*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتچهاردهم 💕
_فقط...ام! وضو ندارم.
_این که ایرادی نداره! میریم باهم وضو میگیریم. خوبه؟!
گرمای لبخندش تا اعماق قلبم رفت و لبخند رو مهمون لب هام کرد. ولی نگران بیبی گل نساء بودم.
_آره. ممنون! ولی...
_نگران بی بی نباش! مراقبشن. زود میایم.
با تردید قبول کردم و رفتیم وضو بگیریم. از ۱۲ - ۱۳ سالگی به بعد وضو نگرفته بودم. حس آرامشی که بهم داد وضو گرفتن تاحالا نداشتم. با کلی زور و زحمت یادم آوردم که نماز چطوری بود. میخواستم شروع کنم که دیدم طهورا داره با تعجب نگام میکنه!
_ام...سهاجان! فک کنم موهات بیرونه!
وای عجب سوتی ای!(🤦🏻♀) سریع شالمو کشیدم جلو.
_اِ راست میگی...حواسم نبود! ببخشید.
_خدا ببخشه خواهر.
چطور حواسم نبود؟؟ اونقدر مشغول بیبی گلنساء بودم که همه چی یادم رفته بود.
نمازمو شروع کردم. تو نماز ناخودآگاه حواسم میرفت سمت معنی چیزایی که می گفتم. تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم بهشون! چقدر قشنگ! عجب آرااااامشی!(😍) خدایا! ببخشید که تاحالا ازت غافل بودم. آخر های نماز عشا بودم که داداش طهورا، آقا طاها دم در نماز خونه زنونه صدا زد :_طهورا! آبجی! بیبی به هوش اومد! بیبی بهوش اومد!!!
خدایا فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بدی! نمازم و سریع تموم کردم و دویدم طرف اتاق بیبی. اشک هام مثل رودخونه جاری بود و لبخند رو لب هام محو نمیشد. خدایا ممنونتم! ممنونم خدایا! ممنونم! فقط بی بی رو ازم نگیر! منم قول میدم همه نمازامو اول وقت بخونم!
هر سه تامون پشت شیشه منتظر بودیم دکتر بیاد بیرون و اجازه ملاقات بده. بابا هم اومد و کنارمون وایساد. خیره به خاله ی عزیزتر از جونش داشت با خوشحالی وصف ناپذیری ذکر میگفت.
بیبی سرشو برگردوند و از پشت شیشه با همون لبخند شیرین و مهربونش نگاهمون کرد. هرچهارتامون دستمونو گذاشتیم رو شیشه و بالبخند آمیخته با اشک شوق جوابشو دادیم.
طهورا_خدایا شکرت.
تو یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم طهورا رو بغل کنم. محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونهش.
_طهورا ممنونتم. امروز اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر بیبی گلنساء و من بیاد! من زندگیمو مدیونتم!
اشک شوق از چشمای هردومون مثل چشمه میجوشید. آقاطاها و بابا هم داشتن با لبخند نگامون میکردن.
خدایا اندازه همه چیزایی که آفریدی ممنونتم! ممنونتم که ختم بخیر شد!!!...
حدود یک ماه از اون ماجرا گذشت. بیبی هم هیچی از "سید جواد" نگفت بهم و منم باز نپرسیدم سوالاتی رو که رسیدن به جوابشون شد رویای هر شبم.
هروقت دلم تنگ میشد راهم و کج میکردم سمت معراج شهدا. با طهورا و دخترا هم حسابی رفیق شدم. با وجود تفاوت های ظاهری مون خیلی باهام خوب و مهربون بودن. رابطه ام داشت با مهدیس و کیمیا رفته رفته کمتر میشد و با طهورا و بچه های معراج شهدا بیشتر. از این دوستی راضی بودم. اونا حتی رو اخلاقم هم تاثیر گذاشته بودن!
از طرفی اونجا دلتنگیم نسبت به مرصاد رو هم کمتر میکرد. چون حضورش رو همه جا حس میکردم.
از قضا طهورا و برادرش همسایه و هم کوچه ما در اومدن! سه تا خونه اونور تر خونه بیبی گلنساء!!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت14
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتپانزدهم 🖇
...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو کنار زدم و از قاب پنجره چوبی به حیاط پشتی نگاه کردم. مرغ و خروس و جوجه ها تو لونه شون قایم شده بودن و پرنده تو آسمون برفی عصر پر نمیزد.
چشمم کف حیاط داشت میچرخید که گنجیشک کوچولویی که کف اتاق افتاده بود رو دیدم. ای خدا! کوچولوی بیچاره!
ژاکت بافت یاسی رنگم رو پوشیدم و سریع از اتاق دویدم بیرون. در حیاط پشتی رو که باز کردم سوز سرمای زمستون پوست سفیدم رو سوزوند و چشمام یخ کرد. دمپایی های پلاستیکی بیبی رو پام کردم و روی برف های نرم کف حیاط دویدم و گنجیشک کوچولو رو با احتیاط برداشتم. داشت میلرزید. زیر ژاکتم کردمش و بردمش تو! گذاشتمش رو تخت و ژاکتم رو آویزون کردم. کوچولوی بیچاره!! داشت میلرزید. لرزی که هم به خاطر ترس بود و هم به خاطر سرما!
_جوجو همینجا بمون برات دونه بیارم.
جلدی از تو کابینت بیبی کیسه ارزن رو برداشتم و یه مشت ریختم تو در قوطی و پریدم تو اتاق. جوجه خیره شده بود به قاب عکس رو میزم که عکس همون پسر جوون قاب عکسا بود.
_آخی! جوجو! توهم دوسش داری؟ منم خیلی دوسش دارم. آخه تو این یه ماه خیلی کمکم کرده. واسه نماز صبح بیدارم کرده! و کلی کمک دیگه!! یه جورایی باهام...حرف میزنه!!!!!! ببین جوجو. من نمیدونم کیه؟! ولی...خیلی آدم خوبیه! اینو احساس میکنم...
داشتم با جوجه گنجیشک کوچولو حرف میزدم و درد و دل میکردم که بی بی صدام کرد.
_سها مادر!...
