eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🚲 روی تخت دراز کشیده بودم و به تسبیح دور دستم و قاب عکس های روی دیوار خیره شده بودم. دلم میخواست سوالی رو که خیلی وقت بود توی ذهنم حک شده بود رو بپرسم. سوالی که ۱۸ ساله ذهنم رو به خودش مشغول کرده و هیچوقت هم خیال بیرون رفتن از مغزم رو نداشته. ولی چطوری؟ اصلا نمیدونستم چی بپرسم!!! چی باید میپرسیدم؟! میخواستم بپرسم این اتاق واسه کیه؟! "سیدجواد" کیه؟! نه!!! من که ناراحت شدن بی‌بی رو نمیخواستم. فکر کردن و کنار گذاشتم و به حیاط رفتم‌. دلم گرفته بود. تو ایوون وایسادم. باد سرد زمستونی صورتم رو نوازش کرد و موهام رو به پرواز درآورد. نفس عمیقی کشیدم. _بی‌بی جون سلام! خسته نباشین. بی‌بی سرش رو برگردوند و لبخندش رو هدیه کرد بهم. _سلام دخترم. زنده باشی مادر! پله ها رو سرخوش و بازی کنان دوتا دوتا پایین رفتم و کنار حوض نشستم. دستمو تو آب حوض کردم. این حوض قدیمی و قشنگ همه ی فصل های سال آب داشت و آبش هم همیشه تمیز بود. سردی آب تو پوستم نفوذ کرد و زلالیش منو به وجد آورد. دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به قیافه مظلومی گفتم :_ام...میگم...بی‌بی جون بی‌بی گل‌نساء که میدونست ازش چیزی میخوام خندید. نزدیکم اومد و با انگشت اشاره بینیم رو لمس کرد. _چی میخوای شیطون؟! دستمو از زیر چونه‌م برداشتم و سرمو کج کردم. _میشه از کتابخونه تون استفاده کنم؟! بی‌بی گل‌نساء آروم خندید. _باشه‌. میتونی استفاده کنی. ولی... _چی؟! _ولی شاید خیلی خوشت نیاد. با شوق و ذوق از جا پریدم‌ و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. _اشکال نداره بی‌بی جون! مرسی. و بعد به طرف یکی از کتابخونه ها دویدم. شاید خوندن یکی از اینا حالم و بهتر میکرد. رو به روی در کتابخونه ای که کنار اتاقم بود وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در کتابخونه و باز کردم. دور تا در اتاق قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. از وجود این همه کتاب تو یه خونه قدیمی شگفت زده شده بودم. تو اتاق چرخیدم و با انگشتای تشنه ی لمس کتابم اونارو لمس کردم. شاید کتابی تو ژانر موردعلاقه من نبود ولی از دیدن اون همه کتاب یه جا به وجد اومده بودم. مگه میشه آدم این همه کتاب تو خونه‌ش داشته باشه و دلش نخواد بخونه؟! یکی از کمد هارو برانداز کردم. دل به دریا زدم و یکی از کتاب هاشو برداشتم. قطر زیادی داشت. ((مفاتیح الحیاة؟!)) صفحه اولش رو باز کردم. با خط بابا نوشته بود :" تقدیم به عزیز تر از برادرم،،،سید جواد جان!" باز یه اقیانوس سوال تو مغزم جا گرفت و حمله ور شد به اطلاعات گذشته ام. گاهی بابا سراغ سیدجواد رو از بی‌بی می‌گرفت اما هیچوقت چیزی از اون برام تعریف نکرده بود. _مگه سیدجواد به بی‌بی سر هم میزنه که بخواد اینارو بخونه؟! کلافه از فکر کردن به سیدجواد مجهول الهویه کتاب قطور رو بغل گرفتم و اتاق رو ترک کردم. حضور تو این اتاق حس خوبی بهم داد!! نگاهی به ساعت تو راهرو انداختم. چقدر زمان زود گذشته بود. لبخند کم رنگی رو لبام نقش بست. جلد کتاب تو دستام رو لمس کردم و به مرصاد قول دادم بخونمش. آخه مرصاد به خوندن کتاب و مطالعه خیلی تاکید داشت. به سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن کتاب جدید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🚑 تو کتابخونه ای که به ایوون راه داشت نشسته بودم و از پنجره حیاط رو دید میزدم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود و بی‌بی خونه نبود. نمیدونم کجا رفته بود. صبح که از خواب بیدار شدم جز میز صبحونه ی آماده چیز دیگه ای تو خونه ندیدم. بی‌بی گل‌نساء میز رو چیده بود و نون تازه خریده بود. تنها صبحونه خوردن بدون بی‌بی جان جانانم اصلا کیف نمیده. بیخیال پاییدن حیاط دل نشین خونه شدم و به سمت یکی از کتابخونه ها راهمو کج کردم. هنوز به قفسه مورد نظرم نرسیده بودم که در حیاط با صدا باز شد. تند و تیز خودمو به حیاط رسوندم. _سلام بی‌بی جون! بی‌بی که تا قبل از دیدن من قیافه غمگینی داشت لبخند زد. _سلام سهاجان! بیدار شدی مادر؟! صبحونه خودی؟؟ بی‌بی رو محکم بغل کردم. _بله قربونتون برم من! ولی بدون شما که مزه نمیده! بی‌بی با غرولند دل نشینی گفت :_خدا نکنه مادر! لهم کردی بابا یه پیرزن مگه چقدر استخون داره که بخوای بقیشم خورد کنی؟! بی‌بی رو ولش کردم. محض یکم خودشیرینی گفتم :_واااا!! بی‌بی جون! کی گفته شما پیرزنین؟! ماشالا قبراق، سرحال، از منم که جوون ترین شما!! بی‌بی خنده ای کرد. _از دست تو دختر با این شیرین زبونی هات! _میگم که بی‌بی! حالا کجا بودین؟ یه لحظه قیافه‌ش پکر شد و انگار رفته باشه تو فکر. _بنیاد شهید بودم مادر. بنیاد شهید؟! اسمشو شنیده بودم ولی نمیدونستم کجاست. خواستم بپرسم پرا اونجا که منصرف شدم و حرفمو خوردم. شاید پرسیدنش کار درستی نبود. حداقل حالا!! واسه بیرون آوردن بی‌بی جونم از افکارش که هیچ اطلاعی هم ازشون نداشتم جلوتر از بی‌بی دویدم تو ایوون. _چای تازه دم حاضره بی‌بی گل‌نساء جونم! میرم بریزم براتون. لیوانی یا استکان؟! بی‌بی ریز خندید. _لیوانی واسه شما جووناست دخترم! استکان واسم کافیه. باشه ای گفتم و با شور و شوق به طرف آشپزخونه که انتهای راهرو بود دویدم. همون طوری که میدویدم چشمامو بستم و با شادی تو دلم گفتم :_خدایا خودت بی‌بی رو برام نگه دار! سایه شو از بالاسرم کم نکنی که منم میمیرم!! ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🎾 پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز کنار تخت برداشتم و خواستم دور دستم بپیچم که چشمم به قاب عکس رو میز افتاد. لبخند ملیحش مثل همیشه دلبری می‌کرد. _ببین! من میفهمم تو کی هستی. بالاخره میفهمم!!! سید جواد هم باشی، از زیر سنگ هم شده، گیرت میارم. باید جواب بدی چرا این همه سال بی‌بی گل‌نسای منو تنها گذاشتی! اوکِی؟! از مدل حرف زدنم خندم گرفت. تسبیح رو دور دستم پیچیدم و کیفمو رو شونه‌م انداختم که گوشیم زنگ خورد. _بله؟! _... _باشه باشه! من آماده‌م الان میام! _... _خدافظ. طهورا دم در منتظر بود و میخواستیم برای دهه فجر و ۲۲ بهمن پرچم و سربند و پوستر بخریم‌. البته به سفارش خانم رجایی! طاها داداش طهورا هم راننده شخصیمون بود.(😑) در اتاق رو باز کردم و با چند قدم سریع خودم رو به آشپزخونه نقلی بی‌بی رسوندم. _بی‌بی جون من دارم میرم چیزی لازم ندارین؟! _نه مادر مراقب باشین. _چشم. با اجازه. _خدا نگهدارت مادر. _خداحافظ. حیاط برفی رو پشت سر گذاشتم و در قدیمی رو باز کردم. طهورا دم در منتظر من بود. _ای واااای طهورا ببخشید. خیلی منتظر موندی؟! طهورا یه چشمک همراه لبخند شیطونش تحویلم داد. _آماااااده ای؟! باید خانم رجایی رو غافلگیر کنیم. _بععععععله. دست در دست هم به طرف سمند سفید راه افتادیم. صدای له شدن برف زیر پاهام رو دوست داشتم. باد ملایم ولی سوز داری صورتم و نوازش کرد. چشمام و لحظه ای بستم‌ و به بهار فکر کردم‌. هنوز مونده تا بهار. ولی چقدر دلم برای عطر گل ها و سبزی درختا و شکوفه های صورتی تنگ شده بود. بعد از خریدن سربند های "لبیک یا خامنه ای" و پرچم در اندازه های مختلف و پوسر با عکس های حضرت آقا و امام و شهدای انقلاب و کلی طرح متنوع مربوط، مستقیم به طرف معراج شهدا رفتیم. دم در ماشین وایساد و من و طهورا با شوق و ذوق پیاده شدیم و راهمون رو به طرف بسیج کج کردیم. بچه های معراج برای دهه فجر و ۲۲ بهمن که چند روز دیگه بود حسابی تو جنب و جوش بودن. هم برای برنامه های خود معراج شهدا، وهم برای برنامه راهپیمایی. شروع برنامه های دهه فجر نزدیک بود و همه در تکاپو مشغول انجام و رسیدگی به فعالیت هامون بودیم. همه دخترا از بودن من کنارشون امسال خوشحال بودن. مسئولیت نقاشی و کارهای هنری با من و یکی از دخترا به اسم نگین بود. نگین یه دختر ریزه میزه و خیلی کم حرف و در عین حال یکمی هم شیطون بود. فوق العاده مهربون و عاشق حضرت رقیه(س). دوست داشت تو جمع خودمونیمون رقیه صداش کنیم. ماهم این کار رو میکردیم. هرکس مسئولیتی داشت و اکثر گروه ها چندنفره بودن. طهورا هم با دختری به اسم هدیه مسئولیت غرفه کودک و نوجوان رو به عهده داشتن. اسم غرفه شونم گذاشته بودن "طه(طاها)"(مخفف طهورا و هدیه🙂) چیزایی که خریده بودیم و نشون خانم رجایی دادیم و خیلی خوشش اومد که هم باکیفیت هستن و هم با قیمت مناسب خریدیم. طهورا یه لبخند دندون نما زد و گفت :_خانم رجایی جونم!!! میگم که...برای پذیرایی، روز ۲۱ و ۲۲ بهمن که جشن داریم، پختن کیک و شیرینی با ما باشه؟! چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با‌.....ما؟؟؟؟؟من کی داوطلب شدم که جمع بست(🤦🏻‍♀)؟! یه نیشگون از بازوش گرفتم. _ما؟؟؟؟؟!!!!! طهورا با چشم و ابرو اشاره کرد که میگم بهت! منم ساکت شدم. _بله. من و سها میخوایم پذیرایی جشن های اصلی اون دو روز رو به عهده بگیریم. خانم رجایی_باشه. ولی...