*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ💚
#پارتدوم🧡
سر یوسف رو نوازش کردم و بغلش کردم. منم بغض کردم. از همه بیشتر دلم واسه یوسف کوچولوی مظلومم تنگ میشد. یوسف دستاشو باز کرد. گونهمو بوسید و قبل از سرازیر شدن مروارید های خوشگل چشماش از اتاق دوان دوان رفت بیرون. محدثه که لبخند غمگینی رو لب هاش بسته بود با صدایی که میلرزید گفت :" پاشو دیگه. همه تو حیاط منتظر تو هستنا! "
کیف و چمدونم رو برداشتم و با محدثه به حیاط رفتیم.
_آجی محدثه!
_بله؟
_میاین بهم سر بزنین دیگه؟!
_دیگه چی؟! ما بهت سر بزنیم؟؟؟
_چی میشه مگه؟!
_عجب پررویی تو!!!
_خیلی لطف دارین!
_سَهاااااااا !!! بسه شیرین زبونی.
اسم من سَهاست. ۱۷-۱۸ سالمه و بچه ی پنجم خانواده هستم. یه دختر درس خون، مهربون و رزمی کار. رشتهم کیوکوشین کاراتهست و کمربند مشکی دارم. صمیمی ترین دوستام مهدیس و کیمیا هستن که اصلا مذهبی نیستن. منم خیلی مذهبی نیستم ولی یه خانواده خیلی مذهبی دارم که شامل پدر جانبازم، مامان خیلی خیلی مهربونم، سه تا خواهر و دو تا برادر و سه تا برادرزاده و چهار تا خواهرزاده ام میشه. به علاوه زن داداشم و دوتا شوهر خواهرم.
اول معراج داداش بزرگه مونه که توی نیروی هوایی سپاه کار میکنه. زن داداش طیبه هم یه دختر خیلی خوب و مهربونه که خیلی باهم صمیمی هستیم. معراج و طیبه سه تا بچه دارن. حسنا که ۶ سالشه و یه دختر باهوش و مودبه. یوسف ۴ ساله که یه پسر مظلوم و مهربون و معصومه کاملا به مرصاد رفته. همیشه باهم میرن مسجد، مزار شهدا، هیئت. همه یوسف رو خیلی دوست دارن. چون خیلی خیلی دوست داشتنیه. محیا هم یک سالشه و آخرین بچه داداش معراجه. خیلی ناز و گوگولی. خوشمل و شیرین. بانمک و خواستنی.
محدثه و ماهده خواهر های دوقلوم از داداش معراج کوچیک ترن. اون دوتا هم با دوتا برادر دوقلو ازدواج کردن. حامد و حمید. آبجی محدثه و آقا حامد چند دقیقه ای از ماهده و آقا حمید بزرگترن.
آبجی محدثه و آقا حامد دوتا پسر کوچولوی دوقلو دارن که پنج سالشونه. عرفان و عدنان. طبق معمول هم الگوشون داداش مرصادمه. جلیغه و شلوار شیش جیب و انگشتر فیروزه. دوتاشونم مهربونن. یکمی هم شیطون.
آبجی ماهده و آقا حمید هم دوتا دختر کوچولوی دوقلو دارن. تبسم و ترنم که سه سالشونه و آبجی ماهده همیشه موهای بلند و پرکلاغی شون رو که به خودم رفته یا خرگوشی میبنده یا میبافه.
داداش مرصادم از من بزرگتره و از آبجی های دوقلوم کوچیکتر. فوق العاده مذهبی و با حیا و خوش اخلاق و بی نظیر. من و مرصاد خیلی به هم وابسته ایم. اختلاف سنیمون فقط دوساله ولی مرصاد خیلی روم حساسه. سخت گیری نمیکنه ولی غیرت برادرانهش سرجاشه. میخواد خودم عقایدم رو انتخاب کنم تا بهش پایبند بمونم.
تا امسال داشت درس میخوند ولی حالا تصمیم گرفته بره سربازی. به قول خودش باید مرد بشه. حرفایی که میزنه رو بعضی وقتا دوست ندارم. چون همش از جدایی و دل کندن و آسمونی شدن حرف میزنه. من بدون مرصاد نمیتونم زندگی کنم. از جونم بیشتر دوستش دارم. خیلیا به شوخی میگن نوربالا میزنه ولی من دلم نمیخواد...دلم نمیخواد تنهام بزاره....
خواهر کوچیک ترم هم ۱۴-۱۵ سالشه. یه دختر شیطون و پر انرژی. احساساتی و خیلی مهربون که اسمش کوثره.
سر پله های ایوون وایسادم. دلم برا اتاق بنفش رنگم تنگ میشه. برا خونه ، حیاط بزرگمون ، درخت هلو و گیلاس ، استخر و ماهیاش ، زیرزمین ، غرغر های مامان ، لبخند های بابا و خاطراتش از جبهه ، بستنی خریدن های هرشب داداش معراج ، حرص خودن های زن داداش طیبه ، کل کل های آبجیای دوقلوم ماهده و محدثه ، جوج زدن های خواهرشوهر های دوقلوم حمید و حامد ، نق زدنای کوثر و سر و صداهای بچه ها ، چهاردست و پا رفتن محیا و حتی انباری تاریک که میترسیدم ازش. داشتم میرفتم که دور از همه ی اینا واسه کنکور درس بخونم.
خونه ی ساکت و خلوت بیبی گلنساء ، خاله ی بابا....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت2
*⚘﷽⚘
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتسوم⏳
...از قضا روز رفتن من و اعزام سربازی مرصاد هم یکی شده بود و این اعضای خانواده رو دلتنگ تر میکرد.