ندای دعوت به عصرونه دلخواهم، شیر و کیک شکلاتی از طرف بیبی گلنساء، از تو عالم درد و دل با گنجیشک بیرونم آورد.
_جوجو همین جا بمون هوا که باز شد برت میگردونم به لونهت! باشه!!
جوجه کوچولو رو با قاب عکس رو میز و آب و دونه و یه جای گرم و نرم تنها گذاشتم و رفتم آشپز خونه پیش بیبی گلنساء.
ماجرا رو که براش تعریف کردم خندید و کیک شکلاتی رو برام شیرین تر کرد. یه تیکه کیک بزرگ گذاشتم تو دهنم و گفتم :_بیبی جون امروز با طهورا میریم معراج شهدا. شما نمیاین؟؟
_نه مادر! کلی کار دارم تو خونه!
_چشم هرطور راحتین.
_ولی مادر هوا خیلی سرده! برف هم داره میاد. پیاده میرین؟؟
_بله بیبی! نگران نباشین مراقبیم.
_در پناه خدا مادر!!
_قربونتون برم که به دعاهای شما زنده و سالمم.
_خدا نکنه دخترم.
ته لیوان شیر رو سر کشیدم و گونه ی بیبی رو بوسیدم. سینی لیوان شیر و پیش دستی رو که گذاشتم تو ظرفشویی گوشیم زنگ خورد...
_بله؟!
_....
_سلام طهورا خوبی؟!
_....
_اممممم...نمیدونم! بزا از بیبی بپرسم
_.....
گوشی رو از گوشم دور کردم و رو به بیبی گل نساء گفتم :_بیبی جان طهورا میگه داداششون آقا طاها مارو میروسنن با ماشین خودشونم تو معراج شهدا کار دارن. اجازه میدین؟!
بیبی_باشه دخترم اشکال نداره! فقط مراقب باشین.
_چشم بیبی.
دوباره تو گوشی به مطهره گفتم :_باشه عزیزم فقط ساعت چند؟!
_....
_آهان باشه پس یک ساعت دیگه منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و دوباره بیبی رو بوسیدم.
_پس بیبی با اجازه من برم حاضر بشم.
_برو مادر خدا پشت و پناهتون.
_قربونت برم بیبی جونم!! با اجازه.
و آشپز خونه نقلی و دلنشین بیبی گلنساء رو به مقصد اتاق و کمد لباس هام ترک کردم. جوجه گنجیشک انگار خیلی بهش خوش گذشته بود. دونه هاش نصف شده بود و خوابش برده بود. آخی! طفلکی!
یه شلوار لی و کاپشن مدل اور دخترونه یشمی پوشیدم و یه شال مشکی سرم کردم. پوتین بندی هامم پام کردم و بعد از خداحافظی با بیبی رفتم بیرون. کوچه یکپارچه سفید بود و حتی ردپای گربه هم دیده نمیشد.
ماشین آقاطاها دم در خونه شون روشن بود و آقاطاها نشسته بود تو ماشین و انگار منتظر طهورا بود. طهورا که اومد بیرون دویدم طرفش و سوار ماشین شدیم. (بده یکم حیا دارم طاهای خالی صداش نمیکنم. زشته خب بابا!!!!🤭)....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت15
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتشانزدهم🎈
طهورا هم با من پشت ماشین نشست. ماشینش یه سمند تر و تمیز و سفید بود.
تو معراج شهدا افراد زیادی نبودن. من بودم و طهورا و آقاطاها و چند تا از دخترا و چندتا از پسرا که بین "وصال معراج" و بسیج برادران و برادر سجادی(😐) رفت و آمد میکردن. هنوز نفهمیدم "وصال معراج" کجاست؟! و اتاق برادر سجادی!!!!
داشتیم از جلوی "وصال معراج در میشدیم که آقا طاها با اجازه ای گفت و ازمون جداشد. زدم به پهلوی طهورا.
_میگم طهورا؟!
_بلی؟!
_امممم...تو "وصال معراج" چیکار میکنن؟!
_میگم بهت!
_من خیلی وقته این احساس فضولی رو سرکوب کردما!
_باشه بابا عجول! میگم بهت.
کفشامونو در آوردیم و وارد مزار شدیم. بعد از زیارت عاشورا باز زدم به پهلوی طهورا.
_میگم طهورا؟!
_بلی خواهر؟! باز حس فضولیت نسبت به چیزی گل کرده؟!
_ام...تو بسیج چیکار میکنن؟!
_به...به...! خــــــــــــــــــعــــــــــــــلی کـــــــــــارا!!!
_میگم طهورا
_بلی خواهر جان؟!
_من عضو بسیج نیستما!
یهو با شوق و ذوق از جا پرید.
_ووووووووووووووویی!!!! سها میخوای عضو بسیج بشی؟!
_بابا یواااااش!!! آره خب! نمیتونم؟؟
_کی گفته نمیتوووووونی؟! قربونت برم من بدو بریم پیش خانم رجایی.
با شوق و ذوقی که داشت دستمو محکم گرفت و بلندم کرد. داشتم با کله میخوردم تو شیشه در! اجازه نداد بند کفش هامو ببندم. داشتم پله هارو میخوردم زمین که وایساد و افتادن روش!
_وای طهورا کشتی منو!!! چه خبره!!!
برگشت طرفم. قیافش پوکرِ پوکر بود.
_سها؟!
_بلی خواهر جان؟!
_کمی شناسنامه و عکس داری همراهت؟!
_خب...نع.
_سها!
_بلی خواهر؟!
_بدو! بدو بریم خونه بردار.
_طهورا! شوخی میکنی آیا؟!
_نع!! دادااااااااااااش!!
طاها که داشت از کنارمون رد میشد با تعحبی که یکن عصبانیت قاطیش بود برگشت. صداشو آورد پایین.
طاها_طهورا! اینجا نامحرم هست داد میزنی آبجی!!
طهورا سرشو شرمنده انداخت پایین.
طهورا_ببخشید داداش. یه دیقه مارو میبری خونه زود برگردیم؟!
چشماش چهارتا شد از تعجب. با دیدن قیافهش خندم گرفته بود. نه میتونستم بخندم نه میتونستم جلوشو بگیرم. ته تهش شد لبخند ملیح رولبام.
