eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 قسمت بی وزن ایستادم..درِ کافه نمیدیدم... اما جهت سرما را حس میکردم. دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی:( مگه دیوونه شدی..داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟) پشت در کافه گم بودم...کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟ سرما،دلم سرما میخواست...رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد. نمیدانم چقدر گذشت..اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟! سرمای میله ها را دوست داشتم. محکم در دستانم فشارشان دادم.دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد... مادر چطور؟؟ او هم عادت میکرد؟؟ چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟؟چه خدایی داشت این دانیال! دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.. ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان!راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟ اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟ در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر...بلاخره او هم رفت بی هیچ حرفی.. آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت:(بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی..) نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم:(دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی.. الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت..) عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟؟ لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت:(خیلی کله شقی.. عین هانیه) هانیه اش پر از آه بود.. و جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت: (چقدر دلم براش تنگ شده). نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟؟ (سارا.. یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد.. همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد..حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود..صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.. از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی..به نظرت چیزایی که شنیدی، اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش.. حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.. ) مکث کرد، طولانی:(سارا، دانیال زندست!) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
✍چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخت از حال رفتم غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم خستگی گرسنگی تشنگی ... صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم چشمم پر از اشک شد خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه خیلی سنت باشه شیش هفت ماهت بیشتر نیست بزرگ میشی یادت میره و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید... اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم نمی شد صبر کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد باید بدون معطلی حاضر می شد دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدن اذیت نشدم بغضم شکست دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم جوشن گوش کنیم پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که - پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن می خوای بخوابی بی بی؟ - نه مادر ... به جای اون تو جوشن بخون ... من گوش کنم می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت24 نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد .. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود از هر موضوعی،کتاب میخواند یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود گفتم دیر وقت است نمیخوابی سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود _باید این را تا صبح تمام کنم صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود... تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود.... با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد... ان روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند.... گفتم -تو استعدادش را داری ک دانشگاه دولتی قبول شوی ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش ک امد برای زهرا پستش کردم او برای ایوب انتخاب رشته کرد ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته م؟ -تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام ک تهران قبول شی قبول شد... مدیریت دولتی دانشگاه تهران .... بالاخره چند سال خانه ب دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد... برای درس ایوب امدیم تهران ایوب مهمان خیلی دوست داشت در خانه ما هم ب روی دوست و غریبه باز بود دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت مهمانها ب او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط ب من.... قبلا هم بارها ب او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند.... چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.... اخر سر با چشم و ابرو ب او اشاره کردم.... منظورم را متوجه شد یک دور ب همه نگاه کرد و باز رو کرد ب من از خجالت سرخ شدم بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم
فنجانی چای با خدا ....
#تمام_زندگی_من #قسمت24 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت و چـهــارم (دوربــی
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت وپـنـجــم (مــرزهــاے آزادے) کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ... چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ... چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود... اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ... همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ... - متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ... با تعجب بهم نگاه کردن ... - چرا خانم کوتیزنگه؟ ... - چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ... - اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ... خنده ام گرفت ... - و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ... ادامه دارد...