دوری مرصاد برا همه مون خیلی سخت بود. خصوصا برای من که تنها همدمم بود از بچگی...! و... برای یوسف...
خونه توی تکاپو بود و مثل همیشه شلوغ. ولی از سر و صداهای کوثر خبری نبود. طیبه که محیا رو بغل کرده بود و نظاره گر خانواده ی پر جمعیت ما بود نزدیکم اومد : _کوثر تو اتاقشه قهر کرده!!
کوله و چمدونمو زمین گذاشتم و به طرف اتاق کوثر دویدم. الان بود که تاکسی ها بیان و لحظه ی خداحافظی بدون اون سپری بشه.
به اتاقش که رسیدم در زدم.
_کوثریم! آجی...نمیخوای خدافظی کنی؟!
صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم تو. کوثر رو تختش نشسته بود، زانو هاشو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد. کنارش رو تخت نشستم و دستمو رو شونهش گذاشتم.
_آجی کوثرم قرار نبود گریه کنیا! هم من هم داداش مرصاد زودی بر میگردیم...(الکی😐)
روشو ازم برگردوند.
_نخیر...دروغ میگی. زود نمیاین. تو معلوم نیس کی برگردی. داداش مرصادم ۲ سااااااااال دیگه میاد.
به سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم. با بغض گفتم :_آره خب. ولی... تا چش روهم بزاری برگشتیم. قول میدم بهت...
میخواست چیزی بگه که حسنا در حال تاب دادن موهای موج دار و بلندش تو چارچوب در ظاهر شد.
_عمه سَها تاکسیا اومدن.
بالاخره لحظه رفتن رسید. از رو تخت بلند شدم. چطوری دل میکندم از این هیاهو؟!...ولی تصمیم خودم بود. باید میرفتم! کوثر رو هم به زور بلند کردم.
_پاشو دیگه کوثر. داری لوس بازی در میاریا. الان مرصاد میره نمیتونیم باهاش خداحافظی کنیم.
با چشمایی پر از اشک با تک تک اعضای خانواده خداحافظی کردم. اما وقتی به مرصاد رسیدم دیگه چشمام تحمل نکردنو شروع کردن به باریدن. مرصاد دستاشو باز کرد و منم بی مقدمه تو آغوش گرم برادرانهش جا گرفتم.
سرمو به سینهش چسبوندم و گریه کردم.
_دلم برات خیلی تنگ میشه داداش مرصاد...
_من بیشتر سَها کوچولوم...ولی...باید ازم دل بکنی...نباید اینقدر بِهِم وابسته باشی سَها...قرار نیست همیشه پیشت بمونم آجی...
اینا رو تو گوشم گفت...
_مرصاد اینطوری نگو! من بدون تو چیکار کنم؟!...نباید تنهام بزاری...
بازم داشت از اون حرفا میزد.
بعد از چند دقیقه اشک ریختن تو آغوش داداش عزیز تر از جانم بالاخره با بوق ماشین ها و غرغر های خواهر های دوقلوم از مرصاد دل کندم و با یه دل پر از دلتنگی سوار ماشین شدم.
مقصد، خونه ی آروم و دل نشین بیبی گلنساء!...
تو ماشین به شب قبل فکر میکردم. که با مرصاد تو حیاط حرف میزدیم.
_داداش مرصاد...
_جانم آبجی؟!
_فردا...
اشک تو چشمای هردومون جمع شد. دوسال دوری مرصاد خدایی خیلی واسم سخت بود. سخت تر از چیزی که بخوام فکرشو بکنم.
_سها...
_جان سها داداشیم؟!
_باید ازم دل بکنی آبجی...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت3
فنجانی چای با خدا ....
*⚘﷽⚘ #بهوقترمان📚 #طَږیقِـعِۺْقْ♥️ #پارتسوم⏳ ...از قضا روز رفتن من و اعزام سربازی مرصاد هم ی
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتچہارم📝
_باید ازم دل بکنی آبجی...باید دل بکنم تا به آسمون برسم...نباید بِهَم وابسته بمونیم...
_مرصاد چرا اینطوری میگی؟!.چرا باید ازت دل بکنم؟!.چرا باید ازم دل بکنی؟!.چرا باید به آسمون برسی؟!.چرا باید با دل کندن به آسمون برسی؟!.چرا؟!.اصلا اینا که میگی یعنی چی؟!...
حرف دل کندن عصبانیم میکرد. دست خودم نبود. باباهم وقتی میگفت من دلم پیشت مامانت و معراج بود واسه همین شهید نشدم هم همینطوری میشدم. اعصابم خورد میشد. من حتی یک روز هم بدون مرصاد زنده نمیموندم.
_سها...آخه من نمیخوام بمیرم...
_عه !!! داداااااااااش !!! زبونتو گاز بگیر !!!
_سها من نمیخوام بمیرم. من...من باید......من قشنگ ترین مرگ رو میخوام...
با حرفاش داشت اشکامو در میاورد. دیگه طاقت نیاوردم. خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم.
_داداش مرصاد توروخدا! جون سها حرف رفتن نزن. آخه کجا میخوای بری که اینطوری که میگی؟!...داداش من به یه لحظه نبودنت فک نمیکنما.
_باشه. باشه آبجی توروخدا گریه نکن. باشه چشمگریه نکن...
گریم که بند اومد ازش جدا شدم. با بغض و چشمای خیسم به چشمای خیسش خیره شدم. چه مرگی اینقدر قشنگه که مرصاد نمیخواد معمولی بمیره؟! چقدر قشنگه که باید از منی که یک شب بی خبر ازم نمیمونه دل بکنه تا بهش برسه؟! خدایا...من داداش مرصادمو دوست دارما... عاشقشم... ازم نگیرش...