طاها_واسه چی؟! تازه اومدیم که.
طهورا_آخه سها میخواد...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با آرنج محکم زدم به پهلوش که یعنی بسه لازم نیست آبرومو ببری!!!
سریع متوجه شد و با لبخند حرفش رو خورد. یه نگاه گوشه چشمی پر منظور بهم کرد و ادامه داد :_اممم...حالا تو مارو ببر.!
طاها که چاره ای جز گوش دادن به حرف خواهر عزیز دردونه ش نداشت سرشو انداخت پایین، دستشو به نشانه اطاعت گذاشت رو سینهش و با لحن محجوبش جواب داد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت16
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتهفدهم 🚀
..._چشم خواهر جان! سمعا و طاعتا.
بعد سوییچ ماشین رو که یه فشنگ و یه پلاک آویزونش بود گرفت طرف طهورا.
طاها_بفرمایید آبجی. شما برید تو ماشین منم اومدم.
طهورا هم یه چشمک به نشانه تشکر به داداشش زد و سوییچ رو از تو دستش قاپید.
طهورا_قربونت داداش!
و با قدم های سریع دویدیم طرف ماشین. تو ماشین یاد مرصاد افتادم. یاد قربون صدقه هاش، نگاه هاش، دلم واسه همه چیش تنگ شده بود. یعنی اونجا در چه حاله؟!
بالاخره طاها اومد و رفتیم طرف خونه. با کلید در رو باز کردم و از بیبی گلنساء سراغ کپی شناسنامه و عکس هامو گرفتم.
_واسه چی میخوای مادر؟!
_ام...راستش میخوام عضو بسیج بشم.
_بهبه! آفرین مادر!
بیبی رفت و برام مدارکم و آورد. منم سریع دستشو بوسیدم و دویدم طرف ماشین.
طاها_چیزی که لازم داشتین رو برداشتین؟!
_بله.
طهوا_بزن بریم داداش!
آقا طاها هم گازشو گرفت پیش به سوی معراج شهدا!! دم در بزرگ ماشین رو نگه داشت. در و باز کردم و با عجله پیاده شدیم. هنوز داشت برف می بارید. حیاط معراج شهدا با بارش دونه های سفید برف خیره کننده شده بود.
طهورا دستم رو گرفت و به طرف بسیج خواهران کشید. شور و شوقی که داشت برام قشنگ بود. چه دوست خوبی! همونطوری که داشت لبه روسریشو صاف میکرد یه نفس عمیق کشید و در رو باز کرد. وارد اتاق خانم رجایی مسئول بسیج و ثبت نام شدیم. طهورا با لبخند سلام کرد. منم سلام دادم.
خانم رجایی_سلام دخترا. از این طرفا؟!
طهورا_سلام خانم رجایی. این دوستم سهاست.
خانم رجایی یه خانم جوون و خوش مشرب و خوش اخلاق بود که تو همون دیدار اول به دلم نشست. صدای ملایم و پر آرامش داشت که ناخودآگاه این حس و بهت القا میکرد که یه خانوم فوق العاده مهربونه. و این طور هم بود. سنگین و متین و با حیا! این رو طرز پوششش هم میشد فهمید.
خانم رجایی_سلام سها جان! خوشبختم.
_سلام. همچنین.
طهورا_خانم رجایی با اجازه اومدیم سها رو ثبت نام کنیم واسه بسیج.
خانم رجایی_بهبه! چه عالی! مدارک همراهت هست عزیزم؟؟
_بله. مدارکم رو آوردم.
مدارک لازم و روی میزش گذاشتم و یه فرم بهم داد. اینکه میخواستم عضو بسیج بشم یه حس حالب بهم میداد. فرم رو پر کردم و با لبخند گرفتم طرفش. اونم با لبخند ازم استقبال کرد و فرم رو ازم گرفت.
خانم رجایی_تا آماده شدن کارتت یکم طول میکشه. خوشحال شدم یه عضو جدید به حلقه دوستیمون اضافه شد! ان شاء الله از این به بعد بیشتر در خدمت سها خانوم باشیم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت17
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهجدهم🚲
روی تخت دراز کشیده بودم و به تسبیح دور دستم و قاب عکس های روی دیوار خیره شده بودم. دلم میخواست سوالی رو که خیلی وقت بود توی ذهنم حک شده بود رو بپرسم. سوالی که ۱۸ ساله ذهنم رو به خودش مشغول کرده و هیچوقت هم خیال بیرون رفتن از مغزم رو نداشته. ولی چطوری؟ اصلا نمیدونستم چی بپرسم!!! چی باید میپرسیدم؟! میخواستم بپرسم این اتاق واسه کیه؟! "سیدجواد" کیه؟! نه!!! من که ناراحت شدن بیبی رو نمیخواستم. فکر کردن و کنار گذاشتم و به حیاط رفتم. دلم گرفته بود.
تو ایوون وایسادم. باد سرد زمستونی صورتم رو نوازش کرد و موهام رو به پرواز درآورد. نفس عمیقی کشیدم.
_بیبی جون سلام! خسته نباشین.
بیبی سرش رو برگردوند و لبخندش رو هدیه کرد بهم.
_سلام دخترم. زنده باشی مادر!
پله ها رو سرخوش و بازی کنان دوتا دوتا پایین رفتم و کنار حوض نشستم. دستمو تو آب حوض کردم. این حوض قدیمی و قشنگ همه ی فصل های سال آب داشت و آبش هم همیشه تمیز بود. سردی آب تو پوستم نفوذ کرد و زلالیش منو به وجد آورد.
دستمو زیر چونهم گذاشتم و به قیافه مظلومی گفتم :_ام...میگم...بیبی جون
بیبی گلنساء که میدونست ازش چیزی میخوام خندید. نزدیکم اومد و با انگشت اشاره بینیم رو لمس کرد.
_چی میخوای شیطون؟!
دستمو از زیر چونهم برداشتم و سرمو کج کردم.
_میشه از کتابخونه تون استفاده کنم؟!
بیبی گلنساء آروم خندید.
_باشه. میتونی استفاده کنی. ولی...
_چی؟!
_ولی شاید خیلی خوشت نیاد.
