eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💌 _راستی بی‌بی!!!! یه خونه نزدیک شما خریدم! از این به بعد هرروز بهتون سر میزنم!!! جبران این دوسال سربازی. وااااااااای!!!!!!! هرروز!؟؟؟؟؟؟؟؟؟(😱)پس من واسه چی اومدم اینجا؟؟؟؟ فکر کنم باید جمع کنم برم خونه خودمون!!! بیخیال شدم و رفتم تو اتاقم. کتاب تست فیزیک رو جلوم باز کردم‌ و مداد رو گرفتم دستم. ولی اصلا حسش نبود. ای خدا!!! دستمو گذاشتم زیر چونه‌م و خیره شدم به عکس سیدجواد! _ببین سیدجواد! من نمیدونم الان کجایی؟! نمیدونم داری چیکار میکنی؟! نمیدونم چرا و کجا رفتی و بی‌بی رو تنها گذاشتی و تاحالا نیومدی؟! ولی...میدونم بهت نمیاد اینقدر بی‌مرام باشی! نه به قیافه‌ت میاد،،،نه به چیزای کمی که تاحالا ازت شنیدم! ولی...تو باید برگردی!! اصلا خودم پیدات میکنم و برت میگردونم!! به هر قیمتی که شده!!...بی‌بی گل‌نساء جونم تورو خیلی دوست داره! ولی تو تنهاش گذاشتی!..... کلی باهاش درد و دل کردم. حرف زدم باهاش. از مرصاد گفتم، از معراج شهدا، از وصال معراج، از روزایی که با بی‌بی گذروندم و اینکه قراره بهار سال بعد کنکور بدم!!! گفتم دلم چقدر برای مرصاد تنگ شده!!! کتابی که با اشتیاق منتظر بود ورق بزنمش رو بستم و در کمد رو باز کردم! روز اولی اومدم و لباس هامو چیدم تو کمد، یه سری لباس پسرونه تو کمد بود که با هزار تا سوال تا کردم و گذاشتم تو صندوق قدیمی. به جعبه ای هم که تو کمد بود دست نزدم و سر جاش موند. ولی حالا کنجکاو شدم ببینم چی تو اون جعبه هست؟!؟!؟!؟!؟!؟! حتما به سیدجواد مربوطه!! در کمد رو باز کردم و خواستم جعبه رو که حسابی خاک گرفته بود بردارم، که صدای دینگ گوشیم اومد. یه پیام بود. با کلی حرص که الان چه وقتش بود جعبه رو ول کردم و رفتم طرف‌ گوشی. طهورا بود. _...کی پختن شیرینی هارو شروع کنیم؟! وای راست میگه!!! امروز و فردا رو باید فقط شیرینی درست کنیم!!! انگشتام دکمه های کیبورد گوشی رو لمس کردن و تایپ‌ کردم: هروقت شما بگی خواهری!!! و ارسال کردم. چند ثانیه بیشتر نگذشت که دینگ دیگه ای از طرف طهورا گوشیم رو لرزوند. _یک ساعت دیگه چطوره؟؟؟؟؟ نوشتم: عااالی!! کجا؟! _خونه مااااا. _چشم!!! نفسمو بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم رو میز. در کمد رو با کلی امید و آرزو و کنجکاوی بستم و یه سر و گوشی آب دادم. سیدسبحان رفته بود. دویدم پیش بی‌بی که توی‌ نشیمن‌ نشسته بود. _بی‌بی!!!! بی‌بی!!!! _جانم‌ دختر؟! _بی‌بی من یک ساعت دیگه باید برم خونه طهورا اینا واسه پختن‌ کیک و شیرینی برای فردا! اجازه هست؟! شما میاین؟! _اجازه که هست! البته! منم‌ میام! _ایییییینه!!! پس من برم یواااااش یواااااش حاضر بشم. دویدم تو اتاقم. در اتاق کمد رو باز کردم و به جعبه خیره شدم. _زوووووود برمیگردم!!!!..... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