أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
خدایا آرامشی عطا فرما..
نیسان آبی بود که روی درب اتاقک پشت نوشته بود《خدایا آرامشی عطا فرما!》 سمت راست جاده با یک سرعت معمول در حال حرکت بود که به او نزدیک شدم، کنجکاو بودم ببینم راننده یا نویسنده این دعا
کیست؟!
هنگام سبقت چشمم افتاد به یک شخص به اصطلاح کامل مرد که به صندلی تکیه داده بود دست چپ روی فرمان و دست راست هم قوطی آب معدنی..
نگاهمان که بهم گره خورد آب را پایین آورد بی مقدمه گفتم خدا گفته یاد من آرامش میده {أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ}
ذکر و یاد خدا یعنی فرمانبرداری، انجام وظیفه! یعنی عمل به واجب و ترک معصیت!
از تعجب و نگاهش خواندم که تو باغ نیست لبخندی زدم گفتم نوشتی خداوندا آرامشی عطا فرما!
سوالی گفت خب؟!
در همان حال حرکت و نیم نگاهی به جلو گفتم {كُتِبَ عَلَيكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبلِكُم}
ترجمه اش را که خواندم متوجه ماجرا شد بلافاصله گفت من مسافر بودم روزه نداشتم هر روز مجبورم از شهر خارج بشم بار ببرم و بیارم..
گفتم خسته نباشی خدا قوت روزیت حلال، اما این شغل تو مانع روزه گرفتن نیست!
وظیفه تو گرفتن روزه است مسافر محسوب نمیشی..
حرفم تمام نشده بود که گفت ان شالله از فردا میگیرم..
گفتم به سلامت..خدا نگهدار..
دستی بلند کرد و خدا حافظی و از من دور شد..
به خود که آمدم دیدم وسط جاده ام به سمت راست متمایل شدم و به این مکالمه کوتاه ناخواسته فکر کردم که خیلی راحت تر از آنچه فکر می کردم در شرایطی غیر عادی با یک گفت و گوی ساده در حال حرکت در جاده، امربه معروف و نهی از منکر داشتم..
به خودم گفتم آیا در شرایطی آسان تر از این هم انجام وظیفه(امربه معروف و نهی از منکر) کردم؟
همین تذکری که به او دادم خودم هم عامل بودم؟!
تلنگری که به او زدم زنگ صدایش در گوش خودم بیشتر پیچید و مرا به فکر فرو برد..
غرق فکر بودم که رشته افکارم از هم گسیخت وقتی به مقصد رسیدم و چشمم به گنبد طلای حضرت رضا روشن شد..
یادم آمد که امروز هم یکی از اون #چهارشنبه_های_امام_رضایی سال جدیدِ که توفیق شد منِ مجاور هم زائر باشم..
به نیت همهِ آنها که به گردنم حق دارند به ویژه پدر و مادر مرحومم دست به سینه گفتم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفا..ورحمه الله و برکاته..
با عضویت در کانال و اشتراک محتویات آن در ترویج سیره امام رضا علیه السلام سهیم شده و خادم رسانه ای آن حضرت باشید.
✍️ #جواد_رستمی
#داستانک
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#رمضان
#پناه
#پناه_هشتم
#خادمان_رسانه_ای_امام_رضا
#خادمیاری_رسانه
رو به #پناه آورید👇
@panah_hashtom
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰا أَلمُرتَضٰی
نشانه...
خیلی سرعت نداشتم اما به لحظه ای که چرخ عقب قفل شد کنترلش سخت و ناممکن بود
به لطف خدا پشت سرم وسیله ای نبود که حادثهای بدتر رخ دهد..
عصبانیت از این اتفاق من را به بدگویی از زمین و زمان و ناشکری سوق می داد که ناگاه چشمم به جوانی نشسته بر ویلچر افتاد،
روی برگرداندم از آن سوی دیگر جوانی را دیدم که عصا به دست به زحمت از خیابان می گذشت..
این دو صحنه در آن لحظه برای من عجیب بود اما نشانه برداشتم و استغفار به لبم جاری شد و از پی آن شکر خدا گفتم که تنم سالم است.
حالم بهتر شد موتور را برداشته راهی تعمیرگاه شدم و مسیر طولانی را در آفتاب داغ طی کردم در حالی که غرق در افکار خویش بودم.
با خود می گفتم اگر در جاده این اتفاق می افتاد، اگر سرعتم زیاد بود، اگر اتومبیل یا موتور سیکلت پشت سر من در حال حرکت بود چه می شد..
یاد صدقه اول ماه و روزانه ابتدای صبح افتادم، عادت خانوادگی که از پدر و مادر مرحومم آموخته بودم..
دوان دوان به اولین تعمیرگاه رسیدم نتیجه گفتگو به رفتن ختم شد به سوی تعمیرگاه دیگر راه افتادم وقتی رسیدم گرما و گذشت زمان و صحبت تعمیرگار مرا مجاب کرد کار را به او بسپارم.