با شوق و ذوق از جا پریدم و گونه ی بیبی رو بوسیدم.
_اشکال نداره بیبی جون! مرسی.
و بعد به طرف یکی از کتابخونه ها دویدم. شاید خوندن یکی از اینا حالم و بهتر میکرد. رو به روی در کتابخونه ای که کنار اتاقم بود وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در کتابخونه و باز کردم. دور تا در اتاق قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. از وجود این همه کتاب تو یه خونه قدیمی شگفت زده شده بودم.
تو اتاق چرخیدم و با انگشتای تشنه ی لمس کتابم اونارو لمس کردم. شاید کتابی تو ژانر موردعلاقه من نبود ولی از دیدن اون همه کتاب یه جا به وجد اومده بودم. مگه میشه آدم این همه کتاب تو خونهش داشته باشه و دلش نخواد بخونه؟! یکی از کمد هارو برانداز کردم. دل به دریا زدم و یکی از کتاب هاشو برداشتم. قطر زیادی داشت. ((مفاتیح الحیاة؟!)) صفحه اولش رو باز کردم. با خط بابا نوشته بود :" تقدیم به عزیز تر از برادرم،،،سید جواد جان!"
باز یه اقیانوس سوال تو مغزم جا گرفت و حمله ور شد به اطلاعات گذشته ام.
گاهی بابا سراغ سیدجواد رو از بیبی میگرفت اما هیچوقت چیزی از اون برام تعریف نکرده بود.
_مگه سیدجواد به بیبی سر هم میزنه که بخواد اینارو بخونه؟!
کلافه از فکر کردن به سیدجواد مجهول الهویه کتاب قطور رو بغل گرفتم و اتاق رو ترک کردم. حضور تو این اتاق حس خوبی بهم داد!! نگاهی به ساعت تو راهرو انداختم.
چقدر زمان زود گذشته بود. لبخند کم رنگی رو لبام نقش بست. جلد کتاب تو دستام رو لمس کردم و به مرصاد قول دادم بخونمش. آخه مرصاد به خوندن کتاب و مطالعه خیلی تاکید داشت. به سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن کتاب جدید...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت18
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتنوزدهم🚑
تو کتابخونه ای که به ایوون راه داشت نشسته بودم و از پنجره حیاط رو دید میزدم.
ساعت حدود ۱۰ صبح بود و بیبی خونه نبود. نمیدونم کجا رفته بود. صبح که از خواب بیدار شدم جز میز صبحونه ی آماده چیز دیگه ای تو خونه ندیدم. بیبی گلنساء میز رو چیده بود و نون تازه خریده بود. تنها صبحونه خوردن بدون بیبی جان جانانم اصلا کیف نمیده.
بیخیال پاییدن حیاط دل نشین خونه شدم و به سمت یکی از کتابخونه ها راهمو کج کردم.
هنوز به قفسه مورد نظرم نرسیده بودم که در حیاط با صدا باز شد. تند و تیز خودمو به حیاط رسوندم.
_سلام بیبی جون!
بیبی که تا قبل از دیدن من قیافه غمگینی داشت لبخند زد.
_سلام سهاجان! بیدار شدی مادر؟! صبحونه خودی؟؟
بیبی رو محکم بغل کردم.
_بله قربونتون برم من! ولی بدون شما که مزه نمیده!
بیبی با غرولند دل نشینی گفت :_خدا نکنه مادر! لهم کردی بابا یه پیرزن مگه چقدر استخون داره که بخوای بقیشم خورد کنی؟!
بیبی رو ولش کردم. محض یکم خودشیرینی گفتم :_واااا!! بیبی جون! کی گفته شما پیرزنین؟! ماشالا قبراق، سرحال، از منم که جوون ترین شما!!
بیبی خنده ای کرد.
_از دست تو دختر با این شیرین زبونی هات!
_میگم که بیبی! حالا کجا بودین؟
یه لحظه قیافهش پکر شد و انگار رفته باشه تو فکر.
_بنیاد شهید بودم مادر.
بنیاد شهید؟! اسمشو شنیده بودم ولی نمیدونستم کجاست. خواستم بپرسم پرا اونجا که منصرف شدم و حرفمو خوردم. شاید پرسیدنش کار درستی نبود. حداقل حالا!!
واسه بیرون آوردن بیبی جونم از افکارش که هیچ اطلاعی هم ازشون نداشتم جلوتر از بیبی دویدم تو ایوون.
_چای تازه دم حاضره بیبی گلنساء جونم! میرم بریزم براتون. لیوانی یا استکان؟!
بیبی ریز خندید.
_لیوانی واسه شما جووناست دخترم! استکان واسم کافیه.
باشه ای گفتم و با شور و شوق به طرف آشپزخونه که انتهای راهرو بود دویدم.
همون طوری که میدویدم چشمامو بستم و با شادی تو دلم گفتم :_خدایا خودت بیبی رو برام نگه دار! سایه شو از بالاسرم کم نکنی که منم میمیرم!!
...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت19
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستم🎾
پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز کنار تخت برداشتم و خواستم دور دستم بپیچم که چشمم به قاب عکس رو میز افتاد. لبخند ملیحش مثل همیشه دلبری میکرد.
_ببین! من میفهمم تو کی هستی. بالاخره میفهمم!!! سید جواد هم باشی، از زیر سنگ هم شده، گیرت میارم. باید جواب بدی چرا این همه سال بیبی گلنسای منو تنها گذاشتی! اوکِی؟!
از مدل حرف زدنم خندم گرفت. تسبیح رو دور دستم پیچیدم و کیفمو رو شونهم انداختم که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟!
_...
_باشه باشه! من آمادهم الان میام!
_...
_خدافظ.
طهورا دم در منتظر بود و میخواستیم برای دهه فجر و ۲۲ بهمن پرچم و سربند و پوستر بخریم. البته به سفارش خانم رجایی! طاها داداش طهورا هم راننده شخصیمون بود.(😑)
در اتاق رو باز کردم و با چند قدم سریع خودم رو به آشپزخونه نقلی بیبی رسوندم.
_بیبی جون من دارم میرم چیزی لازم ندارین؟!
_نه مادر مراقب باشین.
_چشم. با اجازه.
