eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت17 بازهم باران…و شیشه های خیس.. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:(این زن کیه؟
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم... دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود...رفتیم مرز...از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم...مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند...ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.... میدونستم جای خوبی نمیریم...و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت...چند روزی تو راه بودیم...حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست...و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم... بالاخره به مقصد رسیدیم...جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه...نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه...منه کتک نخورده از دست پدر...از برادرت کتک خوردم...تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم...ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ من تجربه اش کردم...اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده...اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود...یعنی دیگه هیچ وقت نبود... ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...) نفسهایم تند شده بود...دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.... عثمان از جایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.واسه امروز بسه) اما بس نبود...داستان سرایی های این زن نظیر نداشت...شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید...ای عثمان احمق.... چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟ (من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که….) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════ @pandaneha1
✍رد شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند دلم گرم بود به خدایی که - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 کنار هم نشسته بودیم... ایوب استینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد "توی کتفم ،نزدیک عصب یک ترکش است.دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است....این بازو هم چهل تکه شد...بس ک رفت زیر تیغ جراحی.... ب دستش نگاه میکردم گفت"بدت نمیاید میبینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم.... -باور نمیکنی ایوب ، هر جایت ک مجروح تر است برای من قشنگ تر است.... بلند خندید دستش را گرفت جلویم "راست میگویی؟پس یا الله ماچ کن" سریع باش..... چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان..... من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود..... مراسم بزرگی انجا برگزار میشد.... زیارت عاشورا میخواندند ک خوابم برد .... توی خواب امام حسین را دیدم ... امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد" توی خواب شروع کردم ب گریه و زاری .... با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟ امام امد.نزدیک روی دستم دست کشید و گفت "خوب میشود" بیدار شدم... یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است.... رفتم مخابرات و زنگ زدم ب ایوب ... تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه... بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ... دوباره شماره را گرفتم ... برایش خوابم را تعریف نکردم... فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.... با صدای بغض الود گفت "میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم محمد.... ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#تمام_زندگی_من #قسمت17 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــفـدهــم (از مـنـبـر بـیـ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـجـدهــم (دل شـکـسـتـہ) دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود … گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … – خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده … خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن … کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم... ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت17 ..._چشم خواهر جان! سمعا و طاعتا. بعد سوییچ ماشین رو که یه فشنگ و یه پلاک آویزونش
روی تخت دراز کشیده بودم و به تسبیح دور دستم و قاب عکس های روی دیوار خیره شده بودم. دلم میخواست سوالی رو که خیلی وقت بود توی ذهنم حک شده بود رو بپرسم. سوالی که ۱۸ ساله ذهنم رو به خودش مشغول کرده و هیچوقت هم خیال بیرون رفتن از مغزم رو نداشته. ولی چطوری؟ اصلا نمیدونستم چی بپرسم!!! چی باید میپرسیدم؟! میخواستم بپرسم این اتاق واسه کیه؟! "سیدجواد" کیه؟! نه!!! من که ناراحت شدن بی‌بی رو نمیخواستم. فکر کردن و کنار گذاشتم و به حیاط رفتم‌. دلم گرفته بود. تو ایوون وایسادم. باد سرد زمستونی صورتم رو نوازش کرد و موهام رو به پرواز درآورد. نفس عمیقی کشیدم. _بی‌بی جون سلام! خسته نباشین. بی‌بی سرش رو برگردوند و لبخندش رو هدیه کرد بهم. _سلام دخترم. زنده باشی مادر! پله ها رو سرخوش و بازی کنان دوتا دوتا پایین رفتم و کنار حوض نشستم. دستمو تو آب حوض کردم. این حوض قدیمی و قشنگ همه ی فصل های سال آب داشت و آبش هم همیشه تمیز بود. سردی آب تو پوستم نفوذ کرد و زلالیش منو به وجد آورد. دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به قیافه مظلومی گفتم :_ام...میگم...