زحمتتون یکم زیاد نمیشه؟! مسئولیت های دیگه هم دارینا. طهورا_نه بابا خانم رجایی! وظیفه‌ست! میخوایم یه کمکی هم کرده باشیم دیگه هزینه نشه واسه کیک و شیرینی. خانم رجایی که انگار خیلی خوشحال شده بود از پیشنهادمون(پیشنهاد من که نه! پیشنهاد طهوراااااااا! طهوراااااااا خدا بگم چیکارت نکنه😤🙁😩)حسابی استقبال کرد و منم درمونده پذیرفتم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌅 از اتاق خانم رجایی که اومدیم بیرون شاکی و درمونده به طهورا نگاه کردم. _طهوراااااااا. _امم. بله سهااااا؟! _عزیزم شما از من نظری خواستی؟! _خیر سهای عزیزم! _پس چراااا جمع بستی؟! _یعنی میگی نمیخوای کمکم کنی؟! ای خدااااااااا!!!!!! _نه. اینو نگفتم. کمک میکنم. ولی حداقل میگفتی بهم. _بخشخید خو. _بخشیدم! دنیااااااا مال تو. قرار شد برای جشن ها کیک دارچینی و پای سیب درست کنیم و هزینه‌ش هم دایی طهورا که خیر بود متقبل میشد. باباهم گفت کمک میکنه. قرار شد یه روز تو خونه بی‌بی درست کنیم یه روز تو خونه طهورا اینا. مشغول کشیدن طرح جدیدم بودم. مربوط به انقلاب بدون مرز بود. رقیه هم داشت توی اینترنت دنبال مطلب میگشت. یکی از بچه ها در اتاقی که توش کار میکردیم‌ رو باز کرد. دختره_سهااااااا. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مرضیه بود. یکی از بچه های فعال بسیج. _جانم مرضیه جان؟ مرضیه_میگم که...خانم رجایی کارت داره. _ممنون عزیزم. الان میرم. کار رو ول کردم و رفتم پیش خانم رجایی. تو راه فکرم هزار جا رفت. یعنی چیکار داره؟! آروم در زدم و رفتم تو. _خانم رجایی؟! کارم داشتین؟! _بله عزیزم. بچه ها خیلی از طرح هات تعریف میکردن خواستم یکیشو ببینم. _امممم. بچه ها لطف دارن. الان که بالاست(طبقه بالا که کار میکردیم). _پس زود بپر برو یکیشو برام بیار. _چشم. الان میارم. هیجان زده رفتم و یکی از خوباشو بردم واسه خانم رجایی. _این طرح مربوط به شهدای انقلابه. با بهت و تفکر خیره شده بود به طرحم. _واقعا قشنگه! کارت خیلی خوبه! آفرین! خیلی قشنگ به تصویر کشیدی وقایع رو. _خیلی ممنون لطف دارین. _راستش...بخش تفحص طراحشون نیست، مثل اینکه برادر شما بوده و غیبتش طولانی خواهد شد، نیاز به طراح دارن. گفتن کسی رو پیدا نکردن که طرح های جدید داشته باشه، خواستن من بگردم پیدا کنم براشون. منم دیدم کی بهتر از تو؟! چیییی؟! من برای بخش تفحص طراحی کنم؟!(😱😍) مرصاد همیشه موقع کشیدن طرح هاش منم صدا میکرد نظر بدم. دیگه شده بود آرزوم کشیدن طرح واسه بچه های تفحص!! ولی حالا... میتونستم به آرزوم برسم.... _من...من...مشکلی ندارم...فقط... _فقط چی؟! _با کماااااال میل قبول میکنم. خانم رجایی لبخندی زد بهم گفت میگه بهشون که برای راهیان نور طرح پوستر هاشون با منه. منم بی صبرانه در انتظار موندم تا نوبت هنر نماییم و رسیدنم به آرزوم برسه... طرح انقلاب بدون مرز بالاخره تموم شد. تصویری که انقلاب رو در جای جای جهان به تصویر میکشید. فوق العاده شده بود. به هرکی نشونش دادم تو بهت و حیرت فقط تحسینم کرد. خدایی هم خوب شده بود(😅🙄😁) طرحم رو جلوی داداش معراج باز کردم. با زن داداش طیبه و حسنا و یوسف و محیا کوچولو اومده بودن خونه بی‌بی گل نساء بهم سر بزنن. چون یوسف دلش تنگ شده بود و بی‌قراری میکرد. معراج داشت طرحم رو مثل همیشه توی ذهنش تحلیل میکرد و لذت میبرد و محیا هم بغلش داشت آبمیوه میخورد. معراج دستشو از روی کمر محیا که بغلش بود برداشت و خواست به یه نقطه از طرحم اشاره کنه که..........محیا خم شد و لیوان آبمیوه ی توی دستش داشت وارونه میشد روی طرح محشرم که خیلی براش زحمت کشیده بودم. ۴ شباااانه رووووز....(😱) 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 =     ✿*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ⏰ انگار دنیا داشت رو سرم خراب میشد. _محیااااااااااااااا. سریع پوستر رو کشیدم کنار و آبمیوه خالی شد روی میز که شانس آوردم طرحم رو به موقع کشیدم. هم من و هم معراج نزدیک بود سکته کنیم. اگر تو یه فیلم اسلوموشن حرکت هارو نشون میدادی شاید چیز باحالی در میومد. یه نفس عمیق کشیدم. _معراج. _شاااااااانس آوردی سها. _اوهوم. بعد از نشون دادن طرحم به معراج و فاجعه ای که نزدیک بود همه آرزوهامو به دست باد بسپره دست یوسف رو گرفتم و با طهورا رفتیم معراج شهدا‌. یوسف حسابی زیارت کرد. اونقدر قشنگ با شهدای گمنام درد و دل میکرد انگار یه پسر ۲۰ ساله‌ست. طهورا از این حالت یه پسر بچه تعجب کرده بود. طهورا_میگم سها!! _بله. طهورا_مطمئنی این پسر ۴ سالشه؟؟ _آره بابا. طهورا_ولی...خیلی به قول ما نوربالا میزنه. _از وقتی مرصاد رفته سربازی اونم دیگه نیومده اینجا. خیلی بی تابی میکرد مثل اینکه یوسف که کارش تموم شد دستمو گرفت و با لبخند بهم‌ گفت :_عمه سها! منو میبری پیش داداش طاها و سجاد و مرتضی؟؟ هااااان؟؟؟؟؟ داداش طاها و سجاد و مرتضی دیگه کی باشن؟؟؟(😳)