_خدا نگهدارت مادر.
_خداحافظ.
حیاط برفی رو پشت سر گذاشتم و در قدیمی رو باز کردم. طهورا دم در منتظر من بود.
_ای واااای طهورا ببخشید. خیلی منتظر موندی؟!
طهورا یه چشمک همراه لبخند شیطونش تحویلم داد.
_آماااااده ای؟! باید خانم رجایی رو غافلگیر کنیم.
_بععععععله.
دست در دست هم به طرف سمند سفید راه افتادیم. صدای له شدن برف زیر پاهام رو دوست داشتم. باد ملایم ولی سوز داری صورتم و نوازش کرد. چشمام و لحظه ای بستم و به بهار فکر کردم. هنوز مونده تا بهار. ولی چقدر دلم برای عطر گل ها و سبزی درختا و شکوفه های صورتی تنگ شده بود.
بعد از خریدن سربند های "لبیک یا خامنه ای" و پرچم در اندازه های مختلف و پوسر با عکس های حضرت آقا و امام و شهدای انقلاب و کلی طرح متنوع مربوط، مستقیم به طرف معراج شهدا رفتیم. دم در ماشین وایساد و من و طهورا با شوق و ذوق پیاده شدیم و راهمون رو به طرف بسیج کج کردیم.
بچه های معراج برای دهه فجر و ۲۲ بهمن که چند روز دیگه بود حسابی تو جنب و جوش بودن. هم برای برنامه های خود معراج شهدا، وهم برای برنامه راهپیمایی.
شروع برنامه های دهه فجر نزدیک بود و همه در تکاپو مشغول انجام و رسیدگی به فعالیت هامون بودیم.
همه دخترا از بودن من کنارشون امسال خوشحال بودن. مسئولیت نقاشی و کارهای هنری با من و یکی از دخترا به اسم نگین بود.
نگین یه دختر ریزه میزه و خیلی کم حرف و در عین حال یکمی هم شیطون بود. فوق العاده مهربون و عاشق حضرت رقیه(س). دوست داشت تو جمع خودمونیمون رقیه صداش کنیم. ماهم این کار رو میکردیم.
هرکس مسئولیتی داشت و اکثر گروه ها چندنفره بودن. طهورا هم با دختری به اسم هدیه مسئولیت غرفه کودک و نوجوان رو به عهده داشتن. اسم غرفه شونم گذاشته بودن "طه(طاها)"(مخفف طهورا و هدیه🙂)
چیزایی که خریده بودیم و نشون خانم رجایی دادیم و خیلی خوشش اومد که هم باکیفیت هستن و هم با قیمت مناسب خریدیم.
طهورا یه لبخند دندون نما زد و گفت :_خانم رجایی جونم!!! میگم که...برای پذیرایی، روز ۲۱ و ۲۲ بهمن که جشن داریم، پختن کیک و شیرینی با ما باشه؟!
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با.....ما؟؟؟؟؟من کی داوطلب شدم که جمع بست(🤦🏻♀)؟!
یه نیشگون از بازوش گرفتم.
_ما؟؟؟؟؟!!!!!
طهورا با چشم و ابرو اشاره کرد که میگم بهت! منم ساکت شدم.
_بله. من و سها میخوایم پذیرایی جشن های اصلی اون دو روز رو به عهده بگیریم.
خانم رجایی_باشه. ولی...زحمتتون یکم زیاد نمیشه؟! مسئولیت های دیگه هم دارینا.
طهورا_نه بابا خانم رجایی! وظیفهست! میخوایم یه کمکی هم کرده باشیم دیگه هزینه نشه واسه کیک و شیرینی.
خانم رجایی که انگار خیلی خوشحال شده بود از پیشنهادمون(پیشنهاد من که نه! پیشنهاد طهوراااااااا! طهوراااااااا خدا بگم چیکارت نکنه😤🙁😩)حسابی استقبال کرد و منم درمونده پذیرفتم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت20
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستویکم🌅
از اتاق خانم رجایی که اومدیم بیرون شاکی و درمونده به طهورا نگاه کردم.
_طهوراااااااا.
_امم. بله سهااااا؟!
_عزیزم شما از من نظری خواستی؟!
_خیر سهای عزیزم!
_پس چراااا جمع بستی؟!
_یعنی میگی نمیخوای کمکم کنی؟!
ای خدااااااااا!!!!!!
_نه. اینو نگفتم. کمک میکنم. ولی حداقل میگفتی بهم.
_بخشخید خو.
_بخشیدم! دنیااااااا مال تو.
قرار شد برای جشن ها کیک دارچینی و پای سیب درست کنیم و هزینهش هم دایی طهورا که خیر بود متقبل میشد. باباهم گفت کمک میکنه. قرار شد یه روز تو خونه بیبی درست کنیم یه روز تو خونه طهورا اینا.
مشغول کشیدن طرح جدیدم بودم. مربوط به انقلاب بدون مرز بود. رقیه هم داشت توی اینترنت دنبال مطلب میگشت. یکی از بچه ها در اتاقی که توش کار میکردیم رو باز کرد.
دختره_سهااااااا.
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مرضیه بود. یکی از بچه های فعال بسیج.
_جانم مرضیه جان؟
مرضیه_میگم که...خانم رجایی کارت داره.
_ممنون عزیزم. الان میرم.
کار رو ول کردم و رفتم پیش خانم رجایی. تو راه فکرم هزار جا رفت. یعنی چیکار داره؟!
آروم در زدم و رفتم تو.
_خانم رجایی؟! کارم داشتین؟!
_بله عزیزم. بچه ها خیلی از طرح هات تعریف میکردن خواستم یکیشو ببینم.
_امممم. بچه ها لطف دارن. الان که بالاست(طبقه بالا که کار میکردیم).
_پس زود بپر برو یکیشو برام بیار.
_چشم. الان میارم.
هیجان زده رفتم و یکی از خوباشو بردم واسه خانم رجایی.
_این طرح مربوط به شهدای انقلابه.
با بهت و تفکر خیره شده بود به طرحم.
_واقعا قشنگه! کارت خیلی خوبه! آفرین! خیلی قشنگ به تصویر کشیدی وقایع رو.
_خیلی ممنون لطف دارین.