ماشین سر کوچه قدیمی و باریک وایساد. کوله پشتیمو انداختم رو شونه مو و چمدونمو از صندوق عقب ماشین برداشتم. پول رو حساب کردم و توی کوچه ی قدیمی و پر از خاطره به طرف در قدیمی سفید رنگی که انتهای کوچه بود و منتظر من، راه افتادم. بچه که بودم با بابا و مرصاد به بیبی سر میزدیم. اما چیزای زیادی بود که توی این ۱۸ سال نفهمیده بودم.
زنگ در رو فشار دادم.
_اومدم. اومدم.!!
بعد از چند دقیقه انتظار در قدیمی زنگ زده باز شد و بیبی با قد خمیده و یه لبخند شیرین رو لب هاش تو چارچوب در نمایان شد. چهره ی با محبت و آشناش که روزای بچگیمو یادآوری میکرد گل لبخند رو روی لب هام کاشت.
اونقدر دلتنگش بودم که دلم میخواست فقط نگاهش کنم. انگار نه انگار ماه پیش بهش سرزده بودم تا خبر بدم چند ماهی مهمونش هستم.
_سلام بیبی گلنساء جون.
_سلام دخترم. تویی؟؟
(چه سوال عجیبی!!!)
_منتظر کس دیگه ای بودین؟؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت4
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتپنجم💡
_منتظر کس دیگه ای بودین؟؟
بیبی خندید.
_نه عزیز دلم. میدونستم میای. فکر کردم شاید از اداره تفحص یا بنیاد شهید اومده باشن....آخه....خیلی وقته منتظرشونم...
بعد از این حرف اشک تو چشمای غمگینش جمع شد و لبخندش محو. بغض و اشکِ تو چشماشو دوست نداشتم. واسه در آوردنش از این حال غریب گفتم :" ام...خب...ایشالا که زودتر میان. نمیخواین بیام تو؟!"
بیبی گلنساء دوباره نشاط رو مهمون چهره ی مهربونش کرد.
_خدا از دهنت بشنوه دخترکم. بیا تو. بیا تو. ببخشید دم در منتظر موندی.
رفت کنار.
منم با شوق و ذوق وصف نا پذیری پشت سرش وارد حیاط خونه ای که حتی از خونه ی ماهم قدیمی تر بود شدم.
سمت راستم باغچه ی بزرگ و درخت زردآلو و تاک خودنمایی میکردن. شاخ و برگ درخت انگور تا بالای دیوار و چارچوب در رو پوشونده بودن و از حیاط بیرون رفته بودن.
وسط حیاط هم یه حوض کوچیک بود که کاشی کاری های قدیمی داشت.
دورتادور حیاط و حوض هم گلدون های خوشگل شمعدونی چیده شده بود. آخرای تابستون که مهمون خونه ی نقلی و با صفای بیبی گلنساء میشدیم از انگور های شیرینش بی نصیب نمیموندیم.
حیاط رو طی کردم و به پله های ایوون که از دو طرفِ زیرزمین بالا میرفتن رسیدم. چمدون سنگین رو جلوی اولین پله گذاشتم زمین. کفشامو در آوردم و پله هاو رفتم بالا.
تو ایوون مشغول در ها و پنجره های رنگیای بودم که هیچوقت از تماشاشون سیر نمیشدم.
سمت راست و چپم دوتا اتاق بود که یکیشون کتابخونه بود، یکیشونم اتاق مهمان. دو طرف در اصلی که به راهرو میرفت دوتا در بود که به دو اتاق مجزا راه داشت. منتظر بودم ببینم کدوم اتاق دل نشین و دنج واسه من میشه که بیبی گلنساء صدام کرد.
وارد راهروی پر از قاب عکس و گلدون های کوچیک و بزرگ شدم.
سمت راستم به ترتیب اتاق ، نشیمن ، کتابخونه ، و اتاق همیشه قفل بود. سمت چپم هم اتاق ، پذیرایی ، اتاق و آشپزخونه بود. ته راهرو هم یه در بود که پله میخورد به حیاط پشتی.
حالا حکایت این اتاق همیشه قفل چیه؟!
وقتی منو مرصاد بچه بودیم و میاومدیم خونه بیبی ، همیشه در این اتاق آخری که روبهروی آشپزخونه ی دنج و باحال بیبی بود قفل بود.
حالا هم هست.
و ما هیچوقت ندیدیم که بیبی گلنساء درباره اون اتاق حرفی بزنه یا درش رو باز کنه.
از همون وقتی که بچه بودم وجود این همه کتابخونه و قاب عکس هایی که هیچکدوم رو حتی اسمشون رو نمیدونستم و اتاق قفل برام عجیب بود. ولی داداش مرصاد هیچوقت مثل من کنجکاو نبود چون میدونست به وقتش همه چی رو میفهمیم.
همیشه فکر میکردم بیبی این همه کتاب رو چجوری میخونه وقتی حتی سواد نداره. یا این عکس ها کی هستن؟! اتاق قفل هم که جای خود دارد. اتاقی که همیشه مثل یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم حک شده و باقی مونده.
تو این ۱۸ سال حتی یه بار هم درباره سوالات تو ذهنم از بیبی گلنساء یا بابا سوال نکردم. چون ناراحت شدنشونو دوست نداشتم.
بابا خاله اش رو خیلی دوست داشتو از وقتی که پدر و مادرش رو توی یه حادثه از دست داده بود پیش بیبی گلنساء و پسرش که نمیدونم کجاست زندگی کرده بود.
