eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🕯 _از کجای زندگی پر فراز و نشیب سید جوادم بگم برات؟!... از شدت هیجان و ناباوری قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. بی‌بی قبول کرد از سیدجواد برام تعریف کنه!! با هیجانی که تو چشمام‌ موج‌ میزد به چشمای بی‌بی خیره شدم. _از بچگیاش تا حدودی یه چیزایی دستگیرم شده. از عکسا و آلبوم ها و چیزایی که تو اتاق پیدا کردم. از نوجوونیش بگین برام. بی‌بی لبخند نمایان تری زد و شروع کرد به باز کردن داستانی‌ که جواب خیلی از سوالام توش بود. _"همسر من سیدمیرزا، و پدرش سید بهاءالدین، هردو روحانی و طلبه بودن. پدربزرگ سید جواد حافظ قرآن بود و بزرگ محل؛ پدرشم هم آخوند بود و هم گاهی مداحی میکرد. سید جواد هم درس های حوزه علمیه و قرآن رو از پدر بزرگش کامل و خوب یاد گرفت و مداحی رو هم از پدرش. تا جایی که تو سن ۹ سالگی، تو روضه های خونگی و مراسم های ماه محرم، هم مداحی میکرد و هم قرآن رو باصوت میخوند. ۱۵ سالگی هم درس های حوزه و طلبگی رو ازبر شد. شده بود نمونه محل! توی درس های مکتب هم زرنگ بود. تا اینکه سن ۱۵ سالگی، تو مبارزات روحانیون بر علیه نظام شاهنشاهی، آقاسیدبهاءالدین، پدربزرگ سیدجواد که خیلی هم همدیگه رو دوست داشتن، به شهادت رسید...این ضربه روحی بدی برای سیدجواد بود. میتونست خودش رو ببازه و از انقلاب زده بشه!  ولی...پسرم مثل مرد پای آرمان پدربزرگش موند.!! بعد از اون اتفاق، زندگیش بیشتر از قبل به امام و شهدای انقلاب گره خورد. اعلامیه های امام رو پخش میکرد. عکس امام، تو تظاهرات شرکت میکرد و کلی کار دیگه. دو سال بعد انقلاب پیروز شد و سیدجواد عضو بسیج شد و فعالیت هاش گسترده تر شد. علیه منافقان و... ۱۷ سالش‌که شد پدرش مجبور شد برای سرپرستی یه پسر هم سن و سال سیدجواد که به راه های بدی کشیده شده بود و مادرش، با مادر اون پسر ازدواج‌ کنه. ازدواجشون هم فقط برای این بود که آقاسید بتونه بهشون برسه و من راضی بودم‌. اون برای ما کم‌ نمیزاشت. وضع مالیمون هم خوب‌ بود. برای زندگی‌کردن هم قرار نبود پیش اونا بمونه!  سید جواد خیلی سعی کرد روی اون‌ پسر که حالا یه جورایی برادر ناتنیش شده بود کار‌کنه، ولی بعد از کلی تلاش متوجه شد که اون پسر درست شدنی نیست و تلاشش نتیجه نمیده! درست کردن پسر جوون و خامی که چاقو کش شده و تو نوجوونی سیگار میکشه و رفیق ناباب داره خیلی هم راحت نیست!... ✏ : هیچ کدوم از تلاش هام نتیجه نداد برای سر به راه کردن مسعود! کسی که حالا شده بود برادرم! اولاش از اینکه با هم‌ مثل برادر باشیم خیلی سخت بود! ولی کم کم عادت کردم باهاش خوب باشم! حتی یه روز کتکم زد برای اینکه گفتم نباید تو اتاق سیگار بکشی!!! نه!....تلاش هام فایده نمیده! حتما توی کارم مشکلی هست!!!! پدربزرگ!!! صدامو میشنوی؟! کمک کن نخاله هامو برطرف کنم تا بتونم به مسعود هم کمک کنم... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💦 ...تو پایگاه بسیج داشتیم با بچه ها درباره منافقا حرف میزدیم و بحث میکردیم که یکی از بچه ها با عجله اومد تو. نفس نفس میزد و زبونش بند اومده بود! سرشو که بلند کرد دیدیم احمده! احمد_بچه ها!...بچه ها!... فرمانده یه لیوان داد دستش و دستشو گذاشت رو شونه‌ش. فرمانده_احمد! آروم باش بگو چی شده!؟ احمد_فرمانده! فرمانده! منافقا! بغض کرده بود. با نگرانی منتظر بودیم ببینیم چی میخواد بگه. حدس زدم باز درگیری شده. احمد_فرمانده...منافقا...درگیری شده...