_راستش...بخش تفحص طراحشون نیست، مثل اینکه برادر شما بوده و غیبتش طولانی خواهد شد، نیاز به طراح دارن. گفتن کسی رو پیدا نکردن که طرح های جدید داشته باشه، خواستن من بگردم پیدا کنم براشون. منم دیدم کی بهتر از تو؟!
چیییی؟! من برای بخش تفحص طراحی کنم؟!(😱😍) مرصاد همیشه موقع کشیدن طرح هاش منم صدا میکرد نظر بدم. دیگه شده بود آرزوم کشیدن طرح واسه بچه های تفحص!! ولی حالا... میتونستم به آرزوم برسم....
_من...من...مشکلی ندارم...فقط...
_فقط چی؟!
_با کماااااال میل قبول میکنم.
خانم رجایی لبخندی زد بهم گفت میگه بهشون که برای راهیان نور طرح پوستر هاشون با منه. منم بی صبرانه در انتظار موندم تا نوبت هنر نماییم و رسیدنم به آرزوم برسه...
طرح انقلاب بدون مرز بالاخره تموم شد. تصویری که انقلاب رو در جای جای جهان به تصویر میکشید. فوق العاده شده بود. به هرکی نشونش دادم تو بهت و حیرت فقط تحسینم کرد. خدایی هم خوب شده بود(😅🙄😁)
طرحم رو جلوی داداش معراج باز کردم. با زن داداش طیبه و حسنا و یوسف و محیا کوچولو اومده بودن خونه بیبی گل نساء بهم سر بزنن. چون یوسف دلش تنگ شده بود و بیقراری میکرد.
معراج داشت طرحم رو مثل همیشه توی ذهنش تحلیل میکرد و لذت میبرد و محیا هم بغلش داشت آبمیوه میخورد. معراج دستشو از روی کمر محیا که بغلش بود برداشت و خواست به یه نقطه از طرحم اشاره کنه که..........محیا خم شد و لیوان آبمیوه ی توی دستش داشت وارونه میشد روی طرح محشرم که خیلی براش زحمت کشیده بودم. ۴ شباااانه رووووز....(😱)
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#نشر = #صدقه_جاریه
✿*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستودوم⏰
انگار دنیا داشت رو سرم خراب میشد.
_محیااااااااااااااا.
سریع پوستر رو کشیدم کنار و آبمیوه خالی شد روی میز که شانس آوردم طرحم رو به موقع کشیدم. هم من و هم معراج نزدیک بود سکته کنیم. اگر تو یه فیلم اسلوموشن حرکت هارو نشون میدادی شاید چیز باحالی در میومد.
یه نفس عمیق کشیدم.
_معراج.
_شاااااااانس آوردی سها.
_اوهوم.
بعد از نشون دادن طرحم به معراج و فاجعه ای که نزدیک بود همه آرزوهامو به دست باد بسپره دست یوسف رو گرفتم و با طهورا رفتیم معراج شهدا. یوسف حسابی زیارت کرد.
اونقدر قشنگ با شهدای گمنام درد و دل میکرد انگار یه پسر ۲۰ سالهست. طهورا از این حالت یه پسر بچه تعجب کرده بود.
طهورا_میگم سها!!
_بله.
طهورا_مطمئنی این پسر ۴ سالشه؟؟
_آره بابا.
طهورا_ولی...خیلی به قول ما نوربالا میزنه.
_از وقتی مرصاد رفته سربازی اونم دیگه نیومده اینجا. خیلی بی تابی میکرد مثل اینکه
یوسف که کارش تموم شد دستمو گرفت و با لبخند بهم گفت :_عمه سها! منو میبری پیش داداش طاها و سجاد و مرتضی؟؟
هااااان؟؟؟؟؟ داداش طاها و سجاد و مرتضی دیگه کی باشن؟؟؟(😳)
_امممم. یوسف جان!!! اینا که گفتی کی هستن؟؟؟
یوسف_ عه! تو که نمیشناسی! ای بابا! خودم میرم.
طهورا لپ یوسف رو کشید.
طهورا_میگم آقا یوسف! منظورت از داداش طاها، داداش منه؟!
یوسف با تعجب یه نگاه به طهورا کرد.
یوسف_داداش شما کیه؟!
طهورا_امممم. همون پسره که قدش بلنده، شلوار چیریکی میپوشه!
یوسف برق خوشحالی تو چشماش موج زد.
یوسف_آااااااره! پس داداش طاها داداش شماست؟! فقط داداش طاها شلوار چیریکی میپوشه و پوتین!
اممم. راست میگفت. طهورا دستشو گرفت.
طهورا_بیا ببرمت پیش داداش طاها! عمه سها اجازه هست؟!
_بله. اختیار دارید. فقط.....مراقب باشین!
طهورا و یوسف_چششششششم.
طهورا دست یوسف رو گرفت و بردش پیش طاها. طاها حسابی بغلش کرد و بدو بدو رفتن پیش بقیه. همه شون از ته دل میخندیدن. عشق میکردن با یوسف. عجب!!! پس یوسف اینقدر اینجا خاطرخواه داره.
طهورا هم خیلی با یوسف رفیق شد. خیلی خوشش اومده بود از یوسف.
طهورا_سها! نمیدونستم اون پسر کوچولویی که با داداشت میاد اینجا یوسفه.
_حالا فهمیدی؟
طهورا_ولی...سها! این بچه خیلی فرق داره...
_میدونم.
شب روی تختم دراز کشیده بودم و خیره به قاب عکس روی میز تو دلم حرف میزدم. کسی در زد.
_بله. در بازه.
طیبه که محیا رو بغل کرده بود اومد تو.
طیبه_سها جان!
بلند شدم نشستم.
_جانم طیبه جان.
طیبه_مامان خیلی دلش تنگ شدا برات. نمیای سر بزنی
_منم دلم تنگ شده. ولی فعلا درگیرم. حتما سر میزنم.
طیبه_راستش...
_چیز دیگه هم میخوای بگی مگه نه؟!
طیبه_آره. راستش...
_آبجی طیبه! چیزی شده؟!
طیبه_سها!!! بابا......
از جام پریدم.
_بابا چی؟!
طیبه_بابا......