پشت سر بیبی تو راهرو پیش میرفتم و مثل همیشه با دقت و کنجکاوی به عکس ها نگاه میکردم. به ته راهرو رسیدیم.
_بیبی جون! کجا قراره مال من بشه؟!
بیبی فقط با سکوت جوابمو داد. رو به روی در اتاق قفل وایساد و به تابلوی 《یا فاطمه الزهرا (سلاماللهعلیها)》که روی در نصب شده بود خیره شد. چشماش دوباره پر از اشک شدن. اما این بار چهرهش غمگین نبود. لبخند رو لباش بود.
بیبی یه کلید قدیمی از گردنش درآورد و قفل در رو باز کرد.
اتاقی که این همه سال درش قفل بود و حالا ، داشت برای من باز میشد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت5
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتششم 💎
...کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی صبرانه منتظر باز شدن در اتاق بودم. دریچه ای که شاید پاسخ خیلی از سوالام بود. در اتاق با صدا باز شد و بیبی گلنساء که اشکِ تو چشماش حالا روی گونه هاش جاری بود با لبخندی که دلتنگی رو به وضوح میشد توش احساس کرد به اتاق نگاه میکرد.
من هم مشغول تماشای اتاقی شدم کهدباز شدن درش آاااارزوم بود.
سمت چپم یه کتابخونه ، یه میزتحریر ساده چوبی ، یه پنجره قدیمی و یه تخت چوبی بود. روبهروی تخت هم یه کمد لباس و کنارش یه صندوقچه قدیمی بود. همه ی وسایل اتاق قدیمی بودن. مثل خونه و بقیه وسایلاش. البته خیلی تمیز و با سلیقه.
دیوار ها با قاب عکس هایی که به آشنایی خاطرات بابا بودن و قمقمه جنگی و چفیه تزئین شده بود. پیشونی بند های مختلف هم جزو این دکور دل نشین و فوق العاده بودن. (( یا فاطمه الزهرا(س) ، یا حسین(ع) ، یا سیدالشهدا(ع) و...)) ظاهرم به این چیزا نمیخوره ولی خب منم مثل خواهر برادرا و خانواده ام و تحت تاثیر بابا و مخصوصا مرصاد از این چیزا خوشم میومد.
تو اتاق دید میزدم که چشمم به گلدون شمعدونی با گل های سرخابی رنگش افتاد که روی میز کوچیک کنار تخت بود. شکوفه هاش جذابیت خاصی به دکور سبز اتاق داده بودن.
کف اتاق یه فرش دستبافت فوق العاده خودنمایی میکرد و روتختی سبز و سفیدی حسابی اتاق رو جلا داده بود.
با دقت بیشتری به قاب عکس ها نگاه کردم. یه پسر جوون آشنا توی همه ی عکس ها بود. همونی که عکساش توی راهرو هم بود.
یعنی این راز بیبی گلنساء بود؟!...ولی خب،،،بازم نپرسیدم!! سوالی رو که قطعا حک میشه توی صفحه ذهنم،،،اینجا اتاق کیه؟!...این دکور خاص و...
نفسمو با هیجان بیرون دادم.
_بی بی گل نساء اینجا....!!!!!!
بیبی اشک هاشو با روسری سفیدش پاک کرد.
_آره نگارم. اینجا و دیروز واست مرتب کردم. الان دیگه واسه توعه.
لبخند محوی زدم. بیبی گلنساء اتاق راز هاشو به من داده!!! بغلش کردم و گونه ی پر چینو چروکشو بوسیدم.
_مرسی بیبی جون!!! اینجا عاااااااااااااالیه!
_خدارو شکر! لباس هاتو که عوض کردی من تو آشپزخونه منتطرتم مادر. بیا واسه ناهار.
_بهبه! ناهار بیبی جونمو عشق است!. چشم الان میام.
بیبی لبخند به لب رفت و من موندم و یه اتاق پر از راز و خاطره و دلتنگی...
به سمت پنجره رفتم که طاقچهش با یه پارچه ی توری سفید آراسته شده بود. پرده ی سفید رو که گل های ریز سبز داشت کنار زدم و از قاب پنجره ی چوبی، حیاط پشتی رو نگاه کردم.
یه بچه گربه سفید روی تاب آروم خوابیده بود ، مرغ و خروس و جوجه ها تو حیاط بازی میکردن ، گنجیشک توی لونه ش روی درخت توت جیک جیک میکرد. این تازه منظره دلنشین حیاط پشتی بود. حیاط اصلی که حوض داشت جای خود دارد.
بدون شک خونه ی بیبی گلنساء مناسب ترین گوشه ی دنج دنیا بود واسه یه دختر وسواسی که میخواد درس بخونه. از منظره ی گلدوناش دل کندم و ولو شدم رو تخت. یه نفس راحت کشیدم و چشای خسته مو بستم.
_تو یه فرصت مناسب کل اتاق رو خوب میگردم.
دوباره انرژیمو جمع کردم و رو تخت رو به کمد نشستم. به ساعت حلبی زنگ زده نگاه کردم. ساعت ۱۲:۳۰ بود.
یهو دلم لک زد واسه غرغر های داداش مرصاد سر ظهر. یعنی اونجا غذای درست و حسابی بهش میدن؟!
تو فکر مرصاد بودم که تسبیح سبز خوش رنگی کنار ساعت نظرمو جلب کرد. رنگ سبز سیدیش منو یاد تسبیح مرصاد انداخت. اونو برداشتم و دور دستم پیچیدم.
