#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت29
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد...
(فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه..اما نبود..یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود. البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح...و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن..عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین.عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه.از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی...ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده...
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود...اینایی که میگم، نشنیدماا..با چشم دیدم.حالا بگذریم..کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت:(حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه...ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..)
خندید...کوتاه و پر تمسخر:(خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه..خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت.. خیلی.. دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سرببرن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..)
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد:( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟)
صوفی سری تکان داد:( شما از خیلی چیزا خبر ندارین...این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان..یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن...فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر...این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره..این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن..من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد..این بچه ها ابلیس مطلقن..خوده خوده شیطان..)
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد:( و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست.. )
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد:( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم:( خوبم عثمان.. خوبم) کمی سرم را کج کردم:(صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد :(سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟؟؟
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریه:( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: (هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه...اما نبود...
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت..)
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#نسل_سوخته
#قسمت29
✍بی حس و حال تر از همیشه روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد هر چی لب هاش رو تر کردم دیگه فایده نداشت وجودش گر گرفته بود
گریه ام گرفت بی اختیار کنار تختش گریه می کردم حالش خیلی بد بود خیلی
شروع کردم به روضه خوندن هر چی که شنیده بودم و خونده بودم از کربلا و عطش بچه ها اشک می ریختم و روضه می خوندم از علی اکبر امام حسین که لب هاش از عطش سوخته بود از گریه های علی اصغر و مشک پاره ابالفضل العباس معرکه ای شده بود
ساکت که شدم دستش رو کشید روی سرم بی حس و جان از خشکی لب و گلو صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون
شروع کردم چشم هاش می رفت و می اومد
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین
به سلام آخر زیارت رسیده بود
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
چشم های بی رمق خیس از اشکش چرخید سمت در قدرت حرکت نداش اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد دیگه لب هاش تکان نمی خورد اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی سلام به آخر نرسیده به فاصله کوتاه یک سلام چشم های بی بی هم رفت دیگه پاهام حس نداشت خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم از آداب میت فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت 3 صبح بود
با همون حال، تلفن رو برداشتم نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم اولین شماره ای که اومد توی ذهنم خاله معصومه بود ...
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم چند دقیقه تلفن به دست فقط گریه می کردم از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ده دقیقه بعد از رسیدن خاله دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود کمی آروم تر شده بودم تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم
با الله اکبر نماز دوباره بی اختیار اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم حال و هوای نمازم حال و هوای نماز نبود مادربزرگ رو بردن و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم با شنیدن صدای قرآن هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد
کم کم همسایه ها هم اومدن عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم هر کی به من می رسید با دیدن حال من، ملتهب می شد تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن با رسیدن مادرم بغضم دوباره ترکید بابا با اولین پرواز مادرم رو فرستاده بود مشهد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
════༻❤༺════
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت28👇👇 برای روزنامه مقاله مینوشت.... با اینکه سوادش
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت29
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ...
سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم......
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند...
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند....
با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند....
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم
ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید....
سرش را تکان داد
"چشم"
فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد...
در را باز کردم
هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود
گفتم "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد
-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم...
هدی را هم بردم حمام....
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم....
در قابلمه را باز کردم
بخار غذا خورد توی صورتم
بوی خوبی داشت
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی...
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم....
اشک توی چشم هایم جمع شد...
قدش ب زحمت ب گازمیرسید...
پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود.....
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد
"هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد....
#تمام_زندگی_من
#قسمت29
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت و نــهـــم
(قـیــمـت خــدا)
- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ...
و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید ...
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم ... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...
- اگر قرار به بدگویی کردن باشه ... این چیزیه که من میگم... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ...
اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود ... مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...
با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...
- برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم ...
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساکت بود ...
با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم ...
- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ...
محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ ...
- بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...
کارتش رو گذاشت روی میز ...
- من روی استقامت شما شرط می بندم ...
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود ...
- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...
ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت28 آقاجون سریع خودش رو رسوند دم در. آقاجون_چی شده اقدس خانوم؟ حالتون خوبه؟ اقدس خا
#طریق_عشق
#قسمت29
غرق شده بودم تو خاطرات سیدجوادی که فکر میکردم بیبی رو گذاشته رفته آنتالیا عشق و حال! ولی همه افکارم درباره ش بهم ریخت. نمیدونستم آخر این قصه رمزآلود چی قراره بشه؟! سیدجواد میره جبهه؟! برمیگرده؟! بعدش چی میشه؟! الان کجاست؟! زن و بچه داره؟!
دریایی از سوال باز شکل گرفت تو ذهنم. انگار این کامپیوتر مغز ما ول کن نیست با این اِرور هاش!!!
حدود ساعت ۴ عصر پنج شنبه بود که گوشی رو برداشتم و به طهورا زنگ زدم. هوا صاف بود و فقط یکم سوز داشت.
_سلام طهورا! خوبی؟
_...
_خونه ای؟
_...
_هیچی، میخواستم بگم بریم معراجشهدا. یه تعداد بگیریم فردا پس فردا باید واسه شیرینی ها دست به کار بشیما!!
_...
_باشه یک ربع دیگه حاضرم!
بر خلاف همیشه زود لباس پوشیدم و بعد از خداحافظی با بیبی از خونه زدم بیرون. مسافت خونه تا معراج شهدا رو پیاده طی کردیم. تو راه بیشتر مطهره درباره دستور پخت کیک هایی که میخواستیم درست کنیم حرف میزد و من ساکت بودم. توی فکر بودم.
_سها!!!!
برای لحظه ای جدا کردن افکار از ذهنم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_بله؟!
_خوبی؟!
_راستش...نه...
_عه!!چرا؟!چیزی شده؟!
_میگم بهت!
تو مزار شهدا نشستیم. طهورا با نگرانی دستم و گرفت.
_حالا بگو! نگران شدما!
_ببخشید نگرانت کردم. راستش...به...اممم...به...پسر بیبی گلنساء مربوط میشه!!!!...
لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست. دستم رو آوم فشرد و مثل همیشه انرژی مثبتش رو بهم انتقال داد. داشتن یه دوست همدرد چقدر خوبه!!!.
_خب! میشنوم.
_طهورا.......من......من خیلی گیج شدم.....درباره کسی که تا چند وقت پیش اصلا یه چیز دیگه دربارهش فکر میکردم....
_اوهوم! میفهمم! نمیخوای بگی چی درباره پسر بیبی گلنساء فهمیدی؟!
_هِی...........بیبی تا حدودی برام تعریف کرد. ولی هنوز تو ذهنم گُنگه! اصلا خیلی گیج شدم. سر درگمم...احساس خوبی نیست...
_خب...
_تو چیزی درباره اون میدونی؟!
_امممم...منم تا حدودی!! خب! بیبی تا کجا برات گفته؟!
_تا جایی که پسرش میخواد بره جبهه!
_به به!!!!
_خب...نمیخوای برام بقیش رو بگی؟!
_امممم...ترجیح میدم خود بیبی جان برات بگه!
_باش!..ولی....
_ولی؟!...
_بیبی نوه دیگه ای داره؟!
_خب...تاجایی که من میدونم...آره!!!
_جدی؟!
_مگه...شما...فامیل نیستین؟؟؟؟؟
_خب...ام...توضیح میدم برات!!!
_باشه! هرطور راحتی!
بعد از تموم شدن مکالمه مون از خانم رجایی یه آمار گرفتیم و به طرف خونه راه افتادیم. از کنار خیابون راه میرفتیم که دو نفر سوار موتور با سرعت از کنارمون رد شدن و کیف طهورا رو از دستش قاپیدن.
ولی خیلی موفق نشدن چون چند متر اون طرف تر پخش زمین شدن.
خدا به داد طهورا و همه مدارکش رسید البته به علاوه اون موتوری ها که یه نفر قبل از اینکه من اقدامی کنم برای ادب کردن دزد ها سر رسید.
طهورا نزدیک شد تا کیف رو از کسی که کمک کرده بود بگیره که...ای وای!!! اینکه...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ📝
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#من_باتو
#قسمت29
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ونــهـم
شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام!
همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو!
مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!
دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات!
مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو!
دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم!
آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے عمو حسین اومد:مهمون بـے دعوت نمیخواید؟
همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن!
زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود!
همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ!
هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ!
دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ!
لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند!
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما!
با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم:ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ!
اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن!
عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت!
همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ!
بے اختیار گفتم:آرہ!
مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایـے هستا!
بـے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا!
همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟
عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت!
پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست!
خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے.
با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار!
همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین!
عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟
در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!
عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بـے سلیقہ بود!
بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم!
مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم!
قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین!
عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ خل و چلہ!
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم!
خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!
خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد!
زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ!
همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت28 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و هشت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت29
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و نهم
چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟» به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!» با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!» از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!» جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم.
هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم.» اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خندهاش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت!» و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم.
زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیویهای چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!» با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!» چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: «الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!» و در برابر نگاه ناراضیام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازهدار کرد و گفت: «آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.» هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم.
در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: «دیگه دنبال چی میگردی؟» ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: «گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟» و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت: «الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!» ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: «ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت29
قسمت9⃣2⃣
🍃🍃ذکر به قلبم آرامش میداد...
ظهر که شد، دم درب مدرسه سارا رو ديدم که با وضعيت خيلي
نامناسب اونطرف خيابان ايستاده.
ميخواستم راهم رو به سمت ديگه کج کنم که ديدم سارا داره مياد به
سمتم. سر جام ميخکوب شدم،
يه يازهرا گفتم و چشمام رو بستم.
⁉️باصداي ترمز شديد يه ماشين و جيغ سارا چشمام رو باز کردم.
سارا وسط کوچه افتاده بود. انگار خدا نميخواست آبروي من بره.
دلم نميخواست بي تفاوت بگذرم اما موندنم و کمک به سارا ممکن
بود باعث ريختن آبروم بشه. براي همين سريع به سمت خونه راه
افتادم.
يکساعتي بعد از رسيدنم صداي در حياط اومد. رفتم پشت پرده، ديدم
سارا داره لنگ لنگان مياد تو.
خندم گرفت، توي دلم گفتم حقته...
بعد اون، ماجرا زندگي من تا يکسال با همين فراز و نشيب ها
گذشت.
با عشوه گري ها و تهديدهاي سارا و نصحيت هاي من که اثري نداشت!!!
تا بلاخره شبي فرا رسيد که اميدي براي دردهاي من بود....
اون شب من ...
❌ ادامه دارد...
* #هــو_العشــق🌸🍃
#پـلاک_پنهــان
#قسمت29
✍ #فاطمــه_امیـــری_زاده *
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن سمانه وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸 #قسمت29
- فكر ميكنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من ميگه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند.
- جدي ميگي!
- متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه.
- حالا بايد چي كار كرد؟
در حالي كه انگار با خودش حرف ميزد، گفت:
- همه اين اختلافها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهمها برطرف بشه. پس بايد اونها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهمها از بين ميره.
گفتم: « البته اگه بيشتر نشه! »
فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در:
- يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟
صداي راحله گفت:
- بفرمايين! منزل خودتونه!
رفتيم تو. فاطمه گفت:
- به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! ميبخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشيها اعتصاب كرده بودند. ميگفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!
ثريا همان طور كه لباس هايش را ميگذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت:
- پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟
فاطمه سرش را كج كرد:
- آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟
راحله گفت:
- بله! حتما ً همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه!
فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد:
- باشه! چشم. ولي به نظر ميآد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها.
ثريا برگشت طرف ما:
- مريم هست. اگه شما هم بياين ميشيم پنج تا!
- اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست. آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم ميديم به چهار نفر ديگه!
ثريا گفت:
- باشه!
فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت:
- يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟
راحله هم بلند شد:
- زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف ميزنن: كلمه «نه» بهش نگو.
فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آنها گفت:
- خيلي ممنون! البته ميبخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه ميآييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم.
راحله دم درگاه برگشت طرف ما:
- البته...!
و بعد پشيمان شد. حرفش را
خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آنها كه رفتند فاطمه گفت:
- حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي.
#فصل_ششم
رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد:
- به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.
سميه چشم غره اي به عاطفه رفت.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