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت21
#قسمت22
فنجانی چای با خدا ....
_امممم. یوسف جان!!! اینا که گفتی کی هستن؟؟؟ یوسف_ عه! تو که نمیشناسی! ای بابا! خودم میرم. طهورا لپ ی
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستوسوم📸
طیبه_بابا......
_یاخدا...طیبه توروخدا بگو بابام چش شده؟!...حالش بده؟!....چی شده طیبه؟!...
طیبه_بابا....سه روز دیگه....
_طیبه دق مرررررررررررررگم کردی بگو چی شده...
طیبه_سه روز دیگه تولد باباست....
داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم. اینم شوخی بود مثلا؟!!!!!!!!
_طییییییییییییییبه!!
طیبه داشت قهقهه میزد و من دلم میخواست لهش کنم زیر پاهام...
_وااااااقعا چرا همچین شوخی ای باهام کردی؟؟!
طیبه_خواستم یکم اذیتت کنم خب آخه میدونستم بیام همینطوری بگم خیلی ریلکس میگی تولدش مبارک.
_عه؟! پس خواستی اذییتم کنی؟! پس معمولی بگی ریلکس میگم تولدش مبارک؟! من یه ریلکسی نشونت بدم زن دادااااااااش!
کلی باهم خندیدیم اون شب. خیلی خوش گذشت. بعد از اینکه رفتن بیبی نشست روی مبل قدیمی و چوبی توی نشیمن و تلویزیون قدیمی رو روشن کرد. داشت اخبار نشون میداد. مثل همیشه دهه فجر سرود های انقلابی و خبر هایی از این قبیل.
نشستم پایین پای بیبی کنار پایه مبل روی زمین. سرمو گذاشتم رو زانوش و خیره شدم به صفحه تلویزیون.
خیلی دلم میخواست درباره سید جواد و اتاقم ازش بپرسم. ولی نمیدونستم چه عکس العملی نشون میده.
_بیبی...
_جانم دخترم؟! میوه دلم!
_بیبی...میگم که...
_چی میخوای بگی مادر؟! دلت از چی گرفته؟!
پیوند قلب ها.! تعجب نکردم از این حرف بیبی. چون به این قانون ایمان داشتم.
_بیبی...اتاقم...
دیگه ادامه ندادم. شاید هنوز وقتش نبود.
میخواستم چیزی بگم که زنگ در به صدا در اومد. این وقت شب؟! شاید معراج اینا چیزی جا گذاشتن.
بیبی با متانت و وقار همیشگیش از جا بلند و به طرف در رفت.
_سها جان من برم ببینم کیه این وقت شب.
_چشم بیبی مراقب باشین.
پشت سر بیبی سریع دویدم تو اتاقی که به حیاط دید داشته باشه. از پنجره بیبی رو زیر نظر گرفتم. بیبی آروم در رو باز کرد و یه پسر جوون از پشت در اومد تو. لباس سربازی تنش بود و ساک سربازی رو دوشش.
قیافهش آشنا بود ولی یادم نمی اومد کجا دیدمش.
دویدم تو اتاقم و یه مانتو و شال پوشیدم.
بیبی و پسره با خوش و بش و کلی قربون صدقه اومدن تو. می خواستم برم تو آشپزخونه که قبل از رسیدن به در آشپز خونه مهمون ناخونده منو دید. ای بابا!! الان چه وقتش بود.
سرشو انداخت و پایین و با متانت سلام کرد.
پسره_سلام....
منم سرمو انداختم پایین و آروم جوابشو دادم.
بیبی دستپاچه و خیلی خوشحال گفت :_سها جان این نوهم سید سبحانه!! پسرم اینم دختر خواهر زادهمه؛ سها!
عه!!!! مگه بیبی نوه داره!!!
سیدسبحان_بله بیبی جون! تا حدودی تعریف هاشونو شنیدم!
با این حرفش هم من هم بیبی خشکمون زد. تعریف منو کجا شنیده این؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ببخشید. ولی من اصلا شما رو نمیشناسم!!
سیدسبحان_بله. درست میگین. ولی...
بیبی برای تموم کردن یه بحث بینتیجه که شروع هم نشده بود ساک سیدسبحان رو از دستش گرفت و به طرف نشیمن قدم برداشت.
بیبی_حالا ول کنین این حرفا رو. پسرم خستهست! تازه از سربازی برگشته! شما برین بشینین تا من چایی بیارم!
_نه بیبی! من میارم! شما بفرمایین.
بیبی و سیدسبحان توی نشیمن مستقر شدن و من برای فرار کردن از مهمون ناخونده پناه بردم به آشپز خونه! چه بیموقع از سربازی رسیده بود!!!(😑😒)...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت23
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستوچهارم✖️
سینی چای به دست به جمع دونفره ی بیبی و سیدسبحان پیوستم. که البته حسابی داشتن دل میدادن و قلوه میگرفتن؛ از جنس مادربزرگ نوه ای...
چایی رو تعارف کردم و نشستم.
بیبی_سها جان این نوه من سیدسبحانه. تازه از سربازی برگشته. قبل از اومدن تو اون با من زندگی میکرد و حواسش بهم بود.
یعنی صاحب اتاق من اووووووووون بوده؟؟(🤨🙄)نــــــــــــه!!! امکان نداره!!!
بیبی_سیدسبحانم، این هم دختر عمو صالحه؛ پسرم! اسمش سهاست! تو نبودی اون مراقبم بود. پیشم میموند. هوامو داشت!
سیدسبحان_خداروشکر که تنها نبودین. نگرانتون بودم! چه خبرا بیبی؟! بدون من خوش گذشت بهتون؟!
بیبی_خداروشکر بد نگذشت مادر! بقیه بچه هاهم مراقبم بودن، بهم سر میزدن!
سرم پایین بود و به مکالمهشون گوش میدادم و تو فکرای خودم غرق بودم که یه جمله سیدسبحان منو از افکارم کشید بیرون.
سیدسبحان_راستی بیبی! از سیدجواد چه خبر؟!
بیبی ناامید سرشو تکون داد.
بیبی_هیچی مادر...هیچی...پسرم نمیخواد برگرده خونه...
