✨🖤✨
بیست بار با شترش رفته بود حج
بدون اینکه حتی یک شلاق به او بزند
بعد از شهادت، شتر بدون اینکه قبر او را دیده باشد
آمد همانجا
▫️زانو هایش را خم کرد
▫️افتاد روی خاک
با همان زبان بسته صیحه میکشید
خودش را میمالید به خاک ها
سرش را به زمین میزد
▪️اشک چشم هایش خاک را تر کرده بود
خبرش وقتی به امام باقر علیهالسلام رسید
آمد و از او خواست آرام باشد
شتر از کنار قبر بلند شد
و چند قدم برداشت
ولی انگار دلش آرام نگرفت
برگشت و دوباره همان ضجه ها را شروع کرد
امام یک بار دیگر آمد و آرامش کرد
بار سوم که بیقراریش را دید فرمود
رهایش کنید که در حال وداع است...
▪️سه روز آنجا ماند
▪️با همان حال از دنیا رفت
همانجا کنار قبر مولایش زین العابدین علیهالسلام
📚بصائر الدرجات، ص۴۸۳
اگر یک حیوان از فراق امام زمانش اینگونه بیتابی کند، ما چه بگوییم که:😭
شب هاے هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود...😭
🏴#شهادت_امام_سجاد علیهالسلام
🖤✨#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
🦋🦋🦋
فنجانی چای با خدا ....
#تمام_زندگی_من #قسمت_45 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و پــنــجـــم (جــشــ
#تمام_زندگی_من
#قسمت_46
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و شـشــم
(خــواســتــگـارے)
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ..
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
ادامه دارد...
#تمام_زندگی_من
#قسمت_47
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــفــتـــم
(تـــو یـہ احـمـقــے)
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ..
ادامه دارد...
#تمام_زندگی_من
#قسمت_48
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم
(نـــامهــاے مـبــارک)
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ...
و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ..
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ...
اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
💥پــایــان
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان میشناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند.
عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظهای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است.
پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانهاش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان طوری که مردم میگویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیالهاش مدام مِی میریزد.
چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
چشمهایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمیداند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِیفروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم.
عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونات را چنین به مردم نشان دادهای که همه شهر تو را پسرباز و مشروبخوار بدانند؟
ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان دادهام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!
عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانیاش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد.....
✨✨ ﷽ ✨✨
✅ زندان ،شکنجه بخاطر اذان گفتن❗️❗️
وعنایت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها
✍خاطرهای زیبا از زبان مرحوم حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی :
✍در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:
«چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت:
«چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت:
«خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت:
«بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی، الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود، آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت:
«میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم.
آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت:
«روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم، گفتم:
یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا ! افتخار میکنم، این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم، تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم، دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید:
بیا آب آوردهام.
مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمیخوردند،
تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید:
«بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم، لیوان دوم و سوم را هم آورد.
یک مقدار حال آمدم، بلند شدم،
او گفت:
به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم:
تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت:
دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت:
چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی،؟
حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم.
ایشان فرمودند:
به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد.
فقط بگو لبيک يازهرا (س)
📚حماسههای ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)،
چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷
سلام اول هفته تون بخیر و شادی
از امروز با ارسال رمان #طریق_عشق در خدمتتون هستم😊👇👇
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت1
مامان همین طور که اشک هاشو پاک میکرد و آب دماغشو بالا میکشید پاپیون سرمه ای رنگ خالخالی رو پایین گیس های بافته شدهم بست و گفت :" کاش یکم دیر تر میرفتی مادر..."
روبه مامان نشستم و دستاشو گرفتم. گونه شو بوسیدم و گفتم :" قربون اون اشکات بشم من مامان جان! کاش شمام میزاشتی مرصاد موهامو ببافه:) "
مامان دستاشو با بغض از تو دستام بیرون کشید.