درگیری شده! چند نفر رو کشتن!... فرمانده سریع آماده باش داد و رفتیم کمک بچه های امدادگر و سپاه. دیدن دختر بچه ی ۴-۵ ساله ای که تیر توی پیشونیش خورده بود تنفرم از منافق هارو خیلی بیشتر کرد. برای مبارزه باهاشون انگیزه ی خیلی بیشتری پیدا کردم. نزدیک غروب رفتم سر مزار پدربزرگ. دلم خیلی براش تنگ شده بود. کاش بود و میدید پیروزی انقلاب رو. میدید چقدر بزرگ شدم. میدید مرد شدم. شام مامان مثل همیشه عالی بود. آقاجون هم بعد از شام رفت به مسعود و مادرش سر بزنه. منم باهاش رفتم تا با سیدمسعود یکم حرف بزنم. وقتی رسیدیم مادرش داشت ناله و نفرین میکرد که چرا اینقدر دعوا میکنه. ای بابا! اینکه باز خرابکاری کرده!!! به زور بردمش‌تو اتاق. _سید مسعود! بسه! مادرتو اینقدر اذیت نکن! گناه داره طفلک! کی میخوای تمومش کنی؟! سیدمسعود_ول کن بابا سیدجواد! اه! تو ام تا میرسی گیر میدی!!!!...اصلا تو با من چیکار داری؟! من نون شب تورو میخورم؟! هان؟! یادت رفته چه کتکی خوردی؟! _سید مسعود! به حرمت برادریمون! به حرمت اینکه ساداتی! حرمت نشکن پسر! سنگین تموم‌ میشه براتا! سیدمسعود_بابا توام! اول اینکه ما داداش نییییییستیم!!!! بعدشم من نخوام سادات بودنمو بکوبی تو سرم باس کیو ببینم؟! اصلا نمیخوام سید باشم...اه... از خونه زد بیرون. ای بابا! تو راه برگشت با آقاجون درباره سیدمسعود حرف زدم‌. گفتم بهش که سید مسعود اگر به کاراش ادامه بده عذاب سختی روز قیامت داره! عذاب ما سادات چون از نسل حضرت زهرا هستیم سخت تره! بالاخره باید حواسمون باشه دیگه! آقاجون گفت الان کلش باد داره! پدربزرگ! تو که حواست به من هست؛ هوای سیدمسعودم داشته باش! فردا داشتم تو حیاط قدم میزدم و قرآن میخوندم که همسایه مون اقدس خانوم با عجله در زد. در رو باز کردم. داشت گریه میکرد. _خاله اقدس! چی شده؟! اقدس خانوم_سید جواد...گل‌نساء خانوم...آقاسید...توروخدا به دادم برسید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🦕 آقاجون سریع خودش رو رسوند دم در. آقاجون_چی شده اقدس خانوم؟ حالتون خوبه؟ اقدس خانوم_نه آقاسید...پسرم...پسرم مریضه...حالش بد شده...توروخدا به دادم برسید... مامان_اقدس خانم گریه نکن درست بگو چی شده!!! اقدس خانوم_گل‌نساء خانوم پسرم... _پسرتون کجاست الان؟ خونه‌ش رو با دستش نشون داد. سریع دویدم طرف خونه‌شون. پسرشون امید چند وقتی بود مریض شده بود و تب کرده بود. در خونه باز بود. یالله گفتم و دویدم. امید تو اتاق بود. دمای بدنش خیلی بالا بود و حسابی تب داشت. سریع بغلش کردم‌ و دویدم بیرون. _بابااااااا!!! کلید موتور رو بنداز.... آقاجون سریع کلید موتور رو انداخت و تو هوا گرفتم. پسر بیچاره جونی تو بدنش نبود. موتور رو روشن‌ کردم و سمت درمونگاه گاز دادم. دکتر ها بستریش کردن. وضعش وخیم بود و رو به موت. حتی شک هم بهش زدن و هرکاری که لازم بود کردن. ولی...دووم نیاورد...(😔) بیچاره خاله اقدس.!  مامان و آقاجون کلی دلداریش دادن و تسلیت دادن. همین یه پسر رو داشت و یه دختر. شوهرش هم دوسال پیش تصادف کرده بود و فوت کرده بود. همونجا برای امید کوچولو یه سوره یاسین خوندم... تو کتابخونه‌ای که پنجره‌ش رو به حیاط بود نشسته بودم و کتاب میخوندم که صالح در زد و اومد تو. صالح_به! داش سیدجواد!! _سلام علیکم داداش صالح صالح_میگم سیدجواد...!! _بله؟! صالح_من الان نمیتونم برم جبهه؟! _امممم...جبهه؟! صالح_آره!!! جبهه...! _نمیدونم! سرپرستیت با آقاجون و مامانه دیگه! اونا باید اجازه بدن! صالح_ای بابا! پس صالح میخواد بره جبهه! این بهترین فرصته که مامان و آقاجون رو راضی کنم!