_چه بوی خوبی میده...!!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت6
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهفتم💬
...بعد از اینکه لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو یکم جمع و جور، رفتم واسه ناهار. بیبی یا اینکه سنی ازش گذشته ولی دستپختش خییییییلی خوبه. مخصوصا فسنجون و قرمه سبزی و قیمه و باقالی پلو و زرشک پلو و آبگوشت و آش دوغ و آلبالو پلو و کشک بادمجون و عدسی و خوراک قارچ و کوفته تبریزی و...
خب همه ی غذاهاش محشره چی بگم؟!
سر سفره بیبی کلی قربون صدقه ام رفت و گفت خیلی کار خوبی کردم که رفتم پیشش.
_بیبی.
_جانم مادر؟!
_چقدر منو دوست داری؟!
_خیلی زیاااد...
_واقعا؟!
بیبی خندید.
_معلومه مادر.
_پس من خیلی خوشبختم.
_ما آدما وقتی خوشبختیم که خدا دوسمون داشته باشه.
_بیبی!!
_جانم مادر؟!
_خدا منو چقدر دوست داره؟!
بیبی سکوت کرد. منتظر جوابش بودم ولی چیزی نگفت.
_خب...چیکار باید بکنم که دوسم داشته باشه؟!
_خیلی کار ها هست که اگر انجام بدی خدا دوست داره دخترم.
_بیبی اون کارا رو یادم میدی؟!
(من خوندن نماز و دعا کردن و وضو گرفتن و روزه گرفتن رو بلد بودم. ولی چی مییییی شد یه وقت هوایی میشدم و این کارا رو میکردم. میدونستم منظور بیبی این کارا نیست🙂)
بیبی گلنساء لبخند زد و خوشحالی رو تو چشاش دیدم. خدایا! بیبی رو ازم نگیر...من دوسش دارم...
کل روز تو خونه گشتم و به کتابخونه ها سرک کشیدم. هر طرف میرفتم یه خروار سوال هجوم میآورد به مغز بیچارم که داشت داغ میکرد. فکر داداش مرصاد هم ول کنم نبود. دلم براش تنگ شده بود. ما همیشه باهم میاومدیم خونه بیبی ولی این بار جاش خیلی خالی بود. خیلی خیلی...
کیمیا و مهدیس از نقل مکانم به خونه بیبی گلنساء تعجب کرده بودن. اونا حوصله خودشونم ندارن چه برسه به اینکه توی یه خونه قدیمی با یه پیرزن مهربون زندگی کنن. ولی فایتر که باشی، همه چیز زندگی رو از یه زاویه دیگه میبینی. یه خونه قدیمی و دنج میشه بهترین جا واسه آرامش روح یه دختر رزمی کار و یه پیرزن مهربون میشه بهترین فرشته زندگیت.!!(کی گفته دختر رزمی کار خشنه؟؟؟؟😒😡😕)
اولین شبی که توی اتاق جدیدم خوابیدم خیلی عجیب گذشت. و خیلی آروم و پر از آرامش. خواب های نامفهومی دیدم که بعدش هیچ کدوم رو به خاطر نیاوردم.
صبح مثل همیشه با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. ولی باید زنگ گذاشتن این ساعت قدیمیه و هم یاد بگیرم.
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میم
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت7
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهشتم🎈
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بیبی گلنساء با یه لیوان شربت آب پرتقال و کلوچه خونگی در اتاقتو بزنه.
_بفرمایید تو بیبی جونم. بیدارم.
بیبی در رو آروم باز کرد و اومد تو. یه سینی با یه لیوان آب پرتقال تازه و یه پیش دستی کلوچه خونگی دست بیبی جان جانانم بود. حسابی شرمنده شدم که!!
_واااای بیبی شرمندهم کردین که!!! توروخدا، این چهکاری بود؟! خودم میاومدم با هم میخوردیم.
_این چه حرفیه دخترکم؟! این پذیرایی روز اوله!! خیالت تخت. از فردا از این خبرا نیست. گفتم صبح جمعه ای بهت خوش بگذره.
و خندید. قربونت برم من بیبی گلنسام که اینقدر مهربونی! سریع از تخت قدیمی پوسیده پریدم بیرون و سینی رو از بیبی گلنساء گرفتم.
_بیبی جون شما تنها این همه مدت تو این خونه چیکار میکنین؟!
_من که تنها نیستم مادر.
_تنها نیستین؟!؟!
_نه سهام! به مرغ و خروسا میرسم، به حیاط میرسم، خونه رو گرد گیری میکنم، به باغچه هام میرسم، با خانومای همسایه عالمی داریم مادر.
_اممم. پس تنها نیستین. خدارو شکر.
لیوان آب پرتقال رو از تو سینی برداشتم و به بیبی تعارف کردم. گفت الان میل نداره. لیوان بزرگ رو یه نفس سر کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
بیبی خندید.
_نَتِرِکی مادر!!!!یواش!!!!
هردو خندیدیم و رفتیم تا یکم به سر و وضع خونه برسیم.
رو پله ایوون نشسته بودم که زنگ در به صدا در اومد. یعنی کی میتونه باشه این وقت روز؟! ۱۱ صبح مهمون سرزده؟!
بیبی گلنساء کنار باغچه نشسته بود و به باغچه زمستونیش و گیاهای مخصوصش رسیده میکرد.
_اومدم! اومدم!...
سریع از رو پله سوم پریدم پایین.
_من باز میکنم.
فاصله پله ها تا در رو دویدم و در رو باز کردم. یه خانم پیر با چهره ی سبزه و چشمای سیاهی که داشت به من نگاه میکرد و چادر گلگلی ای سرش بود همراه یه دختر جوون که یه قدم عقب تر ازش وایساده بود و چهره ی معصومی داشت پشت در بودن.