از آنجا که دور شدم نگاهم در جستجوی وسیله نقلیه عمومی بود که به ایستگاه رسیدم لحظاتی بعد اولین اتوبوس را سوار شدم.
خسته بودم و فکرم هنوز درگیر حادثه و هزینه و زمان تعمیر و کارم، که دیر شده بود..
تا اینکه صدای پیرمردی باصفا افکارم را بهم ریخت:
«به شاه قبه طلا حضرت رضا(ع) صلوات»
آری گنبد طلایی امام علیه السلام رخ نمایی می کرد و صدای صلوات فضایی عطرآگین به وجود آورد که این بار به کودکی ام سیر کردم روزگاری که با پدر و مادر مرحومم به سمت حرم می رفتیم و این صدای آشنا بیش ازین، از گوشه گوشه اتوبوس به گوش می رسید تا به قطعه ای از بهشت می رسیدیم.
توقف اتوبوس در آخرین ایستگاه از خاطرات شیرینی که کام را شاد کرده بود دور نکرد، پیاده شدم و سمت حرم به قصد زیارت راه افتادم و این چهارشنبه امام رضایی را نیز آغاز کردم به ذکر سلام و صلوات.
✍ جواد رستمی
#پناه
#داستانک
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#خادمان_رسانه_ای_امام_رضا
رو به #پناه آورید👇
@panah_hashtom
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
خدایا آرامشی عطا فرما..
نیسان آبی بود که روی درب اتاقک پشت ماشین نوشته بود《خدایا آرامشی عطا فرما!》 سمت راست جاده با یک سرعت معمول در حال حرکت بود که به او نزدیک شدم، کنجکاو بودم ببینم راننده یا نویسنده این دعا
کیست؟!
هنگام سبقت چشمم افتاد به یک شخص به اصطلاح کامل مرد که به صندلی تکیه داده بود دست چپ روی فرمان و دست راست هم قوطی آب معدنی..
نگاهمان که بهم گره خورد آب را پایین آورد بی مقدمه گفتم:
خدا فرموده یاد من آرامش میده! {أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ}
ذکر و یاد خدا هم یعنی فرمانبرداری! انجام وظیفه! یعنی عمل به واجب و ترک معصیت و گناه!
از تعجب و نگاهش خواندم که تو باغ نیست لبخندی زدم گفتم:
پشت ماشینت نوشتی خداوندا آرامشی عطا فرما!
سوالی گفت: خب؟!
در همان حال حرکت و نیم نگاهی به جلو گفتم:
{كُتِبَ عَلَيكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبلِكُم}
ترجمه اش را که خواندم متوجه ماجرا شد بلافاصله گفت:
من مسافر بودم روزه نداشتم هر روز مجبورم از شهر خارج بشم بار ببرم و بیارم..
بلافاصله گفتم:
خسته نباشی! خدا قوت! روزیت حلال! عزیز من این شغلی که داری تو، مانع روزه گرفتن نیستا!
وظیفه تو گرفتن روزه است مسافر محسوب نمیشی..!
هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت:
والا نمدونستم! ان شالله از فردا روزه هم می گیرم..
گفتم به سلامت..خدا نگهدار..
دستی بلند کرد و در حال خدا حافظی از من دور شد..
به خود که آمدم دیدم وسط جاده ام به سمت راست متمایل شدم و به این مکالمه کوتاه ناخواسته فکر کردم که خیلی راحت تر از آنچه فکر می کردم در شرایطی غیر عادی با یک گفت و گوی ساده در حال حرکت در جاده، امربه معروف و نهی از منکر داشتم..
به خودم گفتم آیا در شرایطی آسان تر از این هم انجام وظیفه(امربه معروف و نهی از منکر) کردم؟
همین تذکری که به او دادم خودم هم عامل بودم؟!
تلنگری که به او زدم زنگ صدایش در گوش خودم بیشتر پیچید و مرا به فکر فرو برد...
غرق فکر بودم که رشته افکارم از هم گسیخت وقتی به مقصد رسیدم و چشمم به گنبد طلای حضرت رضا روشن شد..
یادم آمد که امروز هم یکی از اون #چهارشنبه_های_امام_رضایی سال جدیدِ که توفیق شد منِ مجاور هم زائر باشم..
به نیت همهِ آنها که به گردنم حق دارند به ویژه پدر و مادر مرحومم دست به سینه گفتم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفا..ورحمه الله و برکاته..
✍ #جواد_رستمی
با عضویت در کانال و اشتراک محتویات آن در ترویج سیره امام رضا علیه السلام سهیم شده و خادم رسانه ای آن حضرت باشید.
#پناه_هشتم
#یادداشت
#داستانک
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#خادمان_رسانه_ای_امام_رضا
#خادمیاری_رسانه
روبه #پناه آورید👇
@panah_hashtom
48.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰا أَلمُرتَضٰی
🔺#رواق | *مقام مریم*
🔹هر کدام از پیامبران خدا، در مسجد مقامی برای عبادت داشتند. اینجا مقام من است؛ مقام مریم...