_الان چه وقت شوخیه؟! همین مونده دم رفتنِ پسرم، هنوز چمدونشو نبسته بیاد موهای تو رو ببافه. اصلا نخواستم درس بخونی."
بلند شد و رفت. میدونستم بعد از رفتنم به خونه بیبی گلنساء، مامان یک شب هم بدون گریه خوابش نمیبره. ولی مگه من میتونستم تو این خونه ی شلوغ درس بخونم؟! اونم واسه کنکور!!! تا همین جاش هم به لطف زیرزمینی که واسه خودم سر و سامونش داده بودم و داداش مرصاد که بچه هارو سرگرم میکرد تونسته بودم. تو همین فکر ها بودم و شالم رو رو سرم مینداختم که بچه ها با سر و صدا مثل همیشه دویدن تو اتاقم. انگار زلزله اومده باشه.
صداهاشون باهم قاطی شده بود.
_خاله/عمه سَها توروخدا نرو...نرو...!!
ترنم و تبسم دختر کوچولو های دوقلوی آبجی ماهده رو رو زانوهام نشوندم.
_آخه نمیشه که فدای اون خنده هاتون♡باید برم فسقلیا! (:
تبسم چتری هاشو از جلو چشاش کنار زد و در کمال شیرین زبونی گفت :" حاله سَها دونم دلم بلات تَند میسه آهه.:(
لپ نرم و تپلشو کشیدم.
_قربون اون خاله گفتنات منم دلم براتون تنگ میشه.
عرفان و عدنان، دوقلو های آبجی محدثه(که ۵ دقیقه از آبجی ماهده بزرگتره)یه قدم اومدن جلو. عدنان از جیب جلیقه خاکی رنگ شیش جیبش یه کاغذ مچاله در آورد.
_بیا خاله جون این مال توعه. من و عرفان دوتایی کشیدیم. تو جیبم قایمش کردم مامان نبینه!
بوسیدمش و کاغذ رو از دستش گرفتم.
عرفان_پس من چی؟؟!!
ای پسر کوچولوی حسود:) اونم بغل کردم و بوسیدم. کاغذ رو باز کردم. نقاشی من بود که محیا کوچولوی یه ساله رو بغل کرده بودم. عدنان و عرفان کنارم وایساده بودن. تبسم و ترنم هم دستای کوثر خواهر کوچیکترم رو گرفته بودن. حسنا و یوسف بچه های داداش معراج هم دست مرصاد رو گرفته بودن.
هردوتاشونو دوباره بوسیدم و نقاشی رو تو جیب کوله پشتیم گذاشتم. نگاهی به خواهر زاده ها و برادر زاده های کوچولوم انداختم. بدون شک دلم برای شیطنت هاشون تنگ میشه.
محدثه تو اتاق سرک کشید.
_خداحافظی هاتون تموم نشد؟! وقت رفتنه ها!! دایی مرصادتونم مثلا داره میره سربازی.
عرفان دست عدنان رو گرفت.
_مامان راست میگه عدنان. بدو بریم پیش دایی مرصاد.
هردوتاشون با بقیه بچه ها به سمت در دویدن ولی یوسف باهاشون نرفت. محدثه همونطوری که به بچه ها تذکر میداد آروم تر برن و میخندید به یوسف گفت :" تو با بچه ها نمیری عمه جون؟؟
یوسف اشک تو چشاش جمع شده بود. دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد.
_عمه سَها...دلم برات خیلی تنگ میشه. ولی قول میدم هروقت رفتم مزارشهدا واسه تو و عمو مرصاد دعا کنم...!!
یوسف یه بچه ی چهارساله بود و از این حرفا میزد!! کاملا به مرصاد رفته بود. یه پسر آروم و بی آزار که عاشق مرصاد و هیئت و مزار شهدا و مسجد رفتن باهاش بود. معصومیت و نور خاص چهره شو همه احساس میکردن. دقیقا مثل داداش مرصادم....
نوسینده : #فاطِـمِہسٰادٰاتْـ_میمـ