دختره که نمیدونم کی بود پوست سفیدی داشت و روسری سبزش رو با چشمای درشت خوشگلش سِت کرده بود. یه چادر رنگی سفید با گل های خیلی ریز صورتی هم سرش کرده بود و با تعجبی که قبل دیدن من لبخند بود داشت نگام میکرد.
با لبخند سلام دادم.
خانم پیر یه نگاه به سرتا پام انداخت و با شک به چشمام خیره شد.
_تو دیگه کی هستی؟!
دختر جوون که انگار از سوال خانم پیر یکم خجالت کشیده بود، دستشو رو شونه ی خانم پیر گذاشت و منظور دار خطاب بهش گفت :"عزیز جووون!!!"
بعد روبه من کرد و لبخند رو مهمون لب هاش.
_سلام! ما همسایه های گلنساء خانم هستیم. شما دخترشون هستی؟!!
_من؟؟؟نه...من دخترشون نیستم...من...
هنوز حرفمتموم نشده بود که بیبی از پشت سرم گفت :" سلام اقدس خانم. سلام مریم جان. سها جان نوهمه!!
نوه؟؟؟من نوه ی بیبی ام؟؟؟ بیبی دستشو رو شونهم گذاشت رو به من همسایه ها رو معرفی کرد.
_سها دخترم اقدس خانوم و نوهشون مریم همسایه های خیلی خوب ما هستن.
با لبخندم ازشون پذیرایی کردم.
_خوشوقتم.
مریم که انگار از دیدن من خوشحال بود با لبخند معصومش جوابمو داد و باهم رفتیم تو حیاط. من و مریم توی ایوون نشستیم و بیبی گل نساء و اقدس خانوم روی تخت چوبی کنار باغچه که یه سماور قدیمی هم روش همیشه قل قل میکرد(با اینکه زمستون بود ولی هوا مثل بهار بود😕🌸)
استکان های چایی رو توی سینی نقره ای گذاشتم. موی بافته شدم رو انداختم پشتم و توی راهرو به طرف حیاط و مهمون ها راه افتادم. چقدر از مریم خوشم اومده بود. به نظر میاومد دختر خوبی باشه.
چایی رو اول به اقدس خانوم و بعد به بیبی تعارف کردم. داشتم میرفتم سمت پله های ایوون برای مریم هم چایی ببرم که اقدس خانوم با طعنه گفت :" گلنساء خانوم این لباسا چیه میزاری نوهت بپوشه؟؟!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت9
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتنهم🌸
...قیافه بیبی رفت توهم. بهم برخورد. یعنی چی؟! مگه لباس من چشه؟؟
سرجام وایسادم و یه نگاه به سر تا پام کردم.
یه شلوار مشکی پوشیده بودم به یه تیشرت سفید نسبتا گشاد که آرم کیوکوشین روش بود. موهامم بافته بودم و یه کش موی سفید پایینش بسته بودم. به طرف اقدس خانوم برگشتم. کاملا محترمانه گفتم :" ببخشید اقدس خانوم!!لباس های من مشکلی داره؟؟
اقدس خانوم با همون حالت طلبکارانه گفت :" مریم هیچوقت حق نداره از این لباس های عجیب غریب اجنبی تو خونه بپوشه. چه معنی میده یه دختر مثل پسرا تو خونه تیپ بزنه؟؟
مریم اون بالا داشت جلز و ولز میکرد و سرخ و سفید میشد از خجالت.
_خیلی عذر میخوام. ولی دلیلی نمیبینم تو خونه ای که حق دارم آزاد باشم و راحت زندگی کنم و هیچ مرد غریبه ای نیست توش اینقدر خودم رو محدود کنم. من یه تیشرت ساده پوشیدم که عکس حرفه ورزشیم روشه. لزومی هم نداره تو خونه ای که هیچ مرد نا محرمی نداره بلیز و دامن و روسری بپوشم. لازمه؟! درضمن تیپ من اسپرته. نه پسرونه.
اقدس خانوم خیلی عصبی داشت نگام میکرد. احساس کردم داره میترکه از عصبانیت(🤭) داره از حرص منفجر میشه. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ترجیح دادم دیگه بحث نکنم چون جوابی نداد که بخوام جواب بدم. پله های ایوون رو بالا رفتم. همچنان سکوت بینمون حکم فرما بود و کسی حرف نمیزد که بیبی گلنساء برای شکستن این سکوت آزاردهنده به اقدس خانوم چایی تعارف کرد و گفت :
_سها جان مادر با مریم برین تو اتاق، حرف بزنین، آشنا بشین.
_چشم بیبی.
دست مریم رو گرفتم و به اتاقم بردمش.روی تخت نشست. منم صندلی میز تحریر رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم. با تعجب و حیرت و شگفتی داشت اتاق رو بر انداز میکرد. به قاب عکس ها که رسید سکوت بینمون شکست.
_این اتاق مال تو نیست.!..نه؟!
_نه. اتاق من نیست.
_بیبی گلنساء هیچوقت در این اتاق رو برامون باز نکرد. از بچگی که ما بچه های همسایه تو خونه ی بیبی گلنساء بازی میکردیم، حتی یک بار هم در این اتاق رو برامون باز نکرد. تا...
_الان...
لبخند زد._تا الان!!
منم لبخند زدم. پس اون اتاق واسه بچه های همسایه هم سوال بوده. و حالا من صاحب اون سوال هستم. مریم با چشمای سبز و خوش رنگش به چشمام خیره شده بود و لبخند ملیحش باهام حرف میزد. ترجیح دادم این بار من سر صحبت رو باز کنم. با اشتیاق شروع کردم.