(😃) چند روزی بود تو فکرش بودم. ولی نمیدونستم چطوری پا پیش بزارم. مامان همیشه میگه "سید جوادم! پسرم! میوه دلم! پاره تنم! میخوام عصام باشی تو پیری! دستمو بگیری! من که یه پسر بیشتر ندارم!..." با این حرفا، فکر نکنم اجازه بده! باید از راه خودش وارد بشم!!! آقاجون هم که...نمیدونم! ولی آقاجون رو راضی میکنم. آقاجون راضی بشه، مامان هم راضی میکنم! _صالح! میگم که! صالح_جونم داداش؟! _صالح! تو بزرگتر از منی! اگر منم باخودت ببری... نزاشت بقیه حرفم رو بزنم! صالح_نخیر! تورو نمیبرم!!! مگه الکیه؟! تو هنوز بچه ای!!! _ای بابا! یه جوری میگی انگار خودت خیلی از من بزرگتری!!! همش یک سال بزرگتری دیگه!!! صالح_نه! نمیشه! من نمیبرمت!!! مسئولیت داره. _اصلا خودم میرم!!!... دویدم بیرون. یعنی چی که منو نمیبره!!! منم میخوام برم جبهه! اصلا مگه جبهه به سن و ساله؟! منم میخوام از خاک کشورم دفاع کنم!!! پدربزرگ! میخوام مثل تو شهید بشم! توروخدا راضیشون کن... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌅 غرق شده بودم تو خاطرات سیدجوادی که فکر میکردم بی‌بی رو گذاشته رفته آنتالیا عشق و حال! ولی همه افکارم درباره ش بهم‌ ریخت. نمیدونستم آخر این قصه رمزآلود چی قراره بشه؟! سیدجواد میره جبهه؟! برمیگرده؟! بعدش چی میشه؟! الان کجاست؟! زن و بچه داره؟! دریایی از سوال باز شکل‌ گرفت تو ذهنم. انگار این کامپیوتر مغز ما ول کن نیست با این اِرور هاش!!! حدود ساعت ۴ عصر پنج شنبه بود که گوشی رو برداشتم و به طهورا زنگ زدم. هوا صاف بود و فقط یکم سوز داشت. _سلام طهورا! خوبی؟ _... _خونه ای؟ _... _هیچی، میخواستم بگم بریم معراج‌شهدا. یه تعداد بگیریم فردا پس فردا باید واسه شیرینی ها دست به کار بشیما!! _... _باشه یک ربع دیگه حاضرم! بر خلاف همیشه زود لباس پوشیدم‌ و بعد از خداحافظی با بی‌بی از خونه زدم بیرون. مسافت خونه تا معراج شهدا رو پیاده طی کردیم. تو راه بیشتر مطهره درباره دستور پخت کیک هایی که میخواستیم درست کنیم حرف میزد و من ساکت بودم. توی فکر بودم. _سها!!!! برای لحظه ای جدا کردن افکار از ذهنم سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _بله؟! _خوبی؟! _راستش...نه... _عه!!چرا؟!چیزی شده؟! _میگم بهت! تو مزار شهدا نشستیم. طهورا با نگرانی دستم و گرفت. _حالا بگو! نگران شدما! _ببخشید نگرانت کردم. راستش...به...اممم...به...پسر بی‌بی گل‌نساء مربوط میشه!!!!... لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست. دستم رو آوم فشرد و مثل همیشه انرژی مثبتش رو بهم انتقال داد. داشتن یه دوست همدرد چقدر خوبه!!!. _خب! میشنوم. _طهورا.......من......من خیلی گیج شدم.....درباره کسی که تا چند وقت پیش اصلا یه چیز دیگه درباره‌ش فکر میکردم.... _اوهوم! میفهمم! نمیخوای بگی چی درباره پسر بی‌بی گل‌نساء فهمیدی؟! _هِی...........بی‌بی تا حدودی برام تعریف کرد. ولی هنوز تو ذهنم گُنگه! اصلا خیلی گیج شدم‌. سر درگمم...احساس خوبی نیست... _خب... _تو چیزی درباره اون میدونی؟! _امممم...منم تا حدودی!! خب! بی‌بی تا کجا برات گفته؟! _تا جایی که پسرش میخواد بره جبهه! _به به!!!! ‌_خب...نمیخوای برام بقیش رو بگی؟! _امممم...ترجیح میدم خود بی‌بی جان برات بگه! _باش!..‌ولی‌.... _ولی؟!... _بی‌بی نوه دیگه ای داره؟! _خب...تاجایی که من میدونم...آره!!! _جدی؟! _مگه...شما...فامیل نیستین؟؟؟؟؟ _خب...ام...توضیح میدم برات!!! _باشه! هرطور راحتی! بعد از تموم شدن مکالمه مون از خانم رجایی یه آمار گرفتیم و به طرف خونه راه افتادیم. از کنار خیابون راه می‌رفتیم که دو نفر سوار موتور با سرعت از کنارمون رد شدن و کیف طهورا رو از دستش قاپیدن. ولی خیلی موفق نشدن چون چند متر اون طرف تر پخش زمین شدن. خدا به داد طهورا و همه مدارکش رسید البته به علاوه اون موتوری ها که یه نفر قبل از اینکه من اقدامی کنم برای ادب کردن دزد ها سر رسید. طهورا نزدیک شد تا کیف رو از کسی که کمک‌ کرده بود بگیره که...ای وای!!! اینکه... 📝 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸   