بی‌بی جون بی‌بی گل‌نساء که میدونست ازش چیزی میخوام خندید. نزدیکم اومد و با انگشت اشاره بینیم رو لمس کرد. _چی میخوای شیطون؟! دستمو از زیر چونه‌م برداشتم و سرمو کج کردم. _میشه از کتابخونه تون استفاده کنم؟! بی‌بی گل‌نساء آروم خندید. _باشه‌. میتونی استفاده کنی. ولی... _چی؟! _ولی شاید خیلی خوشت نیاد. با شوق و ذوق از جا پریدم‌ و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. _اشکال نداره بی‌بی جون! مرسی. و بعد به طرف یکی از کتابخونه ها دویدم. شاید خوندن یکی از اینا حالم و بهتر میکرد. رو به روی در کتابخونه ای که کنار اتاقم بود وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در کتابخونه و باز کردم. دور تا در اتاق قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. از وجود این همه کتاب تو یه خونه قدیمی شگفت زده شده بودم. تو اتاق چرخیدم و با انگشتای تشنه ی لمس کتابم اونارو لمس کردم. شاید کتابی تو ژانر موردعلاقه من نبود ولی از دیدن اون همه کتاب یه جا به وجد اومده بودم. مگه میشه آدم این همه کتاب تو خونه‌ش داشته باشه و دلش نخواد بخونه؟! یکی از کمد هارو برانداز کردم. دل به دریا زدم و یکی از کتاب هاشو برداشتم. قطر زیادی داشت. ((مفاتیح الحیاة؟!)) صفحه اولش رو باز کردم. با خط بابا نوشته بود :" تقدیم به عزیز تر از برادرم،،،سید جواد جان!" باز یه اقیانوس سوال تو مغزم جا گرفت و حمله ور شد به اطلاعات گذشته ام. گاهی بابا سراغ سیدجواد رو از بی‌بی می‌گرفت اما هیچوقت چیزی از اون برام تعریف نکرده بود. _مگه سیدجواد به بی‌بی سر هم میزنه که بخواد اینارو بخونه؟! کلافه از فکر کردن به سیدجواد مجهول الهویه کتاب قطور رو بغل گرفتم و اتاق رو ترک کردم. حضور تو این اتاق حس خوبی بهم داد!! نگاهی به ساعت تو راهرو انداختم. چقدر زمان زود گذشته بود. لبخند کم رنگی رو لبام نقش بست. جلد کتاب تو دستام رو لمس کردم و به مرصاد قول دادم بخونمش. آخه مرصاد به خوندن کتاب و مطالعه خیلی تاکید داشت. به سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن کتاب جدید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت هــجـدهــم وارد ڪافے شاپ شدم،بنیامین از دور برام دست تڪون داد،هم ڪلاسے دانشگاهم حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،رفتم سمتش،بلند شد ایستاد. _سلام خانم خانما! دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد،باهاش دست دادم و نشستم. _چے میخورے؟ نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:فعلا هیچے! _چہ عجب حرف زدے! بے حوصلہ گفتم:ڪش ندہ باید زود برم! بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:دوتا قهوہ ترڪ لطفا! دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون. _صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟! _نخوردمت ڪہ! با عصبانیت گفتم:نہ بیا بخور! لبخند دندون نمایے زد و گفت:اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم. _دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! _هانیہ!خب توام شوخے ڪردم. ڪیفم رو انداختم روے دوشم. _برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. _گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ! همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! _حرف آخرتہ دیگہ؟! _حرف اول و آخر! با لبخند بدے نگاهم ڪرد _باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم،حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم،بنیامین بود. _شنیدے چے گفتم؟! بیخیال گفتم:آرہ،ڪر ڪہ نیستم! دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم! انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:ببین من دست بردار نیستم. نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:چیزے ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن،بہ سمتمون اومدن،حتما ڪار دخترها بود!یڪے شون با لحن ملایمے گفت:سلام اتفاقے افتادہ؟ بنیامین با عصبانیت گفت:بہ تو چہ ریشو؟! با لبخند زل زد بہ بنیامین:چہ دل پرے از ریش من دارے! سریع گفتم:این آقا مزاحمم شدہ! پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،پشت سرم رو نگاہ ڪردم،داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت17 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفدهم با
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هجدهم در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می‌گفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ‌ها، آقای عادلی را مقابل در خانه‌مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده.» بی‌آنکه بخواهم قدم‌هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام‌هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی‌آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می‌لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می‌کرد، خیره مانده و آرزو می‌کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می‌کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می‌شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم. خیال او بی‌بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان که بی‌اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می‌ترساند. می‌دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه‌اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می‌توانستم خدا را می‌خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی‌پناهم در برابر وسوسه‌های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی‌ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. **
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛 قسمت8⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهرهمو رو بيشتر کرده بود. مشتم رو سفت به آينه کوبیدم . گوشه آينه ترک برداشت و دستم خون اومد. توي دلم ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارم ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشم و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنم . داشتم فکر ميکردم منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي برام ميکشه. سعي کردم اين افکار رو از ذهنم بيرون کنم ، چون اينطوري خيلي اذيت ميشدم. هيچ راهي به ذهنم نميرسيد و ميدونستم گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار دارم، براي پدر و مادر، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود من ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابم ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنم بيرون کردم و بدون اينکه ناهار بخورم به رختخواب رفتم و خوابيدم ❌ ادامه دارد...