دوماه کافی بود برای حجمی از خواب و خیال مبهم... دل به دریا زدم. دیروز که مهمون ناخونده مجال پرسیدن سوال همیشه تو قلبم رو ندادن. امروز باید می‌پرسیدم؛ قبل از سر رسیدن سیدسبحان، نوه مورد علاقه بی‌بی گل‌نساء.! آسته آسته به طرف آشپزخونه رفتم. بی‌بی مثل همیشه مشغول رسیدن به آشپزخونه نقلی و مرتبش بود و نشاط ناشی از برگشتن سیدسبحان هم به وضوح تو چشماش و رفتارش و حتی حرفاش دیده می‌شد. یه نفس عمیق کشیدم. با اینکه فقط یه سوال ساده بود ولی خیلی میترسیدم. از اینکه بی‌بی ناراحت بشه...عاشق یه نفر که باشی، طاقت ناراحتیشو نداری! پا به کنج دل نشین بی‌بی گذاشتم. هنوز داشت قوری گلدار قدیمی رو دستمال می‌کشید و متوجه حضور من نشده بود. روی صندلی میز ناهارخوری کوچیک و قدیمی که از فانتزی های عکاسیم بود نشستم. _ام...بی‌بی! بی‌بی که متوجه شد اومدم دست از کار کشید و رو به من جواب داد. _عه! دخترم تویی؟! _بله! خسته نباشین! _زنده باشی دخترکم... _میگم بی‌بی! میتونم باهاتون صحبت کنم؟! بی‌بی گل‌نساء با نگاهی که احساس میکردم داره تا اعماق وجودم رو میخونه دستمال رو گذاشت کنار و روبه روم روی صندلی نشست. _بگو دخترم... با ظاهری آروم و درونی آشفته و پر از سوالات نامحدود سوالی که میخواستم بپرسم رو توی ذهنم مرور کردم. از کجا باید شروع میکردم؟! از اتاق؟! از سیدسبحان؟! از سیدجواد؟! _بی‌بی... آرنجم رو روی میز و دستم رو زیر چونه‌م‌ گذاشتم. میدونستم با پرسیدن این سوال شاید دل بی‌بی بشکنه ولی دیگه نمیتونستم. بی‌بی با لبخند منتظرم بود. کلافه نفسمو بیرون دادم. _ام...بی‌بی...یه سوالی هست که...خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده...ولی...میترسم...میترسم ازتون بپرسم... بی‌بی تک خنده دلبرانه ای کرد. _از چی‌ میترسی مادر؟! بپرس دخترم!!! بپرس سهام... _ولی بی‌بی! من نمیخوام شما رو ناراحت کنم. نمیخوام یاد خاطرات تلخ گذشته بی‌افتین...نمیخوام اشک تو چشماتون جمع بشه و بغض کنین...من...خیلی دوستون دارم... بی‌بی دست دیگم رو که روی میز بود نوازش کرد و دریایی از آرامش رو به تک تک سلول های بدنم تزریق کرد. _بپرس سهام...بپرس مادر...بپرس دخترکم...خودتو خالی کن...نزار اینقدر فکرت مشغول چیزی که باید بدونی بشه... با چشمایی که دریایی از حرف داشتن به بی‌بی گل‌نساء جان عزیزتر از جونم خیره شدم. بازم تو دلم آشوبی بود. سرمو انداختم پایین. پلک هامو محکم رو هم فشار دادم و بی‌مقدمه گفتم: _بی‌بی...اتاقی که الان واسه منه،،،قبلا واسه کی بوده؟! سید جواد کیه؟! پسرتون کجاست؟! سیدسبحان...سیدسبحان کیه؟!... دستی که تسبیح سبز رو دورش پیچیده بودم بالا آوردم. تسبیح رو لمس کردم. _این تسبیح که مثلش رو هم مرصاد داره هم سیدسبحان...ماجراش چیه؟!... بی‌بی هنوز لبخند به لب داشت. چه بی‌مقدمه و جسورانه... بی‌بی همونطور که لبخند رو لب هاش بود سرشو انداخت پایین‌ و دیدم اشکی رو از چشمای آبیش قل خورد و رو گونه های پر چین و چروکش سرخورد. _از کجای زندگی پر فراز و نشیب سیدجوادم بگم برات... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت24 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و چه
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و پنجم باد شدیدی که خود را به شیشه می‌کوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بُردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار می‌داد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن «قربون دستت!» لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش می‌کرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش می‌کرد. تعطیلی روز اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه‌های امتحانی دانش‌آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت می‌زد، به اخبار هم گوش می‌داد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه‌ای که با بمب‌گذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: «من نمی‌دونم اینا چه آدم‌های بی‌وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب می‌ذارن و سُنی‌ها رو می‌کُشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه‌ها رو می‌کُشن!» که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلخ‌تر ادامه داد: «اینا اصلاً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن!» مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بی‌گناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباس‌ها رو جمع کن.» از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: «می‌خوای من برم؟» و من با گفتن «نه، خودم میرم!» چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: «ببخشید...» روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی‌آمد، آغاز کرد: «معذرت می‌خوام، الآن که از سر کار بر می‌گشتم یه جا داشت نذری می‌داد من می‌دونم شما اهل سنت هستید ولی...» مانده بودم چه می‌خواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: «ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم.» سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم می‌گرفت، ادامه داد: «بفرمایید!» نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا می‌لرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن «سلام برسونید!» راهِ پله‌ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار شتابزده‌اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم.