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌱 ای وای اینکه.... بهع!!!! نوه عزیزگرام بی‌بی جون! آقاسیدسبحان!!!! کیف رو سمت طهورا گرفت و یه نگاه به من کرد. سرمو انداختم پایین. سیدسبحان_سلام دختر عمو! چشمای طهورا چهارتا شد. اییییش! این باز گفت دختر عمو. خوب شد بهش گفتم دوست ندارم بهم بگه دختر عمو. _طهورا جان بریم! طهورا با تردید چیزی نگفت‌. کیفش رو از دست آقاسیدسبحان گرف و بی هیچ حرفی راهمون رو ادامه دادیم.‌ اونم رفت طرف معراج شهدا. توی راه میدونستم طهورا داره از فضولی دق میکنه(😅) تا اینکه بالاخره طاقتش تموم شد. _میگم سها!!! _بله؟! _این...آقای...نوه ی بی‌بی گل‌نساء...پسر عموته؟؟؟؟؟ _اممممم...نع... _خب...چرا پس گفت دختر عمو؟! جوابی ندادم. از حرف زدن درباره ش خوشم‌ نمیومد. برای دور شدن از این بحث بی فایده شروع کردم درباره طعم شیرینی ها حرف زدن. طهورا هم فعلا بیخیال شد. خداروشکر(🙄) شب موقع خواب فکرم فقط پیش سیدجواد بود‌. که آخر این داستان چی میشه؟! و بالاخره با تصمیم پیدا کردن دفتر خاطرات سیدجواد خوابم برد. مثل هر روز صبح با صدای ساعت زنگی قدیمی از خواب بیدار شدم. دستی لای موهای بلندم کشیدم. تو دلم غر زدم. _اه...چقدر گره میخورن. شیطونه میگه کوتاهشون کنما! هنوز از تو رخت خواب بیرون نیومده بودم که بی‌بی در زد. _بفرمایید تو بی‌بی! بی بی در رو باز کرد و اومد تو. _دخترم. سیدسبحان اومده حواست باشه اینطوری نیای بیرون. لبخند رو لبام‌ ماسید. ای بابا! _عه! چشم. یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم بیرون. اصلا نرفتم سراغ سلام و احوال پرسی باهاش. مخصوصا با اتفاق دیروز اصلا حوصله‌ش رو نداشتم. تازه مشغول خوردن صبحونه شده بودم که در آشپزخونه یه دفعه باز شد. نزدیک یک متری از جام‌ پریدم. قلبم داشت میومد تو دهنم!!! سیدسبحان بود. خودشم وقتی دید من تو آشپزخونه نشستم معذب شد. دو قدم برگشت و شرمنده سرش رو انداخت پایین. _وای ببخشید حواسم نبود!!! _خیلی عذر میخوام!!! شما نباید در بزنی؟؟؟؟؟؟ _گفتم که! حواسم‌ نبود. اومدم برای بی‌بی گل‌نساء آب ببرم! _لازم نکرده! شما بفرمایید! خودم‌ میارم آقای محترم!!! نگاه مظلومی کرد و آروم رفت. همین مونده بود دیگه! مهمون ناخونده با این غافلگیری هاش ول کن نیست. یه لیوان آب برای بی‌بی گذاشتم تو پیش‌دستی و بردم واسه بی‌بی. سیدسبحان شرمنده و سر به زیر سر جاش نشسته بود و با وارد شدن من حرفی که داشت میزد رو قطع کرد. آب رو دادم به بی‌بی و رفتم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سید سبحان با هیجان گفت:_راستی بی‌بی!!!!!.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💌 _راستی بی‌بی!!!! یه خونه نزدیک شما خریدم! از این به بعد هرروز بهتون سر میزنم!!! جبران این دوسال سربازی. وااااااااای!!!!!!! هرروز!؟؟؟؟؟؟؟؟؟(😱)پس من واسه چی اومدم اینجا؟؟؟؟ فکر کنم باید جمع کنم برم خونه خودمون!!! بیخیال شدم و رفتم تو اتاقم. کتاب تست فیزیک رو جلوم باز کردم‌ و مداد رو گرفتم دستم. ولی اصلا حسش نبود. ای خدا!!! دستمو گذاشتم زیر چونه‌م و خیره شدم به عکس سیدجواد! _ببین سیدجواد! من نمیدونم الان کجایی؟! نمیدونم داری چیکار میکنی؟! نمیدونم چرا و کجا رفتی و بی‌بی رو تنها گذاشتی و تاحالا نیومدی؟! ولی...