر بلای طبیعی زندگی پیروز شویم
❤️ زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی، اما حال که به آن دعوت شده ای، تا می توانی زیبا برقص.😂😅
👤چارلی چاپلین
🆔 @pajayepa
✨﷽✨
#داستان_زندگی
سلاممان #بوی_نفت میدهد یا اخلاق !؟
یکی از بزرگان میگفت : ما یک گاریچی در محلمان بود ، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند . یک روز مرا دید و گفت : سلام ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید !؟ گفتم : بله !
گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده است ! من تعجب کردم ، گفتم یعنی چه !؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود ، خوب مرا تحویل می گرفتی ، حالم را می پرسیدی همه اهل محل همینطور بودند ، هرکس خانه اش گازکشی میشود دیگر سلام علیک او تغییر میکند…
از اون لحظه فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد ! عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد...
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم خیال میکردم اخلاقم خوب است ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم...
📌 یادمان باشد ، سلام مان #بوی_نیاز ندهد !
🆔 @pajayepa