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 قسمت5⃣2⃣ 🍃🍃 از پشت در ميشنيدم و هيچ نميگفتم. بعد از ده دقيقه اي سارا ساکت شده بود و به اتاقش رفته بود؛ اما من که هنوز قلبم آروم نشده بود، پشت درب نشسته و حدود يکساعتي همونجا موندم . وقتي مطمئن شدم سارا توي اتاقش خوابش برده. به سمت سجادم رفتم. سرم رو روي مهر گذاشتم و با ذکر الهي و ربي من لي غيرک شروع کردم. محبوب من گناه من چيه که بايد به همچين بلايي مبتلا بشم. خدايا فکر کردي اين بندت دل نداره که اينطور سخت ازش امتحان ميگيري. ميترسم کم بيارم. خيلي خستم. توانم تموم شده. خودت کمکم کن.... درد دلهام تموم نميشد. سجادم از اشک چشمم خيس شده بود. يکساعتي توي همين حال بودم تا کم کم حالم بهتر شد. ديگه تصميم نداشتم نقشه ترک خونه رو عملي کنم. فکر کردم اين آخرين تير ترکش سارا بود که باز به هدف نخورد. لذا ديگه لازم نبود براي بيرون خونه موندن، خودم رو به زحمت بندازم. انگار احساسي تو قلبم ميگفت بايد کاري کنم. فکري به ذهنم خطور کرد و براي عملي کردن فکرم تصميم گرفتم فردا به مدرسه نرم.... ❌ ادامه دارد...
* 🌸🍃 * سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند. سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد. سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟ ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان... خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛ ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد: ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود ــ ولی خودتون .. سمانه مهلت ادامه به او نداد: ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد. نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند. ،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد . حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ،صدای کمیل بود..... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 آقاي پارسا وآقاي راننده وآقاي مجيد هم كه اون جلون، صداي مارو نمي شنفند. سميه گفت: - خب كه چي؟ چي مي‌خواي بگي؟ عاطفه بلند شد، سميه را كنار زد ونشست آن طرف: - بذار بشينم اينجا كه اين راحله خانم رو بهتر تماشا كنم. فاطمه جون تو هم بشين سرجات، بذار اينجا يه كم خلوت بشه كه دوباره فشار راحله نره بالا. راحله دندانهايش را فشار داد روي لب پايينش: - بالاخره مي‌خواي حرفت روبزني يانه؟ - آهان! بله! بله! مي‌خواستم بگم كه ما چي چي رو داريم از خودمون قايم ودايم مي‌كنيم؟ چي چي رو مي‌خوايم توجيه كنيم؟ ماكه هنوز از يه سوسك مي‌ترسيم چرا اينقدر ادعامون مي‌شه؟ بابا جون قبول كنين كه ما زنها يه نقطه ضعف‌هايي داريم. ترس هم يكي از اون هاست. گوشتون رودارين به من يا نه؟ باباجون اصلا" ماهيچي، زمون پيغمبر وحضرت علي قربونشون برم، يه دونه زن فرمانده نداشتيم. منظورم زني است كه فرمانده لشكر باشه. شما چند تا استاندار زن يا والي زن از زمان پيغمبر وحضرت علي سراغ دارين؟ راحله آرنجش را گذاشت روي دسته صندلي وچانه اش را تكيه داد به كف دست راستش. كمي لبهايش را جمع كرد ولُپ هايش راهم باد كرد وبعد گفت: - مي‌دوني كه هر زماني مقتضيات خاص خودش روداره. عاطفه لبهايش را كش دادو سرش راتكان داد: - يعني چه؟ - يعني اينكه ما اينهمه راجع به نگاه ونظر مردم قديم وتمدن‌هاي كهن درباره زن صحبت كرديم. مي‌دونين كه اونها نگاه بسيار بدبينانه اي به زن داشتند. بخصوص توي عصر جاهليت ومردم بدوي عربستان كه هيچ بويي از احساسات و مَلَكات اخلاقي نبرده بودن ودر كمال وحشيگري وخشونت زندگي مي‌كردن. مي‌دوني كه اونها تا چند سال قبل از بعثت پيامبر چه قدر زن رو تحقير وحتي دخترها رو زنده به گور مي‌كردن. اگر چه حالا هم رفتارشون خيلي بهتر از قبل نيست. دختري كه تا حالا پيش سميه نشسته بود، بالاخره طاقت نياورد وبلند شد. گفت كه حال وحوصله اين بحث‌ها رو نداره ومي ره جلو، پيش دوستهايش، اون كه رفت، عاطفه هم جايش بازتر شد، كمي جابه جا شد تا راحت نشست. بعد رو كرد به راحله وگفت: - حالا اين حرفها چه ربطي به خدا وپيغمبر وائمه داشت؟ پيغمبر وائمه اصلا" اومدن كه همين مسائل رو از بين ببرن! راحله گفت: - بله! ويه كمي اش رو هم از بين بردن، ولي فقط كمي اش رو! بالاخره چنين جامعه اي هم تا حدي ظرفيت پذيرش حرفهاي جديد رو داشت. خودتون تصور كنين كه اگه كسي امروز بياد وبگه از امروز شترها هم حق حكومت برما رو دارند، واكنش ما چيه؟ ثريا همان طور كه چشمهايش را بسته بود و زانوهايش را تكيه داده بود به صندلي جلويي و وانمود مي‌كرد كه خواب است، زير لب گفت: - بِه هَه. اين يكي هم كه زن وشتر رو با هم گذاشت تو يه كفه. راحله فورا" سُرخ شد: - نه! سوء تفاهم نشه! نه عزيزم! من نمي خوام اين دوتا رو باهم مقايسه كنم. ولي مي‌دوني كه اعراب جاهلي قديم زن وشتر روباهم هم شان مي‌دونستن. در حقيقت، هردو روبه يه اندازه دوست داشتن. پس ببينين ممكنه ما قبول كنيم كه يكي بياد وبرايمون از شتر حرف بزنه وبگه كه اون هم جان داره، احساس داره وما نبايد او را آزار بديم. ولي مسلما" اگه بگه كه شترها مي‌توانند حاكم و فرمانرواي ما شوند، مسخره اش مي‌كنيم واصلا" حرفهاش رو قبول نمي كنيم. عاطفه گفت: - خُب حالا چي مي‌خواي بگي؟ - مي‌خوام بگم زمان صدر اسلام چون اعراب هنوز ديد خوب وحقيقي ومنصفانه اي به زن نداشتند، ائمه و پيامبر هم نمي توانستند به طور كامل حقوق زن رو بهش بازگردونند. ولي امروز كه ديگه چنين مشكلاتي رو نداريم وبه خوبي، زن، هويت واقعي اش وحقوقش رو مي‌شناسيم. ديگه لزومي نداره به سنت صدر اسلام وآن موقع‌ها استناد كنيم. توي همچين مواقعي بهتره به قرآن و روايات استناد كنيم. سميه كمي چانه اش را خاراند. معلوم بود كه مردد است. بالاخره مِن مِن كنان گفت: - خُب نه اينكه منم بخوام بطور قطع و يقين بگم كه زنها از مردها پايين ترند، ولي چون راحله اين حرف رو زد خواستم بگم كه اتفاقا" ماتوي قرآن و روايات چيزهايي داريم كه بنظر مي‌آد نظر عاطفه رو تاييد مي‌كنه. راحله ابروهايش رابهم نزديك كرد ونگاهش مشكوك شد: - مثلا" چي؟ - خُب مثلا" آيه اي از قرآن كه مي‌گه " الرجالُ قوامون علي النساء " يعني به قول خودمون مردها سرپرست زن هان. بعضي جمله‌هاي نهج البلاغه، يا مثلا" روايتي از امام صادق هست كه مردها رو از مشورت كردن با زنها برحذر مي‌كنه. يا مثلا" پيامبر در حديث " حولاء " كه خطاب به زني به نام حولاء هست، مي‌گن كه رضايت خدا از زن، در گرو رضايت شوهرشه! راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار مستاصل شده بود:* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 - تو چطور مي‌توني چنين چيزهايي رو قبول كني؟ از كجا معلومه كه درست باشن؟ سميه دلخور شد، به تندي گفت: - براي چي قبول نكنم؟! اينها روايات درست و صحيحي هستن كه تا حالا هيچ عالمي اونها رو رد نكرده! راحله باز هم با همان حالت استيصال و در ماندگي قبلي اش گفت: - اما آخه قبول كردنش مشكله! من هر كاري مي‌كنم نمي توانم اين حرفها رو به خودم بقبولانم! - خُب براي اينكه منطقي با اين مسئله برخورد نمي كنيم! مگه خود مردها استعدادها وتواناي هاشون با همديگه يكسانه؟ خب هركسي توانايي واستعدادش با اون يكي فرق داره. الان ميان جمع خودمون، آيا استعدادهامون يه جور ويه اندازه است؟ ميان مردها هم كسي هست كه به اندازه علامه طباطبايي و بوعلي سينا استعداد داره، وبعضي افراد هم بيشتر از پنج كلاس نمي تونن درس بخونن. خب آيا ميشه هركسي اعتراض كنه كه چرا مثل كسي كه ازاوبالاتره، نيست؟ راحله گفت: - اينها به هم چه ربطي داره؟ سميه گفت: - خُب، اولا" چون همه مون از حالت عَدَم بوجود اومديم، حق هيچ اعتراضي به خالقمون نداريم! ثانيا" چون چنين تفاوت‌ها و تنوع‌هايي لازمه نظام خلقت وعين عدالته، طبيعتا" خداوند هم از هركسي به اندازه استعداد وتوانايي اش توقع داره! پس اين ماييم كه بيش از اندازه از خودمون توقع داريم و زياده خواهي ميكنيم. پس مابايد كاملا" به اين وضعيتي كه داريم، راضي باشيم و به قول قديمي‌ها ناشكري نكنيم. مسلما" لطف خدا شامل ماهم شده است. سميه كه ساكت شد، همه جاساكت شد. راحله خودش را با مجله اش مشغول كرده بود. فهيمه هم وانمود مي‌كرد كه بيرون راتماشا مي‌كند. سميه سرش راپايين انداخته بود، انگار داشت ناخن هايش رانگاه مي‌كرد. عاطفه از زير چشم، راحله و فهيمه را تماشا مي‌كرد و پوزخند مي‌زد. ثريا هم خودش را به خواب زده بود. انگار همه بچه‌ها به ضعيف تر بودنشان راضي شده بودند. راحله نگاهي به بچه‌ها كرد و نگاهي به مجله اش. وقتي كه صحبت كرد، حرفهايش آرام تراز قبل بود: -البته به نظر منم صحبتهاي سميه