میدونم بهت نمیاد اینقدر بی‌مرام باشی! نه به قیافه‌ت میاد،،،نه به چیزای کمی که تاحالا ازت شنیدم! ولی...تو باید برگردی!! اصلا خودم پیدات میکنم و برت میگردونم!! به هر قیمتی که شده!!...بی‌بی گل‌نساء جونم تورو خیلی دوست داره! ولی تو تنهاش گذاشتی!..... کلی باهاش درد و دل کردم. حرف زدم باهاش. از مرصاد گفتم، از معراج شهدا، از وصال معراج، از روزایی که با بی‌بی گذروندم و اینکه قراره بهار سال بعد کنکور بدم!!! گفتم دلم چقدر برای مرصاد تنگ شده!!! کتابی که با اشتیاق منتظر بود ورق بزنمش رو بستم و در کمد رو باز کردم! روز اولی اومدم و لباس هامو چیدم تو کمد، یه سری لباس پسرونه تو کمد بود که با هزار تا سوال تا کردم و گذاشتم تو صندوق قدیمی. به جعبه ای هم که تو کمد بود دست نزدم و سر جاش موند. ولی حالا کنجکاو شدم ببینم چی تو اون جعبه هست؟!؟!؟!؟!؟!؟! حتما به سیدجواد مربوطه!! در کمد رو باز کردم و خواستم جعبه رو که حسابی خاک گرفته بود بردارم، که صدای دینگ گوشیم اومد. یه پیام بود. با کلی حرص که الان چه وقتش بود جعبه رو ول کردم و رفتم طرف‌ گوشی. طهورا بود. _...کی پختن شیرینی هارو شروع کنیم؟! وای راست میگه!!! امروز و فردا رو باید فقط شیرینی درست کنیم!!! انگشتام دکمه های کیبورد گوشی رو لمس کردن و تایپ‌ کردم: هروقت شما بگی خواهری!!! و ارسال کردم. چند ثانیه بیشتر نگذشت که دینگ دیگه ای از طرف طهورا گوشیم رو لرزوند. _یک ساعت دیگه چطوره؟؟؟؟؟ نوشتم: عااالی!! کجا؟! _خونه مااااا. _چشم!!! نفسمو بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم رو میز. در کمد رو با کلی امید و آرزو و کنجکاوی بستم و یه سر و گوشی آب دادم. سیدسبحان رفته بود. دویدم پیش بی‌بی که توی‌ نشیمن‌ نشسته بود. _بی‌بی!!!! بی‌بی!!!! _جانم‌ دختر؟! _بی‌بی من یک ساعت دیگه باید برم خونه طهورا اینا واسه پختن‌ کیک و شیرینی برای فردا! اجازه هست؟! شما میاین؟! _اجازه که هست! البته! منم‌ میام! _ایییییینه!!! پس من برم یواااااش یواااااش حاضر بشم. دویدم تو اتاقم. در اتاق کمد رو باز کردم و به جعبه خیره شدم. _زوووووود برمیگردم!!!!..... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🎉 مشغول درست کردن شیرینی ها شدیم. من و طهورا و مریم کنار فر گرم گفت و گو بودیم و بی بی و اقدس خانم و مادر طهورا اونور تر از ما. خونه تقریبا شلوغ و پی جنب و جوش بود و لبریز از انرژی!!! بعد از چند ساعت تلاش بالاخره تعداد شیرینی هایی که برای فردا لازم بود رو درست کردیم و شب روشون سلفون کشیدیم. کلی خوش گذشت بهمون ولی من همش تو فکر اون جعبه بودم و سیدجواد. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودن که تو لکم...! موقع رفتن طهورا منو کشید کنار. _سها جان!! چیزی شده؟! _خب....نمیدونم... _باشه! هر طور راحتی. هر وقت خواستی بگی بهم زنگ بزن. یا بگو همدیگه و ببینیم!!! _باشه عزیزم! ممنون! _پس فعلا. _خدافظ!!!... با بی‌بی از خونه‌شون اومدیم بیرون. _بی‌بی!!! _جانم مادر؟! _بی‌بی! میگم که...سیدجواد...دفترچه خاطرات داره؟! _خب....چطور؟! _اممم...هیچی!!!همین طوری!!! اونقدر خسته بودم که با لباس های بیرون خوابم‌ برد و نتونستم برم سراغ جعبه. صبح ساعت حدودا ۹ بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. وااااییییی!!! چقدر خوابیدم!!!!(🙄😐) طهورا بود. خواب آلود و با خمیازه جواب دادم! _بعععععله؟! _بععععععله و.....(😡) کجایی تو دختر؟! _خب...