🔹«مقام مریم» را «فاطمه عامل نیک» نوشته، و «شیما بهاردوست» خوانده است.
با عضویت در کانال و اشتراک محتویات آن در ترویج سیره امام رضا علیه السلام سهیم شده و خادم رسانه ای آن حضرت باشید
#پناه_هشتم
#داستانک
#خادمان_رسانه_ای_امام_رضا
#خادمیاران_رسانه_ای
#خادمیاری_رسانه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
رو به #پناه آورید👇
@panah_hashtom
💠ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
#داستانک
#کاپشن صورتی در آغوش مهربانی
هوا سرد بود و نفسهای زمین در میان بخار سپیدهدم پیدا و پنهان میشد. دختر کوچکی با کاپشن صورتی، دست مادرش را محکم گرفته بود. هر دو قدمزنان در مسیری پیش میرفتند که انتهای آن به آرامگاه شهدا میرسید؛ جایی که یاد و خاطره قهرمانانی از جنس عشق و ایثار جاودانه شده بود.
کاپشن صورتی با قدمهای کوچکش گاهی جلوتر میرفت و گاهی سرش را بالا میآورد تا لبخند مادر را ببیند. مادر در حالی که شاخه گلی سرخ در دست داشت، آرام به دختر نگاه میکرد و در دلش دعا میکرد:
«خدایا، این دخترک کوچک و معصومم را برایم نگهدار. کمکم کن او را طوری بزرگ کنم که سربلند و دلیر باشد، مثل همین شهدا.»
مادر با هر قدم به یاد آنهایی بود که در این خاک خفته بودند. نامها و چهرههایی که روی سنگ قبرها حک شده بود، حالا در ذهنش زنده میشدند. صدای دختر کوچک رشته افکارش را برید:
– مامان، اینجا چرا اینقدر قشنگه؟
مادر لبخندی زد و گفت:
– چون اینجا، جای قشنگترین آدمهاست. آدمایی که برای خدا و مردم زندگیشون رو دادن.
دختر چیزی از معنای این کلمات نمیفهمید، اما از برق چشمان مادرش حس میکرد که اینجا جای مهمی است. او فقط با شیطنت نگاه میکرد و با دست کوچک و گلآلودش، سنگها را لمس میکرد.
آنها به یاد شهدایی که اینجا آرمیده بودند، قدمهایشان را آرامتر کردند. مادر دلش پر از حسرت و افتخار بود. او آرزو داشت دخترش بزرگ شود، قوی و مهربان، و در مسیر حقیقت و انسانیت قدم بردارد. اما غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگر برایشان رقم زده بود.
در میانه راه، صدای اذانی از دور به گوش رسید. مادر دست دخترش را گرفت و گفت:
– ببین عزیزم، این صدای خداست که ما رو صدا میزنه.
دخترک با چشمان درشت و کنجکاوش به آسمان نگاه کرد. شاید میخواست بفهمد خدا کجاست.
ساعاتی بعد که به مقصد نزدیکتر شدند، صدایی مهیب سکوت فضا را در هم شکست. انفجاری ناگهانی، زمین را لرزاند و هوا پر از دود و خاک شد. مادر به غریزه، دخترش را در آغوش کشید، اما این لحظه کوتاهتر از آن بود که بتواند کاری کند، همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
وقتی گرد و غبار فرو نشست، کاپشن صورتی دیگر سردش نبود. او و مادرش حالا در دنیایی دیگر بودند. نوری گرم و آرامشبخش همه جا را فرا گرفته بود. دختر کوچک با همان کاپشن صورتی که حالا هیچ خراشی به خود نمیدید در آغوش مردی بود که چشمانش پر از محبت و لبخندش سرشار از آرامش بود.
مادر که کمی دورتر ایستاده بود، با حیرت نگاه کرد. آن مرد، امام رضا (ع) بود. او دختر را در آغوش داشت و با مهربانی به مادر لبخند میزد. زیرا او زائر امام رضا علیهالسلام بوده است و آقا حالا خودشان آمده بودند به استقبال زائرانش.
صدای امام در فضا طنینانداز شد:
– تو و دخترت از مهمانان ویژه ما هستید. اینجا جایی است که دیگر غم و اندوهی نیست.
مادر اشک در چشمانش حلقه زد. او دخترش را دید که آرام و خوشحال بود. دیگر نگران آینده نبود. آن آرزوهایی که برای دخترش داشت، حالا در آغوش امام رضا (ع) به حقیقت پیوسته بود.
✏️ نویسنده: سرکار خانم دوماری از خادمیاران رسانه ای کرمان
با عضویت در کانال و اشتراک محتویات آن در ترویج سیره امام رضا علیه السلام سهیم شده و خادم رسانه ای آن حضرت باشید
#پناه_هشتم
#خادمان_رسانه_ای_امام_رضا
#کاپشن_صورتی
رو به #پناه آورید👇
@panah_hashtom