خانم درسته. هرچند مطمئنم شواهدي توي احاديث و روايات يا آيه‌هايي از قرآن هست كه برعكس مضمونيه كه سميه گفت. اما مي‌خوام بگم اصلا" فرض كنيم كه واقعا" بعضي شواهد از آيات و احاديث نبوي وائمه دلالت براين داشته باشند كه بايد بعضي محدوديت‌ها روكه در عالم خلقت در وجود زنها قرارداده شده، قبول كرد. ولي بازهم من به ضروريات زمان تكيه مي‌كنم. عاطفه سرش را به نشانه تاسف تكان داد: - خير! مرغ راحله يه پاداره! راحله كوتاه نمي آد. راحله گفت: - بحث كوتاه اومدن نيست. مي‌دونين كه ما دودسته احكام داريم: احكام اوليه و ثانويه. احكام اوليه هميشه و براي همه زمان‌ها ثابت هستن. ولي، احكام ثانويه با توجه به عامل زمان تغيير مي‌كنن يا وضع مي‌شن. قبول داريم كه در زمان صدر اسلام هم پيامبر وائمه محدوديت ‌هايي براي زنها قايل مي‌شدن. مثلا" اينكه هيچ وقت زن نمي تونست حاكم يا قاضي بشه! مي‌دونين كه طبيعي هم بود، چون در اون زمان حاكم و قاضي بايد با تكيه بر دانسته‌هاي خودش حكم مي‌كرد و چون زنها هم محدود بودند وسواد ودانش وذكاوت كمتري داشتند، پس زنها نمي تونستند به چنين مناصبي دست پيدا كنن. اما امروز.... راحله كمي مكث كرد، شايد خودش هم هنوز مردد بود. عاطفه مهلت نداد - اما امروز چي؟ امروز با اون روزها چه فرقي كرده؟ زنها مرد شدن؟ عوض راحله، فهيمه جواب داد:* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
*☀️☀️ ادامه - شايد من متوجه شده باشم كه راحله چي مي‌خواد بگه! فكر مي‌كنم منظور راحله اينه كه امروزه با توجه به اين كه زنها حضور فعالتري درجامعه دارن وخيلي از اونها هم ازسطح سواد ودانش بالايي برخوردارند وازطرف ديگه، باگسترش يافتن جامعه وتخصص‌هاي مربوط به زنها، ما مي‌تونيم بعضي از احكام ثانويه رو كه حضور زن رو درجامعه محدود ميكنه، تغيير بديم. مثلا" اجازه بديم كه زنها هم مناصبي چون قضاوت وحكومت رو در اختيار بگيرن. عاطفه گفت: - ديگه چي؟ چيزديگه اي لازم ندارين؟ جوابش را راحله داد: - اصلا" فرض كنيم كه اين احكام هم ثابت اند. اما ما بايد يه چيزديگه رو قبول كنيم. مي‌دونين كه امروزه ديگه جوامع فرق كرده اند. مسائلي درجامعه ما رُخ مي‌ده كه درجوامع ديروز رُخ نمي داد وطبيعتا" مورد نياز زنها هم نبود. اما زنهاي امروز ماچيزهايي مي‌دونن وتوقعاتي دارن كه شايد با حرفهاي قبلي نشه به اونها جواب داد. پس چون مصالح جامعه اسلامي در اولويت قرار دارن، بدنيست كه بعضي احكام روبه شكلي دربياريم كه نه اون احكام رو تغيير داده باشيم ونه مصالح امروز جامعه رو ازدست داده باشيم. راحله كمي صبر كرد. سميه با ناراحتي سرش راتكان داد و زير لب گفت: - ببين كار رو داريم به جايي مي‌رسونيم كه مي‌خوايم تو حكم خدا هم دست ببريم. اتوبوس كه ايستاد، حرفهاي راحله هم تمام شده بود. ثريا چشمهايش را باز كرد و صاف نشست.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