تو رخت خواب... _داری باهام شوووووووخی میکنی؟! _نه... _من الان تو معراج شهدا منتظر جناب عالی هستم. چند باز زنگ زدم جواب ندادی! به خونه زنگ زدم بی‌بی گفت خوابی! گفتم شاید نمیخوای بیای!! _وای ببخشید! خیلی خسته بودم! _باشه حالا! زود تند سریع که منتظرم! شیرینی هارو هم با خان داداش آوردیم. _ببخشید و تشکر کن! الان میام! گوشی رو قطع کردم و زود از رختخواب پریدم بیرون. موهامو دادم پشت و دویدم طرف در. با عجله و نشاط در رو باز کردم و پریدم بیرون ولی با شتاب و خیلی محکم خودم به چیزی! شایدم..........به..........کسی.......(😱😨)واااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!! عجب فاااااااااااااجعه ای!!!(😵😱😨🤯😬😖) ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 =
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💕 _راستی!!! مرصاد سلام رسوند! بند کفشمو بیخیال شدم. _ببخشید!...شما مرصاد رو...کجا دیدین؟! _اممم...مهم نیست! گفت به بی‌بی سر زدم به شمام سلام برسونم!... مرصاد؟! سیدسبحان؟! چه رابطه غیر منتظره ای!!! وقتی به خودم اومدم رفته بود و بند کفشم نیمه کاره. سریع بستمش و دویدم طرف در. وایییی! چقدر دیر شده!!! طول راه رو با قدم های تند تری پیمودم تا زود تر برسم. طهورا و بچه ها منتظرم بودن. به همه‌شون سلام دادم و بی معطلی مشغول کار شدیم. کل روز فکرم درگیر رابطه داداش و سیدسبحان بود. شده بود معادله ای که هیچ جوابی براش نداشتم! نزدیک غروب که برنامه و جشن و... تموم شد خسته و کوفته برگشتیم خونه! وای خدا! چقدر امروز خوب بودا! بی‌بی برای شام یه غذای ساده و سبک درست کرد و بعد از شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. در کمد رو باز کردم‌ و جعبه ای رو که منتظر باز شدنش بودم بیرون آوردم و گذاشتم جلوم! _ببین جعبه! لطفا! خواهش میکنم! جعبه ی شانس من باش! یه نفس عمیق کشیدم و در جعبه رو باز کردم. قفل نداشت! یه جعبه چوبی که روش نقش ها و آیات قشنگی حکاکی شده بود. نفس تو سینه ام حبس شده بود. خدا خدا میکردم دفترچه خاطرات سیدجواد توش باشه!!! خدایا خواهش میکنم توش باش!! توش باشه!!!(😖) نفسمو با استرس بیرون دادم و در جعبه رو باز کردم! از‌ چیزی که تو جعبه بود خیلی غافلگیر شدم!!!!! اصلا...شاید...انتظار این یکی رو نداشتم!!!(😍)... 🖊 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💸 علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن! _وای خدایا! خدایا ممنونم! قول میدم درست ازشون نگهداری کنم با انگشت های مشتاقم پلاک سوخته رو لمس کردم. بند بند وجودم لرزید! احساس کردم یه حس غریب و شیرین تزریق شد به روحم! پلاک رو کنار زدم و آلبوم رو برداشتم. بازش کردم و ورق زدم. عجب عکسای نابی! تو عکاسی که سر رشته داشته باشی، میفهمی کدوم عکس روح داره و کدوم باهات حرف میزنه! با ورق زدن هر برگ، دریایی از عشق تو وجودم جاری میشد! عشقی که نمیدونستم منبعش کجاست و چطوری داره قلبم رو زیر و رو میکنه... قبل از اینکه از شدت این حال و هوا اشک هام جاری بشن آلبوم رو با کلی کلنجار بستم و رفتم سراغ دفترچه خاطرات! برش داشتم و جلد مقوایی قدیمیش رو لمس کردم. دفتر رو نزدیک صورتم کردم. _وای خدا! چه بوی خوبی!!! بوی...بوی...کاغذ و گلاب... بی صبرانه دفتر رو باز کردم. صفحه اولش با خط خیلی قشنگی نوشته بود :" نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد،،،عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...". و پایینش :" یا اباصالح المهدی،،،ادرکنی..." چه قشنگ! برگه های کاهی و قدیمی رو ورق زدم و به خاطراتی که از شوق خوندنشون خواب نداشتم رسیدم... _"نزدیک ده باری برای مطرح کردن قضیه جبهه پا پیش گذاشتم ولی نتونستم بگم. آخه چطوری؟! دل به دریا زدم و کنار آقاجون که لب حوض داشت وضو میگرفت نشستم. تو دلم یا علی گفتم؛ _سلام آقاجون! _سلام پسر جان! _آقاجون...