* 🌹 * هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... *** خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 - خب پس تو كه مي‌دوني، بگو براي چي آرايش مي‌كنن؟ - معلومه! براي اين كه همه بايد با سرو وضع مرتب رفت و آمد كنيم. همه مي‌خوايم قشنگ تر باشيم. جايي كه مي‌ريم مسخره مون نكنن، تحويلمون بگيرن. سميه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! اين هم نمونه اش! لپ‌هاي سفيد ثريا كمي قرمز شد. - يعني چي. اين هم نمونه اش؟ درست حرفت رو بزن ببينم حرفت چيه! مگه خودت از تميزي و زيبايي بدت مي‌آد؟ - نخير! من فقط حرفم اينه كه چرا بايد دختر دانشجو و تحصيلكرده ما اين قدر احساس ضعف كنه كه بخواد با زيباسازي ظاهرش اونو جبران كنه؟! ثريا ابروهايش را در هم كشيد: - كي مي‌گه؟ همه زيبايي رو دوست دارند. مگه تو دوست نداري؟ سميه سعي مي‌كرد خودش را كنترل كند: - چرا دوست دارم! من هم زيبايي رو دوست دارم؛ ولي نه فقط زيبايي رو! چيزهاي ديگه رو هم دوست دارم. حتي بعضي هاشون رو خيلي بيشتر از زيبايي با اون تعريفي كه تو منظورته، دوست دارم. ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد: - تو...!... تو! - صبر كن! هنوز حرفم تمام نشده! تا يادم نرفته يه چيز ديگه رو هم بگم. سميه به طرف بقيه بچه‌ها برگشت: - همه تون، متوجه شدين كه ثريا گفت به خاطر اين كه هر جا مي‌ريم تحويلمون بگيرن، مسخرمون نكن. من مي‌خوام بگم كه فقط اين ثريا نيست كه چنين طرز فكري داره، همه مون همين طوريم! در اصل اين يه فرهنگ غلط در جامعه بود كه اين فكر رو در زن‌ها و دخترها به وجود آورد كه خوبي و برتري فقط توي قشنگي و زينت آلات و لباس‌هاي شيكه. - تو فكر مي‌كني كي هستي كه اين طوري در مورد همه قضاوت مي‌كني؟ مسلماً صداي ثريا بلند بود. بيش از اندازه. ولي نه آن قدر كه راننده فرياد بكشد و بگويد كه « چه خبره؟ » با صداي راننده همه ساكت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سميه كه رويمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتيم. توي آينه بالا سرش نگاه كرد و گفت: - معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون اين جا اتوبوسه. ميدون جنگ كه نيس! دِ ما ام خير سَر امواتمون مي‌خوايم رانندگي كنيم. باس حواسمون جم باشه يا نه؟ ثريا خواست حرفي بزند كه فاطمه جلويش را گرفت. انگشتش را روي بيني اش گذاشت و لب پايينيش را گزيد. ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد و با مشت كوبيد به صندلي جلوييش. شاگرد راننده به سمت او خم شد و چيزي گفت. راننده همان طور كه جلويش را نگاه مي‌كرد فرياد كشيد: - چي چي و صلوات برفسم آقا مجيد! دانشجون كه باشن! دِ اينا كه يعني تحصيل كردن كه باس بيشتر رعايت حال ما رو بوكنن. د ما ام انسونيم به ابوالفضل! اعصاب داريم. آقاي پارسا از جايش بلند شد و كمي با راننده صحبت كرد. راننده كمي سرش را به نشانه تاييد تكان داد. - چشم!... چشم! آقاي پارسا به خدا ايناام مث دختر خودمون مي‌مونن. ولي شمام باس به ما حق بدي... چشم! به رو اون دو تا تخم چشمام. آقاي پارسا از همان صندلي جلو كه نشسته بود بلند گفت: - براي سلامتي آقاي راننده و آقا مجيد و براي سلامتي تمام مسافرها صلوات بلند ختم كنين. بعد از فرستادن صلوات، چند لحظه همه ساكت شدند. صداي آهسته و فرو خورده عاطفه اولين صدايي بود كه سكوت را شكست: - به علت خرد بودن اعصاب آقاي راننده دنباله جنگ تا چند لحظه ديگر.... سميه گفت: - اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه! فاطمه گفت: - قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه. مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد. - آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون. راحله گفت: - داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف مي‌زديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي مي‌گم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم. فاطمه سرش را تكان داد: - حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟ راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا مي‌خواست جوابش را سبك وسنگين كند. - به نظر من... * * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 =