چی؟! یعنی سیدسبحان ، سیدجواد رو میشناسه؟! اصلا سیدجواد کجاست که نمیخواد برگرده؟! ای خدا!! یعنی کی من دل و جرئت حل کردن این معما رو پیدا میکنم؟!
بیبی_پسرم! الان میخوای چیکار کنی؟!
سید سبحان یه نگاه از اونا که انگار چاره ای نداره کرد و رو به بیبی گفت_هیچی دیگه بیبی! اگر دختر عمو بخوان اینجا بمونن که من...باید برم با اجازه تون!!!
_ببخشید!! من دختر عموی شما نیستم!!
جسورانه و بیپروا این حرف رو زدم. از اینکه یه پسر غریبه از راه نرسیده بهم بگه دختر عمو خیلی خوشم نیومد.
سیدسبحان_ببخشید! نمیدونستم ناراحت میشین! ولی خب...شما دختر عمو صالح هستین دیگه! عمو صالح هم عموی منه! ولی اگر شما نمیخواین...چشم! ببخشید.
چپ چپ نگاش کردم! چه رویی داره ها!!(😒)
بیبی_خب...کجا میخوای بمونی مادر؟!
سیدسبحان_میرم خونه رفیقم! خونه مجردی داره! دانشجوئه تهران! محسن رو میگم. دیدینش. بچه خوبیه! نگران نباشین!!! تا بتونم یه دونه جور کنم اونجا میمونم!
بیبی با نگرانی و تردید قبول کرد ولی میدونستم دلش پیش اونه! دوست نداره بره اونجا. خب...من چیکار میکردم؟! اون بیموقع اومده بود(😑🙄).
حرفای بیبی و نوه عزیزش که تموم شد، البته تموم که نه، حالا حالا ها حرف داشتن! اندازه دو ساااااال!!!! سیدسبحان ساکشو برداشت و رفت خونه دوستش!
از این به بعد باید هرلحظه منتظر مهمون ناخونده ای از جنس اخوی سیدسبحان باشیم....(😐😕)
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت24
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتبیستوپنجم♦️
دوماه کافی بود برای حجمی از خواب و خیال مبهم...
دل به دریا زدم. دیروز که مهمون ناخونده مجال پرسیدن سوال همیشه تو قلبم رو ندادن. امروز باید میپرسیدم؛ قبل از سر رسیدن سیدسبحان، نوه مورد علاقه بیبی گلنساء.!
آسته آسته به طرف آشپزخونه رفتم. بیبی مثل همیشه مشغول رسیدن به آشپزخونه نقلی و مرتبش بود و نشاط ناشی از برگشتن سیدسبحان هم به وضوح تو چشماش و رفتارش و حتی حرفاش دیده میشد.
یه نفس عمیق کشیدم. با اینکه فقط یه سوال ساده بود ولی خیلی میترسیدم. از اینکه بیبی ناراحت بشه...عاشق یه نفر که باشی، طاقت ناراحتیشو نداری!
پا به کنج دل نشین بیبی گذاشتم. هنوز داشت قوری گلدار قدیمی رو دستمال میکشید و متوجه حضور من نشده بود. روی صندلی میز ناهارخوری کوچیک و قدیمی که از فانتزی های عکاسیم بود نشستم.
_ام...بیبی!
بیبی که متوجه شد اومدم دست از کار کشید و رو به من جواب داد.
_عه! دخترم تویی؟!
_بله! خسته نباشین!
_زنده باشی دخترکم...
_میگم بیبی! میتونم باهاتون صحبت کنم؟!
بیبی گلنساء با نگاهی که احساس میکردم داره تا اعماق وجودم رو میخونه دستمال رو گذاشت کنار و روبه روم روی صندلی نشست.
_بگو دخترم...
با ظاهری آروم و درونی آشفته و پر از سوالات نامحدود سوالی که میخواستم بپرسم رو توی ذهنم مرور کردم. از کجا باید شروع میکردم؟! از اتاق؟! از سیدسبحان؟! از سیدجواد؟!
_بیبی...
آرنجم رو روی میز و دستم رو زیر چونهم گذاشتم. میدونستم با پرسیدن این سوال شاید دل بیبی بشکنه ولی دیگه نمیتونستم.
بیبی با لبخند منتظرم بود.
کلافه نفسمو بیرون دادم.
_ام...بیبی...یه سوالی هست که...خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده...ولی...میترسم...میترسم ازتون بپرسم...
بیبی تک خنده دلبرانه ای کرد.
_از چی میترسی مادر؟! بپرس دخترم!!! بپرس سهام...
_ولی بیبی! من نمیخوام شما رو ناراحت کنم. نمیخوام یاد خاطرات تلخ گذشته بیافتین...نمیخوام اشک تو چشماتون جمع بشه و بغض کنین...من...خیلی دوستون دارم...
بیبی دست دیگم رو که روی میز بود نوازش کرد و دریایی از آرامش رو به تک تک سلول های بدنم تزریق کرد.
_بپرس سهام...بپرس مادر...بپرس دخترکم...خودتو خالی کن...نزار اینقدر فکرت مشغول چیزی که باید بدونی بشه...
با چشمایی که دریایی از حرف داشتن به بیبی گلنساء جان عزیزتر از جونم خیره شدم. بازم تو دلم آشوبی بود.
سرمو انداختم پایین. پلک هامو محکم رو هم فشار دادم و بیمقدمه گفتم:
_بیبی...اتاقی که الان واسه منه،،،قبلا واسه کی بوده؟! سید جواد کیه؟! پسرتون کجاست؟! سیدسبحان...سیدسبحان کیه؟!...
دستی که تسبیح سبز رو دورش پیچیده بودم بالا آوردم. تسبیح رو لمس کردم.
_این تسبیح که مثلش رو هم مرصاد داره هم سیدسبحان...ماجراش چیه؟!...
بیبی هنوز لبخند به لب داشت. چه بیمقدمه و جسورانه... بیبی همونطور که لبخند رو لب هاش بود سرشو انداخت پایین و دیدم اشکی رو از چشمای آبیش قل خورد و رو گونه های پر چین و چروکش سرخورد.
_از کجای زندگی پر فراز و نشیب سیدجوادم بگم برات...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت25