#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت31
نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:(چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن..)
صوفی نگاهم کرد.. سرد و یخ زده:(بشین سرجات بچه.. من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم.. اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته.. اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه..
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم:(واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟) گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم:( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کردم.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:(چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟
اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن... با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن ...اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان...حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه... سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت!توام بگذر..)
خیره نگاهش کردم:(تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ )
فقط در سکوت نگاهم کرد.حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت..
سکوتش طولانی شد:(عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟)
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:(راهی جز گذشتن هم دارم؟؟)
راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود...
الحق که خواهری شرقیم...
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه،رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زندگان! در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود!
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#نسل_سوخته
#قسمت31
✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد ولی کاری بود که باید انجام می شد نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم دلم می خواست همون جا بمونم ولی دیگه زمان برگشت بود
روزهای اول، توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم توی دو هفته اول با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم اما حقیقت این بود توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم روحیه ام اخلاقم حالتم تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن اولش حسابی جا خوردن
سعید هم که این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش با برگشت من به شدت مشکل داشت اما این همه علت غربت من نبود اون خونه، خونه همه بود پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم همه جز من این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت
شب که برگشت براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم نشستم کنارش یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
کاری داری؟
دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم الان که به تکلیف رسیدم روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن
خیلی جدی ولی با احترام بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم
یکم بهم نگاه کرد خم شد قند برداشت
پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن
و زیر چشمی بهم نگاه کرد
- تو دیگه بچه نیستی ...
باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره این یه پیروزی بزرگ بود جدای از برنامه های عبادی اون دفتر برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم قدم به قدم و ذره به ذره
از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم نباید یهو تخت گاز جلو بری یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی یا کلا می بری و از این طرف بوم
چله حدیثیم تموم شده بود دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم که برنامه جدید این چله بشه یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا
چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان دست از پا درازتر
سوار تاکسی های خطی داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود"خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" امام علی علیه السلام تا چشمم بهش افتاد همون حس همیشگی بلند گفت
- آره دقیقا خودشه
و این حدیث برنامه چله بعدی من شد تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد کار
قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو
سلام آقا نوشتید شاگرد می خواید هنوز کسی رو استخدام نکردید؟
خنده اش گرفت چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم چند سالته؟
15جا خورد
ولی هنوز بچه ای ...
در عوض شاگرد بی حقوقم پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم بچه اهل کاری هم هستم صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
════༻❤༺════
@pandaneha1
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت31
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی ک مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد...
#تمام_زندگی_من
#قسمت31
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے ویـکـم
(سـلام پــدر)
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...
- تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد ...
- پدر؟ ... نگران من بود ...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ...
خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت30 ای وای اینکه.... بهع!!!! نوه عزیزگرام بیبی جون! آقاسیدسبحان!!!! کیف رو سمت طهور
#طریق_عشق
#قسمت31
_راستی بیبی!!!! یه خونه نزدیک شما خریدم! از این به بعد هرروز بهتون سر میزنم!!! جبران این دوسال سربازی.
وااااااااای!!!!!!! هرروز!؟؟؟؟؟؟؟؟؟(😱)پس من واسه چی اومدم اینجا؟؟؟؟ فکر کنم باید جمع کنم برم خونه خودمون!!!
بیخیال شدم و رفتم تو اتاقم. کتاب تست فیزیک رو جلوم باز کردم و مداد رو گرفتم دستم. ولی اصلا حسش نبود. ای خدا!!!
دستمو گذاشتم زیر چونهم و خیره شدم به عکس سیدجواد!
_ببین سیدجواد! من نمیدونم الان کجایی؟! نمیدونم داری چیکار میکنی؟! نمیدونم چرا و کجا رفتی و بیبی رو تنها گذاشتی و تاحالا نیومدی؟! ولی...میدونم بهت نمیاد اینقدر بیمرام باشی! نه به قیافهت میاد،،،نه به چیزای کمی که تاحالا ازت شنیدم! ولی...تو باید برگردی!! اصلا خودم پیدات میکنم و برت میگردونم!! به هر قیمتی که شده!!...بیبی گلنساء جونم تورو خیلی دوست داره! ولی تو تنهاش گذاشتی!.....
کلی باهاش درد و دل کردم. حرف زدم باهاش. از مرصاد گفتم، از معراج شهدا، از وصال معراج، از روزایی که با بیبی گذروندم و اینکه قراره بهار سال بعد کنکور بدم!!! گفتم دلم چقدر برای مرصاد تنگ شده!!!
کتابی که با اشتیاق منتظر بود ورق بزنمش رو بستم و در کمد رو باز کردم! روز اولی اومدم و لباس هامو چیدم تو کمد، یه سری لباس پسرونه تو کمد بود که با هزار تا سوال تا کردم و گذاشتم تو صندوق قدیمی. به جعبه ای هم که تو کمد بود دست نزدم و سر جاش موند. ولی حالا کنجکاو شدم ببینم چی تو اون جعبه هست؟!؟!؟!؟!؟!؟! حتما به سیدجواد مربوطه!!
در کمد رو باز کردم و خواستم جعبه رو که حسابی خاک گرفته بود بردارم، که صدای دینگ گوشیم اومد. یه پیام بود.
با کلی حرص که الان چه وقتش بود جعبه رو ول کردم و رفتم طرف گوشی. طهورا بود.
_...کی پختن شیرینی هارو شروع کنیم؟!
وای راست میگه!!! امروز و فردا رو باید فقط شیرینی درست کنیم!!!
انگشتام دکمه های کیبورد گوشی رو لمس کردن و تایپ کردم: هروقت شما بگی خواهری!!!
و ارسال کردم. چند ثانیه بیشتر نگذشت که دینگ دیگه ای از طرف طهورا گوشیم رو لرزوند.
_یک ساعت دیگه چطوره؟؟؟؟؟
نوشتم: عااالی!! کجا؟!
_خونه مااااا.
_چشم!!!
نفسمو بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم رو میز. در کمد رو با کلی امید و آرزو و کنجکاوی بستم و یه سر و گوشی آب دادم. سیدسبحان رفته بود. دویدم پیش بیبی که توی نشیمن نشسته بود.
_بیبی!!!! بیبی!!!!
_جانم دختر؟!
_بیبی من یک ساعت دیگه باید برم خونه طهورا اینا واسه پختن کیک و شیرینی برای فردا! اجازه هست؟! شما میاین؟!
_اجازه که هست! البته! منم میام!
_ایییییینه!!! پس من برم یواااااش یواااااش حاضر بشم.
دویدم تو اتاقم. در اتاق کمد رو باز کردم و به جعبه خیره شدم.
_زوووووود برمیگردم!!!!.....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#من_باتو
#قسمت31
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و یـکم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت:خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!
خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر!
فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم...
با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ!
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ!
_مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!
_ناراحت شدے؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟
_نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!
آروم گفتم:میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ!
راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!
ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت30 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی ام به
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت31
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و یکم
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می¬پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به صورتم دست می¬کشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را می¬داد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه¬ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف می¬شستی و خونه رو مرتب می¬کردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.» از همدردی¬اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی نخ¬های اضافی خیاطی¬اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید می¬رفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده¬هاش می¬گشت.»
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟» به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟» و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت.
از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.» و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!» با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت31
قسمت 1⃣3⃣
🍃🍃احسان برو به دانشگاه اصلي...!!!
دانشگاه اصلي...!!!
این دانشگاه کجاست؟؟؟
طاقت نداشتم تا ظهر صبر کنم.
بايد ميرفتم پيش روحاني مسجدمون که پيرمردي عارف هم بود.
پاورچين از خونه خارج شدم و بعد نماز تعبير خوابم رو از حاج آقاي مسجد پرسيدم.
باورم نميشد....
يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيدم بود رو اينطوري بهم بده...!
اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بودم...
چون شرايط انجامش رو نداشتم....
اما ......
اما الان برام يه دعوت نامه فرستاده بودند، و من ميخواستم هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بدم...
هرجور که شده....
خودمو آماده کردم تا به دانشگاه اصلی برم....
من مزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بودم...
من ....
❌ ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
* #هـــو_العشـــق🌸🍃 #پـلاک_پنهــان #قسمت30 ✍ #فاطمـــه_امیـــری_زاده * کمیل کل
* #هــو_العشــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت31
✍#فاطمــه_امیــری_زاده *
کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
ــ با من بیاید
سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد:
ــ بفرمایید داخل
سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد.
ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید
سمانه با نگرانی گفت:
ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم
ــ سمانه خانم نمیتونی بری
سمانه حیرت زده گفت :
ــ چی؟؟
ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید
سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید
کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود.
سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد!
ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه
سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد !
کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت:
ــ این اتاق منه ،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید
من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید
به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود:
ــ آقا کمیل
ــ نگران نباشید،زود برمیگردم
حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد....
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸 #قسمت31
بالاخره تصميمش را گرفت. حرف زد:
- حرف هايت رو زدي؟ درد دل هايت رو كردي؟ اميدوارم دلت خالي شده باشه!
سميه دوباره به سرعت سرش را بلند كرد:
- نه فاطمه! نه! من نمي خواستم فقط درد دل كنم يا عقدههاي دلم را خالي كنم. اگر چه مدتها بود به دنبال فرصتي براي اين كار بودم. ولي من ميخواستم دست كم تو بفهمي من چي ميگم! تو درك كني من چي ميخوام يا چرا ميخوام. ميخواستم تو، عاطفه يا اين مريم خانم بفهمين اين بغضي كه گلوم رو گرفته و نمي ذاره درست حرف بزنم يا نفس بكشم چيه؟! من اگر اين حرفها رو به تو نتونم بزنم، به كي بايد بگم؟!
- من حرفهاي تو رو ميفهمم، درد و غصه ات رو هم درك ميكنم. ولي تو هم سعي كن حرف و درد و دغدغه بقيه رو بفهمي. سعي كن كمي هم به اونها حق بدي.
- يعني به اونها حق بدم كه اعتقاداتم رو زير سوال ببرن؟!
- دوره، دوره فكر و انديشه است.
- و دوره گم شدن ايمان و اعتقاداتها لا به لاي مباحث شرك آميز و شبه پراكني ها.
- ولي اصول دين تحقيقيه!
- من انتخابم رو كردم. ديگه احتياج به تحقيق ندارم.
- اونها كه انتخاب نكردن چي؟
- تحقيق كنن اما شك و شبه ايجاد نكنن، اون هم در اعتقادات اصول دين.
- مگه شك گذرگاه يقين نيست؟!
- ولي گذرگاهي كه يه طرفش رو به پرتگاهه و هيچ عقل سليمي عمداً از چنين گذرگاهي عبور نمي كنه.
فاطمه نفس عميقي كشيد و رفت طرف پنجره.
- كسي كه با سوال به حقانيت عقيده اي برسه در ايمانش راسخ تره يا كسي كه اون رو به شكل ارثي پذيرفته؟ آيا هر كسي چنين سوالهايي داره، منظورش شبه پراكني ست؟ خود تو واقعاً از اين سوالها نداشتي؟
- چرا داشتم. ولي سعي كردم براي پيدا كردن جوابشون به اهلش و متخصصش مراجعه كنم. نه كساني كه مثل خود من غرق در شك و شبهه اند.
- و اگر چنين كسي رو گير نياوردي؟!
- اون سوال يا شك رو تو دل خودم نگه ميدارم. نه اين كه منتقلش كنم به كسان ديگه.
- بي جواب گذاشتن اين سوالها باعث رفعشون شده يا اونها رو بيشتر كرده؟
سميه رفت عقب و تكيه داد به ديوار:
- كسي كه بخواد بهانه بگيره، راهش رو پيدا ميكنه. مرتب با همه چيز و همه كس مخالفت ميكنه. براي همين هم مرتب به دنبال نظريات مخالف ميره.
فاطمه هنوز پشتش به سميه بود.
- خب مگه بده دختري پر مطالعه باشه؟ مگه بده چنين دختري بخواد حرفهاي مخالفين رو ياد بگيره تا به وسيله
اونها بتونه بهتر بهونه بگيره چي؟ باز هم بد نيست؟!
فاطمه با تعجب به سمت سميه برگشت. نگاهش ديگر آرام نبود.
- تو واقعاً فكر ميكني بچههاي ما چنين آدمهايي باشن؟ تو فكر ميكني هر كسي
سوالي داره قصدش شبهه پراكنيه؟!
ابروهاي فاطمه به هم نزديك شده بود و پيشاني اش را چين داده بود. نگاهش هيبت خاصي به او داده بود. شايد به همين دليل بود كه سميه ديگر بيش از اين نگاه فاطمه را طاقت نياورد. سرش را پايين انداخت؛ انگار بخواهد از چنگال نگاه فاطمه فرار كند. ولي هيبت نگاه فاطمه هنوز هم روي سميه چمبره زده بود. سميه چاره اي نداشت. بالاخره بايد حرفي ميزد. شايد راهي باز شود.
- به هر جهت، من به دلايل مختلف ترجيح ميدم با كساني همنشين باشم كه صد درصد از لحاظ اعتقادي مورد تاييد باشن.
بدتر شد. اين را از نگاه و لحن ناراحت فاطمه فهميدم.
- مورد تاييد كي؟ تو؟ مگه ما كي هستيم؟ حضرت زهرا؟! فكر ميكني چون كمي رومون رو محكم تر ميگيريم يا نمازمون رو اول وقت ميخونيم يا شبهاي جمعه دعاي كميلمون ترك نمي شه، حق داريم خودمون رو بالاتر از بقيه بدونيم؟ اصلاً هم حواسمون نيست كه افتاده ايم تو دام عجب و غرور!
سميه سرش را بلند كرد. با تعجب و وحشت:
- عجب و غرور؟!
- بله! همين كه خودمون رو بالاتر از اطرافيانمون بدونيم! اين كه توجهي به نقصها و اشتباهات خودمون نداشته باشيم، اين كه هيچ توجهي به امتيازات و خوبيهاي اطرافيانمون نداشته باشيم.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