میگم که...چقدر تا اذان مونده؟!🙂 _حدود ۵ دقیقه! _نه! ۴ دقیقه!!! آقاجون خندید! _از دست تو پسر! این نظم رو از پدر بزرگ شهیدت به ارث بردی! _آقاجون! من بخوام برم جبهه... _چــــــــــــــــے؟! ای بابا! میزاشتی حرفمو تموم کنم آقاجون!!! _بخوام برم جبهه...اجازه میدین؟! _جبهه؟! داری شوخی میکنی؟! نــــــــــــــــه!!!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 طریق
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🖌 _آخه آقاجون!... _آخه بی آخه! من تک پسرمو نمیفرستم جبهه! _آقاجون... نخیر! مثل اینکه فعلا کنار بیا نیست!! مثل اینکه خیلی عصبانیش کردم! از جاش بلند و زیر لب زمزمه کرد: _بنا به شهادت باشه، تو کوچه خیابونای تهران هم میشه شهید شد... تو کوچه خیابونای تهران؟! شهادت؟! ولی...من که فقط واسه شهادت نمیرم! میرم واسه دفاع از وطنم! پشت سرش راه افتادم. ولی چیزی نگفتم. به پله های ایوون که رسیدم...تازه فهمیدم چی گفت... _سیدجواد! سیدجواد پسرم! با صدای بی‌بی به خودم اومدم! _بله؟! چی؟! چیزی گفتین مامان؟! _کجایی پسر؟! ۱۰ دقیقه‌ست وایسادی اونجا! به چی فکر میکنی مادر؟! صالح دوید تو ایوون و بغل دست مامان وایساد. _عاشق شده خاله. کم کم باید واسش آستین بالا بزنی. مامان زد رو شونه صالح. _نخیر! اول واسه تو آستین بالا میزنم آااااقاااا! _ای بابا! خاله! من کجا زن گرفتن کجا؟! من باس ساقدوش سیدجواد بشم؛ نه اینکه سیدجواد ساقدوش من! _استغفرالله! بسه بابا! اصلا هردوتاتون بچه این! شما رو چه به این حرفا؟! _والا خاله! منم که میگم! از دست این صالح. پامو رو پله اول که گذاشتم صدای اذان از مسجد چندتا کوچه اونورتر بلند شد. _پاشو پاشو داش صالح که وقت اذانه! ساقدوش و زن و آستینم بزار دم تاقچه بعد نماز بهش میرسیم. سر سجاده حسابی با حضرت علی اکبر ؏ و حضرت قاسم ؏ حرف زدم و درد دل کردم. شاید اونا بتونن آقاجونم مثل امام حسین ؏ راضی کنن... هنوز سجاده‌م رو جمع نکرده بودم که صالح اومد تو. _ای بابا! در رو واسه چی گذاشتن برادر من؟! _ببخشید خب! دفعه دیگه در میزنم زود سجاده‌تو جمع کنی ریا نشه یه وقت. _عه! این چه حرفیه؟! داشتم فکر میکردم _شوخی کردم بابا! جنبه‌ت کو؟!حالا به چی فکر می‌کردی؟! _مهم نیست... سجاده‌م رو جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق. _زکی! داش جواد! ما رو قال میزاری؟! ببین! دیدی راست گفتم؟! این مهم‌ نیست یعنی عاشق شدی!!!!! _ای بابا! این چه حرفیه صالح؟! عشق و عاشقی کجا بود؟! اصلا این روزا وقت هست واسه عاشق شدن؟! اونقدر درگیر بسیج و کارای تدارکات هستیم که... _چشم! فهمیدم! شما عاشق نشدی! ولی... _ولی چی؟! _ولی من عاشق شدم... _هااااااااااااااااااااااان؟! ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ✅ _آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟! آقاجون_فرق شما اینه که... ولی دیگه ادامه نداد. مامان بی صدا داشت اشک میریخت و صالح دستاشو مشت کرده بود از حرص و عصبانیتی که داشت میریخت تو خودش. _بابا! ما خونمون از جوونای امام حسین رنگی تره؟! آقاجون_...