فنجانی چای با خدا ....
_امممم. یوسف جان!!! اینا که گفتی کی هستن؟؟؟ یوسف_ عه! تو که نمیشناسی! ای بابا! خودم میرم. طهورا لپ ی
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 📸 طیبه_بابا...... _یاخدا...طیبه توروخدا بگو بابام چش شده؟!...حالش بده؟!....چی شده طیبه؟!... طیبه_بابا....سه روز دیگه.... _طیبه دق مرررررررررررررگم کردی بگو چی شده... طیبه_سه روز دیگه تولد باباست.... داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم. اینم شوخی بود مثلا؟!!!!!!!! _طییییییییییییییبه!! طیبه داشت قهقهه میزد و من دلم میخواست لهش کنم زیر پاهام... _وااااااقعا چرا همچین شوخی ای باهام کردی؟؟! طیبه_خواستم یکم اذیتت کنم خب آخه میدونستم بیام همینطوری بگم خیلی ریلکس میگی تولدش مبارک. _عه؟! پس خواستی اذییتم کنی؟! پس معمولی بگی ریلکس میگم تولدش مبارک؟! من یه ریلکسی نشونت بدم زن دادااااااااش! کلی باهم خندیدیم اون شب. خیلی خوش گذشت. بعد از اینکه رفتن بی‌بی نشست روی مبل قدیمی و چوبی توی نشیمن و تلویزیون قدیمی رو روشن کرد. داشت اخبار نشون میداد. مثل همیشه دهه فجر سرود های انقلابی و خبر هایی از این قبیل. نشستم پایین پای بی‌بی کنار پایه مبل روی زمین. سرمو گذاشتم رو زانوش و خیره شدم به صفحه تلویزیون. خیلی دلم میخواست درباره سید جواد و اتاقم ازش بپرسم. ولی نمیدونستم چه عکس العملی نشون میده. _بی‌بی... _جانم دخترم؟! میوه دلم! _بی‌بی...میگم که... _چی میخوای بگی مادر؟! دلت از چی گرفته؟! پیوند قلب ها.! تعجب نکردم از این حرف بی‌بی. چون به این قانون ایمان داشتم. _بی‌بی...اتاقم... دیگه ادامه ندادم. شاید هنوز وقتش نبود. میخواستم چیزی بگم که زنگ در به صدا در اومد. این وقت شب؟! شاید معراج اینا چیزی جا گذاشتن. بی‌بی با متانت و وقار همیشگیش از جا بلند و به طرف در رفت. _سها جان من برم ببینم کیه این وقت شب. _چشم بی‌بی مراقب باشین. پشت سر بی‌بی سریع دویدم تو اتاقی که به حیاط دید داشته باشه. از پنجره بی‌بی رو زیر نظر گرفتم. بی‌بی آروم در رو باز کرد و یه پسر جوون از پشت در اومد تو. لباس سربازی تنش بود و ساک سربازی رو دوشش. قیافه‌ش آشنا بود ولی یادم نمی اومد کجا دیدمش. دویدم تو اتاقم و یه مانتو و شال پوشیدم. بی‌بی و پسره با خوش و بش و کلی قربون صدقه اومدن تو. می خواستم برم تو آشپزخونه که قبل از رسیدن به در آشپز خونه مهمون ناخونده منو دید. ای بابا!! الان چه وقتش بود. سرشو انداخت و پایین و با متانت سلام کرد. پسره_سلام.... منم سرمو انداختم پایین و آروم جوابشو دادم. بی‌بی دستپاچه و خیلی خوشحال گفت :_سها جان این نوه‌م سید سبحانه!! پسرم اینم دختر خواهر زاده‌مه؛ سها! عه!!!! مگه بی‌بی نوه داره!!! سیدسبحان_بله بی‌بی جون! تا حدودی تعریف هاشونو شنیدم! با این حرفش هم من هم بی‌بی خشکمون زد. تعریف منو کجا شنیده این؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _ببخشید. ولی من اصلا شما رو نمیشناسم!! سیدسبحان_بله. درست میگین. ولی... بی‌بی برای تموم کردن یه بحث بی‌نتیجه که شروع هم نشده بود ساک سیدسبحان رو از دستش گرفت و به طرف نشیمن قدم برداشت. بی‌بی_حالا ول کنین این حرفا رو. پسرم خسته‌ست! تازه از سربازی برگشته! شما برین بشینین تا من چایی بیارم! _نه بی‌بی! من میارم! شما بفرمایین. بی‌بی و سیدسبحان توی نشیمن مستقر شدن و من برای فرار کردن از مهمون ناخونده پناه بردم به آشپز خونه! چه بی‌موقع از سربازی رسیده بود!!!(😑😒)... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ✖️ سینی چای به دست به جمع دونفره ی بی‌بی و سیدسبحان پیوستم. که البته حسابی داشتن دل میدادن و قلوه می‌گرفتن؛ از جنس مادربزرگ نوه ای... چایی رو تعارف کردم و نشستم. بی‌بی_سها جان این نوه من سیدسبحانه. تازه از سربازی برگشته. قبل از اومدن تو اون با من زندگی میکرد و حواسش بهم بود. یعنی صاحب اتاق من اووووووووون بوده؟؟(🤨🙄)نــــــــــــه!!! امکان نداره!!! بی‌بی_سیدسبحانم، این هم دختر عمو صالحه؛ پسرم! اسمش سهاست! تو نبودی اون مراقبم بود. پیشم میموند. هوامو داشت! سیدسبحان_خداروشکر که تنها نبودین. نگرانتون بودم! چه خبرا بی‌بی؟! بدون من خوش گذشت بهتون؟! بی‌بی_خداروشکر بد نگذشت مادر! بقیه بچه هاهم مراقبم بودن، بهم سر میزدن! سرم پایین بود و به مکالمه‌شون گوش میدادم و تو فکرای خودم غرق بودم که یه جمله سیدسبحان منو از افکارم کشید بیرون. سیدسبحان_راستی بی‌بی! از سیدجواد چه خبر؟! بی‌بی ناامید سرشو تکون داد. بی‌بی_هیچی مادر...هیچی...