_خب! مریم خانوم! از خودت بگو.
_خب...از کجام بگم؟؟؟!!!
هردو خندیدیم.
_من مریمم. نوه اقدس خانوم که الان تو حیاطه. پدر و مادرم زنده نیستن. هردوشون توی یه حادثه....شهید شدن....!!
این حرف رو که زد غم رو تو چشمای قشنگش دیدم.
_من از اون موقع با عزیز جون زندگی کردم. یکم سخت گیر و غرغرو هست! ولی همه کسمه!! من جز اون کسی رو ندارم.
_چند سالته؟؟
_ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد.
_جدی؟! هرچند دیر شده ولی تولدت مبارک!
باز هم هردو خندیدیم.
_مریم؟!
_بله؟؟
_احساس میکنم دوستای خیلی خوبی میشیم.
_راستشو بخوای من با بقیه دخترا زیاد جور نیستم. چون پدر مادر ندارم خیلی دور و برم نمیان. همچین اخلاقیات جوانانه شون با عزیز جون هم نمیخونه.!!! میفهمی که چیمیگم؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادم. طفلکی مریم!! من بودم خیلی با اقدس خانوم حال نمیکردم.(🙊)...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت9
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتدهم🍀
...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی.
وقتی از خانوادهم میگفتم احساس کردم که داره غبطه میخوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم.
درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بیبی مثل همیشه یه غذای بینظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود.
عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی میچرخیدم که مهدیس پیام داد.
:" سریع آدرس خونه بیبی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!"
سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟
الان!؟!؟!
آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم.
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونهم و کتونی هامو پام کردم.
پله های ایوون رو داشتم میرفتم پایین که بیبی صدام زد.
_سها جان دخترم جایی داری میری؟؟
برشتم و گونه هاشو بوسیدم.
_بیبی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما!
بیبی هم منو بوسید.
_به سلامت مادر. مراقب خودت باش. میگفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه.
_نه بیبی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار.
_خدا پشت و پناهت مادر!!
در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود.
یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود.
شیشه رو داد پایین.
_بپر بالا!
پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤)
پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود.
ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین
_خدافظ...
و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش.
_هوی چته!!!!
_وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟...
با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم.
_مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟
کلافه نگاهشو ازم دزدید.
_خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟
_نه!
_اوممم! باش! هرجور راحتی!
_خداحافظ.
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون وبه طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم.
بیبی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بیبی با تعجب نگام کرد.
_پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟
پکر جواب دادم :" نه بیبی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد."
_آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه
خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بیبی.
_بهبه! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت11
#طریق_عشق
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتیازدهم 🔑
_...حالا قراره چیکارکنیم؟!
_لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون
_بیبی! کجا بریم؟!
_میخوام غافلگیرت کنم. فقط...
_فقط چی؟؟
_هیچی ولش کن.
کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم.
_پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم.
_آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست.
_به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟
_نه مادر!! یه ذره راهه!
_چشم. هرچی شما بگین.
بعد از اینکه بیبی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا میخوایم بریم.
کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بیبی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد.
به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ...
اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج میشد.
اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار میکرد. ولی چه کاری؟!....
بیبی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا.
از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله میخورد میرفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص.
دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود.
_سها جان! حواست کجاست مادر!!
با صدای بیبی به خودم اومدم.
_امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بیبی!
وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بیبی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم.
_سهاجان!
_بله بیبی گلنساء.
_حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا.
_خب...آره یکم.
_شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن...
و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!!
داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بیبی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده...
با تعجب به بیبی نگاه کردم. خسته شده؟؟...
_خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگهست...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت11
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتدوازدهم 🍂
...با سکوت فقط به حرف های بیبی گلنساء گوش دادم. حرفاش بوی دلتنگی میداد. برق نگاهش! میدونستم لازم داره درد و دل کنه. ولی چرا اینقدر غیر مستقیم؟! چرا حرف دلشو نمیگه؟! چرا اینقدر مقدمه چینی؟!
حدود یک ساعتی بیبی برام حرف زد و من فقط گوش دادم. با اینکه چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم ولی احساس میکردم از اینی که هستم راضی نیستم. در مقابل این همه دلتنگی، این همه صبر، این همه درد و دوری، من هیچی نبودم...
بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. اونجا خیلی به دلم نشست. یه آرامشی داشت که تاحالا نداشتم!! تو وجب به وجبش مرصاد رو میدیدم. پسرایی که اونجا بودن یه جورایی خیلی شبیه مرصاد بودن. نه از نظر ظاهری،،،! البته از نظر ظاهری هم همتیپ مرصاد بودن! ولی رفتارشون...
پله های مزارشهدا رو که اومدم پایین چشمم خورد به دری که سمت راست حیاط بود :《وصال معراج...》... چه اسم عجیبی!! و قشنگی!! روی درش نوشته بود (بدون هماهنگی وارد نشوید! ورود افراد متفرقه ممنوع!) مثل همیشه کنجکاو شدم بدونم اونجا کجاست. ولی فعلا بیخیال شدم.
چند قدم جلو تر که رفتیم بیبی یه دفعه وایساد و نشست رو زمین. قیافهش رفت توهم و دستشو گذاشت رو قلبش! یاخداااا!!!
_بیبی....!!!!
صدای بلندم توجه همه افرادی که اونجا بودن رو جلب کرد. چند تا از دخترای چادری که اونجا بودن سریع دویدن طرفمون و بیبی رو صدا میکردن : گل نساء خانوم! گل نساء خانوم! حالتون خوبه؟! گلنساء خانوم!!