هردوتون برین تو اتاقتون... من و صالح بی هیچ حرفی رفتیم تو اتاق. هردومون اونقدری دپرس بودیم که اشتهای خوردن شام نداشتیم. مامان هنوزم داشت گریه میکرد و بابا هنوز تو فکر بود و اخماش تو هم. تا بعد از خوردن شام هیچکس هیچ حرفی نزد. آقاجون_صالح، سیدجواد! _بله آقاجون؟!... صالح_بله عمو؟!.. آقاجون_بیاین بشینین اینجا! میخوام باهاتون حرف بزنم... یه نگاه به صالح کردم. اونم‌ استرس داشت. کنار دسته های مبل پیش پای بابا نشستیم. _بفرمایید آقاجون! آقاجون_من درباره شما دوتا فکر‌ کردم... من و صالح اول به هم‌ نگاه کردیم و بعد به بابا. آب دهنمو به سختی قورت دادم. آقاجون_هنوز نمیدونم فرستادنتون به جبهه و تو دل خطر، اونم شماها که هنوز خیلی جوون و بی‌تجربه هستین. ولی...من تصمیمم رو گرفتم. فردا برای نماز ظهر و عصر میریم مسجد و با حاج آقا حرف می‌زنیم. هرچی حاج آقا بگه... این خبر برای هردومون غافلگیر کننده بود. تو پوستمون نمیگنجیدیم ولی توانایی انجام هیچ واکنشی رو هم نداشتیم. ولی...مامان...وقتی آقاجون گفت تصمیم گرفته و فردا رفتن یا نرفتنمون بستگی به نظر و حرف حاج آقا داره، باز صدای گریه ی مامان بلند شد و دلم من و صالح لرزید. خدایا! خودت تو این راه کمکمون کن! کمک کن مامان ازمون دل بِبُرّه...و...بابا راضی بشه... پدر بزرگ...این یه قلم‌ رو دیگه خودت راست و ریست کن... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ✨ تا صبح خوابمون نبرد. دل تو دلمون نبود. از طرفی خوشحالی اینکه اگه حاج آقا نظرش مثبت باشه چـــــی مــــــــیشه(😍) از طرفی هم استرس اینکه حاج آقا نزاره، یا بزاره و بابا بزنه زیر حرفش... بالاخره ظهر رسید و نیم ساعت قبل از اذان راهی مسجد شدیم. تو راه آقاجون تو فکر بود و من و صالح لبریز بودیم از انواع احساسات اونم از نوع شدید! آقاجون رو به روی حاج آقا نشست. بابا_سلام علیکم حاج آقا! حاجی_و علیکم السلام! چه خبرا آقاسید؟! بابا_الحمدلله! سلامتی شما ان شاء الله! حاجی_خب آسید! درخدمتیم! بابا_راستش حاجی...یه امری داشتم خدمتتون!... حاجی_ان شاء الله که خیره! بفرمایید. بابا_راسیتش حاج آقا،،، میخواستم شما بفرمایید که...راستش...شما بگید که من...بچه ها...راستش...حاج آقا بچه ها میخوان برن جبهه!.... وای آقاجون! جون به لبمون کردی تا این دو کلوم رو بگی! حاج آقا برق خاصی تو چشماش موج زد و رو به ما لبخند زد. حاجی_به به! پس پسرامون مـــــــــرد شدن! چه کاری از دست من ساخته‌ست آقاسید؟! بابا_حاجی میخواستیم شما بگی من پسرا رو بفرستم جبهه یا نه!!!؟؟؟ حاجی_والا...من چی بگم آخه! شما مختاری... بابا_حاج آقا راستش دیروز که بچه ها گفتن میخوان برن، خیلی فکر کردم. ولی به نتیجه ای نرسیدم. یعنی دو دلم. صالح و سیدجواد هنوز خیلی خام و بی تجربه هستن.میترسم از پس خودشون بر نیان. حاجی_اگه مشکل شما اینه که...تا جایی که من با آقاصالح و سیدجواد جان آشنا هستم، هردوشون پسر های آماده و فعالی هستن. نگران بی تجربگی شون نباشید. تو دوره های رزمایشی و آموزشی حضور فعال داشتن و عالی بودن. حالا خودتون میدونید. بابا_آخه حاجی! میدون جنگ که بچه بازی نیست! حاجی_بله! شما درست می‌فرمایید! ولی خب... نخیر. مثل اینکه آقاجون نمیخواد رضایت بده! تو این لحظه متوسل شدیم به حضرت قاسم؏. خدا خدا می‌کردیم که حاج آقا بتونه آقاجون رو راضی کنه. دپرس وایساده بودیم کنار دیوار و سرمون پایین بود. حاج آقا_خب پسرا! نظر شما چیه؟! میتونین از پس خودتون بر بیاین؟! نمیترسین؟! جا نمیزنین؟! _نه حاج آقا! ترس کجا بود! صالح_حاجی توروخدا بزارین ما بریم! به حضرت زهرا قسـَ... حاجی_عه پسر چرا قسم میدی؟! حرف اول و آخر رو باید آقاسید بزنه! من فقط نظرم رو گفتم!!!وگرنه من که کاره ای نیستم!... دیگه اشکمون داشت درمیومد اونقدر التماس کردیم. بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