پسرم نمیخواد برگرده خونه... چی؟! یعنی سیدسبحان ، سیدجواد رو میشناسه؟! اصلا سیدجواد کجاست که نمیخواد برگرده؟! ای خدا!! یعنی کی من دل و جرئت حل کردن این معما رو پیدا میکنم؟! بی‌بی_پسرم! الان میخوای چیکار کنی؟! سید سبحان یه نگاه از اونا که انگار چاره ای نداره کرد و رو به بی‌بی گفت_هیچی دیگه بی‌بی! اگر دختر عمو بخوان اینجا بمونن که من...باید برم با اجازه تون!!! _ببخشید!! من دختر عموی شما نیستم!! جسورانه و بی‌پروا این حرف رو زدم. از اینکه یه پسر غریبه از راه نرسیده بهم بگه دختر عمو خیلی خوشم نیومد. سیدسبحان_ببخشید! نمیدونستم ناراحت میشین! ولی خب...شما دختر عمو صالح هستین دیگه! عمو صالح هم عموی منه! ولی اگر شما نمیخواین...چشم! ببخشید. چپ چپ نگاش کردم! چه‌ رویی داره ها!!(😒) بی‌بی_خب...کجا میخوای بمونی مادر؟! سیدسبحان_میرم خونه رفیقم! خونه مجردی داره! دانشجوئه تهران! محسن رو میگم. دیدینش. بچه خوبیه! نگران نباشین!!! تا بتونم یه دونه جور کنم اونجا میمونم! بی‌بی با نگرانی و تردید قبول کرد ولی میدونستم دلش پیش اونه! دوست نداره بره اونجا. خب...من چیکار میکردم؟! اون بی‌موقع اومده بود(😑🙄). حرفای بی‌بی و نوه عزیزش که تموم شد، البته تموم که نه، حالا حالا ها حرف داشتن! اندازه دو ساااااال!!!! سیدسبحان ساکشو برداشت و رفت خونه دوستش! از این به بعد باید هرلحظه منتظر مهمون ناخونده ای از جنس اخوی سیدسبحان باشیم....(😐😕) 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ♦️ دوماه کافی بود برای حجمی از خواب و خیال مبهم... دل به دریا زدم. دیروز که مهمون ناخونده مجال پرسیدن سوال همیشه تو قلبم رو ندادن. امروز باید می‌پرسیدم؛ قبل از سر رسیدن سیدسبحان، نوه مورد علاقه بی‌بی گل‌نساء.! آسته آسته به طرف آشپزخونه رفتم. بی‌بی مثل همیشه مشغول رسیدن به آشپزخونه نقلی و مرتبش بود و نشاط ناشی از برگشتن سیدسبحان هم به وضوح تو چشماش و رفتارش و حتی حرفاش دیده می‌شد. یه نفس عمیق کشیدم. با اینکه فقط یه سوال ساده بود ولی خیلی میترسیدم. از اینکه بی‌بی ناراحت بشه...عاشق یه نفر که باشی، طاقت ناراحتیشو نداری! پا به کنج دل نشین بی‌بی گذاشتم. هنوز داشت قوری گلدار قدیمی رو دستمال می‌کشید و متوجه حضور من نشده بود. روی صندلی میز ناهارخوری کوچیک و قدیمی که از فانتزی های عکاسیم بود نشستم. _ام...بی‌بی! بی‌بی که متوجه شد اومدم دست از کار کشید و رو به من جواب داد. _عه! دخترم تویی؟! _بله! خسته نباشین! _زنده باشی دخترکم... _میگم بی‌بی! میتونم باهاتون صحبت کنم؟! بی‌بی گل‌نساء با نگاهی که احساس میکردم داره تا اعماق وجودم رو میخونه دستمال رو گذاشت کنار و روبه روم روی صندلی نشست. _بگو دخترم... با ظاهری آروم و درونی آشفته و پر از سوالات نامحدود سوالی که میخواستم بپرسم رو توی ذهنم مرور کردم. از کجا باید شروع میکردم؟! از اتاق؟! از سیدسبحان؟! از سیدجواد؟! _بی‌بی... آرنجم رو روی میز و دستم رو زیر چونه‌م‌ گذاشتم. میدونستم با پرسیدن این سوال شاید دل بی‌بی بشکنه ولی دیگه نمیتونستم. بی‌بی با لبخند منتظرم بود. کلافه نفسمو بیرون دادم. _ام...بی‌بی...یه سوالی هست که...خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده...ولی...میترسم...میترسم ازتون بپرسم... بی‌بی تک خنده دلبرانه ای کرد. _از چی‌ میترسی مادر؟! بپرس دخترم!!! بپرس سهام... _ولی بی‌بی! من نمیخوام شما رو ناراحت کنم. نمیخوام یاد خاطرات تلخ گذشته بی‌افتین...نمیخوام اشک تو چشماتون جمع بشه و بغض کنین...من...خیلی دوستون دارم... بی‌بی دست دیگم رو که روی میز بود نوازش کرد و دریایی از آرامش رو به تک تک سلول های بدنم تزریق کرد. _بپرس سهام...بپرس مادر...بپرس دخترکم...خودتو خالی کن...نزار اینقدر فکرت مشغول چیزی که باید بدونی بشه... با چشمایی که دریایی از حرف داشتن به بی‌بی گل‌نساء جان عزیزتر از جونم خیره شدم. بازم تو دلم آشوبی بود. سرمو انداختم پایین. پلک هامو محکم رو هم فشار دادم و بی‌مقدمه گفتم: _بی‌بی...اتاقی که الان واسه منه،،،قبلا واسه کی بوده؟! سید جواد کیه؟! پسرتون کجاست؟! سیدسبحان...سیدسبحان کیه؟!... دستی که تسبیح سبز رو دورش پیچیده بودم بالا آوردم. تسبیح رو لمس کردم. _این تسبیح که مثلش رو هم مرصاد داره هم سیدسبحان...ماجراش چیه؟!... بی‌بی هنوز لبخند به لب داشت. چه بی‌مقدمه و جسورانه... بی‌بی همونطور که لبخند رو لب هاش بود سرشو انداخت پایین‌ و دیدم اشکی رو از چشمای آبیش قل خورد و رو گونه های پر چین و چروکش سرخورد. _از کجای زندگی پر فراز و نشیب سیدجوادم بگم برات... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🕯 _از کجای زندگی پر فراز و نشیب سید جوادم بگم برات؟!... از شدت هیجان و ناباوری قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. بی‌بی قبول کرد از سیدجواد برام تعریف کنه!! با هیجانی که تو چشمام‌ موج‌ میزد به چشمای بی‌بی خیره شدم. _از بچگیاش تا حدودی یه چیزایی دستگیرم شده. از عکسا و آلبوم ها و چیزایی که تو اتاق پیدا کردم. از نوجوونیش بگین برام. بی‌بی لبخند نمایان تری زد و شروع کرد به باز کردن داستانی‌ که جواب خیلی از سوالام توش بود. _"همسر من سیدمیرزا، و پدرش سید بهاءالدین، هردو روحانی و طلبه بودن. پدربزرگ سید جواد حافظ قرآن بود و بزرگ محل؛ پدرشم هم آخوند بود و هم گاهی مداحی میکرد. سید جواد هم درس های حوزه علمیه و قرآن رو از پدر بزرگش کامل و خوب یاد گرفت و مداحی رو هم از پدرش. تا جایی که تو سن ۹ سالگی، تو روضه های خونگی و مراسم های ماه محرم، هم مداحی میکرد و هم قرآن رو باصوت میخوند. ۱۵ سالگی هم درس های حوزه و طلبگی رو ازبر شد. شده بود نمونه محل! توی درس های مکتب هم زرنگ بود. تا اینکه سن ۱۵ سالگی، تو مبارزات روحانیون بر علیه نظام شاهنشاهی، آقاسیدبهاءالدین، پدربزرگ سیدجواد که خیلی هم همدیگه رو دوست داشتن، به شهادت رسید...این ضربه روحی بدی برای سیدجواد بود. میتونست خودش رو ببازه و از انقلاب زده بشه!  ولی...پسرم مثل مرد پای آرمان پدربزرگش موند.!! بعد از اون اتفاق، زندگیش بیشتر از قبل به امام و شهدای انقلاب گره خورد. اعلامیه های امام رو پخش میکرد. عکس امام، تو تظاهرات شرکت میکرد و کلی کار دیگه. دو سال بعد انقلاب پیروز شد و سیدجواد عضو بسیج شد و فعالیت هاش گسترده تر شد. علیه منافقان و... ۱۷ سالش‌که شد پدرش مجبور شد برای سرپرستی یه پسر هم سن و سال سیدجواد که به راه های بدی کشیده شده بود و مادرش، با مادر اون پسر ازدواج‌ کنه. ازدواجشون هم فقط برای این بود که آقاسید بتونه بهشون برسه و من راضی بودم‌. اون برای ما کم‌ نمیزاشت. وضع مالیمون هم خوب‌ بود. برای زندگی‌کردن هم قرار نبود پیش اونا بمونه!  سید جواد خیلی سعی کرد روی اون‌ پسر که حالا یه جورایی برادر ناتنیش شده بود کار‌کنه، ولی بعد از کلی تلاش متوجه شد که اون پسر درست شدنی نیست و تلاشش نتیجه نمیده! درست کردن پسر جوون و خامی که چاقو کش شده و تو نوجوونی سیگار میکشه و رفیق ناباب داره خیلی هم راحت نیست!... ✏ : هیچ کدوم از تلاش هام نتیجه نداد برای سر به راه کردن مسعود! کسی که حالا شده بود برادرم! اولاش از اینکه با هم‌ مثل برادر باشیم خیلی سخت بود! ولی کم کم عادت کردم باهاش خوب باشم! حتی یه روز کتکم زد برای اینکه گفتم نباید تو اتاق سیگار بکشی!!! نه!....تلاش هام فایده نمیده! حتما توی کارم مشکلی هست!!!! پدربزرگ!!! صدامو میشنوی؟! کمک کن نخاله هامو برطرف کنم تا بتونم به مسعود هم کمک کنم... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💦 ...تو پایگاه بسیج داشتیم با بچه ها درباره منافقا حرف میزدیم و بحث میکردیم که یکی از بچه ها با عجله اومد تو. نفس نفس میزد و زبونش بند اومده بود! سرشو که بلند کرد دیدیم احمده! احمد_بچه ها!...بچه ها!... فرمانده یه لیوان داد دستش و دستشو گذاشت رو شونه‌ش. فرمانده_احمد! آروم باش بگو چی شده!؟ احمد_فرمانده! فرمانده! منافقا! بغض کرده بود. با نگرانی منتظر بودیم ببینیم چی میخواد بگه. حدس زدم باز درگیری شده. احمد_فرمانده...منافقا...درگیری شده...درگیری شده! چند نفر رو کشتن!... فرمانده سریع آماده باش داد و رفتیم کمک بچه های امدادگر و سپاه. دیدن دختر بچه ی ۴-۵ ساله ای که تیر توی پیشونیش خورده بود تنفرم از منافق هارو خیلی بیشتر کرد. برای مبارزه باهاشون انگیزه ی خیلی بیشتری پیدا کردم. نزدیک غروب رفتم سر مزار پدربزرگ. دلم خیلی براش تنگ شده بود. کاش بود و میدید پیروزی انقلاب رو. میدید چقدر بزرگ شدم. میدید مرد شدم. شام مامان مثل همیشه عالی بود. آقاجون هم بعد از شام رفت به مسعود و مادرش سر بزنه. منم باهاش رفتم تا با سیدمسعود یکم حرف بزنم. وقتی رسیدیم مادرش داشت ناله و نفرین میکرد که چرا اینقدر دعوا میکنه. ای بابا! اینکه باز خرابکاری کرده!!! به زور بردمش‌تو اتاق. _سید مسعود! بسه! مادرتو اینقدر اذیت نکن! گناه داره طفلک! کی میخوای تمومش کنی؟! سیدمسعود_ول کن بابا سیدجواد! اه! تو ام تا میرسی گیر میدی!!!!...اصلا تو با من چیکار داری؟! من نون شب تورو میخورم؟! هان؟! یادت رفته چه کتکی خوردی؟! _سید مسعود! به حرمت برادریمون! به حرمت اینکه ساداتی! حرمت نشکن پسر! سنگین تموم‌ میشه براتا! سیدمسعود_بابا توام! اول اینکه ما داداش نییییییستیم!!!! بعدشم من نخوام سادات بودنمو بکوبی تو سرم باس کیو ببینم؟! اصلا نمیخوام سید باشم...اه... از خونه زد بیرون. ای بابا! تو راه برگشت با آقاجون درباره سیدمسعود حرف زدم‌. گفتم بهش که سید مسعود اگر به کاراش ادامه بده عذاب سختی روز قیامت داره! عذاب ما سادات چون از نسل حضرت زهرا هستیم سخت تره! بالاخره باید حواسمون باشه دیگه! آقاجون گفت الان کلش باد داره! پدربزرگ! تو که حواست به من هست؛ هوای سیدمسعودم داشته باش! فردا داشتم تو حیاط قدم میزدم و قرآن میخوندم که همسایه مون اقدس خانوم با عجله در زد. در رو باز کردم. داشت گریه میکرد. _خاله اقدس! چی شده؟! اقدس خانوم_سید جواد...گل‌نساء خانوم...آقاسید...توروخدا به دادم برسید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🦕 آقاجون سریع خودش رو رسوند دم در. آقاجون_چی شده اقدس خانوم؟ حالتون خوبه؟ اقدس خانوم_نه آقاسید...پسرم...پسرم مریضه...حالش بد شده...توروخدا به دادم برسید... مامان_اقدس خانم گریه نکن درست بگو چی شده!!! اقدس خانوم_گل‌نساء خانوم پسرم... _پسرتون کجاست الان؟ خونه‌ش رو با دستش نشون داد. سریع دویدم طرف خونه‌شون. پسرشون امید چند وقتی بود مریض شده بود و تب کرده بود. در خونه باز بود. یالله گفتم و دویدم. امید تو اتاق بود. دمای بدنش خیلی بالا بود و حسابی تب داشت. سریع بغلش کردم‌ و دویدم بیرون. _بابااااااا!!! کلید موتور رو بنداز.... آقاجون سریع کلید موتور رو انداخت و تو هوا گرفتم. پسر بیچاره جونی تو بدنش نبود. موتور رو روشن‌ کردم و سمت درمونگاه گاز دادم. دکتر ها بستریش کردن. وضعش وخیم بود و رو به موت. حتی شک هم بهش زدن و هرکاری که لازم بود کردن. ولی...دووم نیاورد...(😔) بیچاره خاله اقدس.!  مامان و آقاجون کلی دلداریش دادن و تسلیت دادن. همین یه پسر رو داشت و یه دختر. شوهرش هم دوسال پیش تصادف کرده بود و فوت کرده بود. همونجا برای امید کوچولو یه سوره یاسین خوندم... تو کتابخونه‌ای که پنجره‌ش رو به حیاط بود نشسته بودم و کتاب میخوندم که صالح در زد و اومد تو. صالح_به! داش سیدجواد!! _سلام علیکم داداش صالح صالح_میگم سیدجواد...!! _بله؟! صالح_من الان نمیتونم برم جبهه؟! _امممم...جبهه؟! صالح_آره!!! جبهه...! _نمیدونم! سرپرستیت با آقاجون و مامانه دیگه! اونا باید اجازه بدن! صالح_ای بابا! پس صالح میخواد بره جبهه! این بهترین فرصته که مامان و آقاجون رو راضی کنم!(😃) چند روزی بود تو فکرش بودم. ولی نمیدونستم چطوری پا پیش بزارم. مامان همیشه میگه "سید جوادم! پسرم! میوه دلم! پاره تنم! میخوام عصام باشی تو پیری! دستمو بگیری! من که یه پسر بیشتر ندارم!..." با این حرفا، فکر نکنم اجازه بده! باید از راه خودش وارد بشم!!! آقاجون هم که...نمیدونم! ولی آقاجون رو راضی میکنم. آقاجون راضی بشه، مامان هم راضی میکنم! _صالح! میگم که! صالح_جونم داداش؟! _صالح! تو بزرگتر از منی! اگر منم باخودت ببری... نزاشت بقیه حرفم رو بزنم! صالح_نخیر! تورو نمیبرم!!! مگه الکیه؟! تو هنوز بچه ای!!! _ای بابا! یه جوری میگی انگار خودت خیلی از من بزرگتری!!! همش یک سال بزرگتری دیگه!!! صالح_نه! نمیشه! من نمیبرمت!!! مسئولیت داره. _اصلا خودم میرم!!!... دویدم بیرون. یعنی چی که منو نمیبره!!! منم میخوام برم جبهه! اصلا مگه جبهه به سن و ساله؟! منم میخوام از خاک کشورم دفاع کنم!!! پدربزرگ! میخوام مثل تو شهید بشم! توروخدا راضیشون کن... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌅 غرق شده بودم تو خاطرات سیدجوادی که فکر میکردم بی‌بی رو گذاشته رفته آنتالیا عشق و حال! ولی همه افکارم درباره ش بهم‌ ریخت. نمیدونستم آخر این قصه رمزآلود چی قراره بشه؟! سیدجواد میره جبهه؟! برمیگرده؟! بعدش چی میشه؟! الان کجاست؟! زن و بچه داره؟! دریایی از سوال باز شکل‌ گرفت تو ذهنم. انگار این کامپیوتر مغز ما ول کن نیست با این اِرور هاش!!! حدود ساعت ۴ عصر پنج شنبه بود که گوشی رو برداشتم و به طهورا زنگ زدم. هوا صاف بود و فقط یکم سوز داشت. _سلام طهورا! خوبی؟ _... _خونه ای؟ _... _هیچی، میخواستم بگم بریم معراج‌شهدا. یه تعداد بگیریم فردا پس فردا باید واسه شیرینی ها دست به کار بشیما!! _... _باشه یک ربع دیگه حاضرم! بر خلاف همیشه زود لباس پوشیدم‌ و بعد از خداحافظی با بی‌بی از خونه زدم بیرون. مسافت خونه تا معراج شهدا رو پیاده طی کردیم. تو راه بیشتر مطهره درباره دستور پخت کیک هایی که میخواستیم درست کنیم حرف میزد و من ساکت بودم. توی فکر بودم. _سها!!!! برای لحظه ای جدا کردن افکار از ذهنم سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _بله؟! _خوبی؟! _راستش...نه... _عه!!چرا؟!چیزی شده؟! _میگم بهت! تو مزار شهدا نشستیم. طهورا با نگرانی دستم و گرفت. _حالا بگو! نگران شدما! _ببخشید نگرانت کردم. راستش...به...اممم...به...پسر بی‌بی گل‌نساء مربوط میشه!!!!... لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست. دستم رو آوم فشرد و مثل همیشه انرژی مثبتش رو بهم انتقال داد. داشتن یه دوست همدرد چقدر خوبه!!!. _خب! میشنوم. _طهورا.......من......من خیلی گیج شدم.....درباره کسی که تا چند وقت پیش اصلا یه چیز دیگه درباره‌ش فکر میکردم.... _اوهوم! میفهمم! نمیخوای بگی چی درباره پسر بی‌بی گل‌نساء فهمیدی؟! _هِی...........بی‌بی تا حدودی برام تعریف کرد. ولی هنوز تو ذهنم گُنگه! اصلا خیلی گیج شدم‌. سر درگمم...احساس خوبی نیست... _خب... _تو چیزی درباره اون میدونی؟! _امممم...منم تا حدودی!! خب! بی‌بی تا کجا برات گفته؟! _تا جایی که پسرش میخواد بره جبهه! _به به!!!! ‌_خب...نمیخوای برام بقیش رو بگی؟! _امممم...ترجیح میدم خود بی‌بی جان برات بگه! _باش!..‌ولی‌.... _ولی؟!... _بی‌بی نوه دیگه ای داره؟! _خب...تاجایی که من میدونم...آره!!! _جدی؟! _مگه...شما...فامیل نیستین؟؟؟؟؟ _خب...ام...توضیح میدم برات!!! _باشه! هرطور راحتی! بعد از تموم شدن مکالمه مون از خانم رجایی یه آمار گرفتیم و به طرف خونه راه افتادیم. از کنار خیابون راه می‌رفتیم که دو نفر سوار موتور با سرعت از کنارمون رد شدن و کیف طهورا رو از دستش قاپیدن. ولی خیلی موفق نشدن چون چند متر اون طرف تر پخش زمین شدن. خدا به داد طهورا و همه مدارکش رسید البته به علاوه اون موتوری ها که یه نفر قبل از اینکه من اقدامی کنم برای ادب کردن دزد ها سر رسید. طهورا نزدیک شد تا کیف رو از کسی که کمک‌ کرده بود بگیره که...ای وای!!! اینکه... 📝 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸   
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌱 ای وای اینکه.... بهع!!!! نوه عزیزگرام بی‌بی جون! آقاسیدسبحان!!!! کیف رو سمت طهورا گرفت و یه نگاه به من کرد. سرمو انداختم پایین. سیدسبحان_سلام دختر عمو! چشمای طهورا چهارتا شد. اییییش! این باز گفت دختر عمو. خوب شد بهش گفتم دوست ندارم بهم بگه دختر عمو. _طهورا جان بریم! طهورا با تردید چیزی نگفت‌. کیفش رو از دست آقاسیدسبحان گرف و بی هیچ حرفی راهمون رو ادامه دادیم.‌ اونم رفت طرف معراج شهدا. توی راه میدونستم طهورا داره از فضولی دق میکنه(😅) تا اینکه بالاخره طاقتش تموم شد. _میگم سها!!! _بله؟! _این...آقای...نوه ی بی‌بی گل‌نساء...پسر عموته؟؟؟؟؟ _اممممم...نع... _خب...چرا پس گفت دختر عمو؟! جوابی ندادم. از حرف زدن درباره ش خوشم‌ نمیومد. برای دور شدن از این بحث بی فایده شروع کردم درباره طعم شیرینی ها حرف زدن. طهورا هم فعلا بیخیال شد. خداروشکر(🙄) شب موقع خواب فکرم فقط پیش سیدجواد بود‌. که آخر این داستان چی میشه؟! و بالاخره با تصمیم پیدا کردن دفتر خاطرات سیدجواد خوابم برد. مثل هر روز صبح با صدای ساعت زنگی قدیمی از خواب بیدار شدم. دستی لای موهای بلندم کشیدم. تو دلم غر زدم. _اه...چقدر گره میخورن. شیطونه میگه کوتاهشون کنما! هنوز از تو رخت خواب بیرون نیومده بودم که بی‌بی در زد. _بفرمایید تو بی‌بی! بی بی در رو باز کرد و اومد تو. _دخترم. سیدسبحان اومده حواست باشه اینطوری نیای بیرون. لبخند رو لبام‌ ماسید. ای بابا! _عه! چشم. یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم بیرون. اصلا نرفتم سراغ سلام و احوال پرسی باهاش. مخصوصا با اتفاق دیروز اصلا حوصله‌ش رو نداشتم. تازه مشغول خوردن صبحونه شده بودم که در آشپزخونه یه دفعه باز شد. نزدیک یک متری از جام‌ پریدم. قلبم داشت میومد تو دهنم!!! سیدسبحان بود. خودشم وقتی دید من تو آشپزخونه نشستم معذب شد. دو قدم برگشت و شرمنده سرش رو انداخت پایین. _وای ببخشید حواسم نبود!!! _خیلی عذر میخوام!!! شما نباید در بزنی؟؟؟؟؟؟ _گفتم که! حواسم‌ نبود. اومدم برای بی‌بی گل‌نساء آب ببرم! _لازم نکرده! شما بفرمایید! خودم‌ میارم آقای محترم!!! نگاه مظلومی کرد و آروم رفت. همین مونده بود دیگه! مهمون ناخونده با این غافلگیری هاش ول کن نیست. یه لیوان آب برای بی‌بی گذاشتم تو پیش‌دستی و بردم واسه بی‌بی. سیدسبحان شرمنده و سر به زیر سر جاش نشسته بود و با وارد شدن من حرفی که داشت میزد رو قطع کرد. آب رو دادم به بی‌بی و رفتم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سید سبحان با هیجان گفت:_راستی بی‌بی!!!!!.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