چندتا از پسرا هم نزدیکمون وایسادن و به همون اندازه نگران بودن و بیبی رو صدا میکردن. رفتاراشون برام غریب بود! کپ کرده بودم. چی شد یهو؟!..
یکی از دخترا که یه روسری یشمی سر کرده بود رو به یکی از پسرا گفت :" داداش بیبی باز سکته کرده زنگ بزن اورژانس!!..."
پسره هم بی معطلی زنگ زد اورژانس.
اشک چشمام مثل رودخونه جاری بود و فقط بیبی رو صدا میزدم. دخترا هنوز نسبتم با بیبی گلنساء رو نفهمیده بودن واسه همین با تعجب نگام میکردن.
تا اورژانس برسه یکیشون که فک کنم دکتر بود یه کارایی کرد تا اورژانس برسه.
پسرا در رو باز کردن تا اورژانس بیاد تو. بیبی رو سریع سوار اورژانس کردن. یکی از دخترا بهم گفت :" منتظر چی هستی؟! بیا دیگه!"
همون طوری که گریه میکردم سوار آمبولانس شدم. بیبی گلنسام، عزیزترین فرشته زندگیم داشت جلو چشام جون میداد. دستشو محکم گرفته بودم و با اشک صداش میکردم. چشماش نیمه باز بود و داشت با لبخند نگام میکرد.
_بیبی!! بیبی گلنسام! توروخدا طاقت بیار! توروخدا طاقت بیار! بیبی چی داری میبینی که لبخند رو لباته؟! توروخدا بیبی! من بعد تو نمیمونما!!
دختری که همراهم سوار آمبولانس شده بود بیصدا داشت گریه میکرد و به من و بیبی گلنساء نگاه میکرد. همون دختر روسری یشمی!!
بیبی آروم داشت زیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد. اون وسط مسطا فقط کلمه "سیدجواد" رو شنیدم که بعدش پسرم خطابش کرد.
تو همون حال آشفتهم هزاران سوال درباره سید جوادی که بیبی پسرم صداش کرده بود تو مغزم چرخید و رسید به اینکه بیبی داره هذیون میگه! ولی کدوم پسر؟! کجاست اون پسر؟!
توی بیمارستان دخترا و پسرایی که کمکم کردن و بیبی رو میشناختن دست کمی از خودم نداشتن. آشفته و پریشون...
دختری که تو آمبولانس باهام بود نزدیکم شد و بعد کلی دست دست کردن و من و من با لبخندی که سعی میکرد اشک ها و نگرانی شو پنهان کنه گفت :_عزیزم...تو...نسبتی با گل نساء خانوم داری؟!
_نوهش هستم!
_آخه تاحالا ندیده بودمت! واسه همین پرسیدم. میدونستی گل نساء خانوم قلبش ضعیفه دیگه!!
_بیبی گلنساء؟! قلبش ضعیفه؟! من...نمیدونستم!
سرشو انداخت پایین.
با دودلی گفت :_بیبی گلنساء مشکل قلبی داره! قلبش ضعیفه! این...سومین سکتهشه که ما رسوندیمش بیمارستان!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت12
فنجانی چای با خدا ....
*⚘﷽⚘ . #بهوقترمان 📚 #طَږیقِـعِۺْقْ ♥️ #پارتدوازدهم 🍂 ...با سکوت فقط به حرف های بیبی گلنساء
*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتسیزدهم ✨
...بیبی گلنساء؟! سکته؟! وای خدایا!! خدایا خودت نگهش دار!!!...
_داری باهام شوخی میکنی؟! بیبی سالمه... اون حالش خوبه... اون منو تنها نمیزاره.
کلماتم همراه با اشک از زبونم جاری میشدن! اونم داشت اشک میریخت. باور اینکه بیبی قراره اینقدر زود ترکم کنه برام یه کابوس بود. یه کابوس تلخ...
اونقدر حواسم پرت بیبی بود که یادم رفت به بابا و معراج زنگ بزنم. ولی بچه های معراج شهدا حسابی کمک کردن. نمیدونم اونا نبودن باید چیکار میکردم.
دکتر از بخش اومد بیرون و همه نگران راه افتادیم دنبالش.
_آقای دکتر حال بیبی چطوره؟!
دکتر_خداروشکر خطر رفع شده...ولی...
پسره که زنگ زد به اورژانس_ولی چی دکتر؟!
دکتر_فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. فقط دعا کنید.!!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد. ناخودآگاه خودمو تو آغوش دختری که اصلا نمیدونستم کی بود ولی مثل یه خواهر کمکم کرده بود جادادم و هردو گریه گردیم.
روی صندلی نشسته بودم و آشفته و بیقرار به اتفاقاتی که قرار بود بیافته فکر میکردم. بیبی تنهام میزاره...من میمونم و یه دنیا حسرت...من میمونم و خاطراتش...من میمونم و کلی سوال درباره "سیدجواد" و اتاقم و تسبیح سبز...من میمونم و خاطرات دوروز که اندازه دو قرن باهاشون خوش بودم...
تو فکر بعد از بیبی گلنساء بودم که یکی نشست کنارم. همون دختره!
با تردید و من و من گفت و گوی بینمون رو شروع کرد.
_ام! میگم...نگران نباشیا! بیبی گلنساء...زود حالش خوب میشه!!(😔)
اونم دست کمی از من نداشت. تضاد اشک و لبخندش هم دلگرمی بود واسم و هم نمک رو زخمم...
_شما و دوستاتون خیلی کمکم کردین. شرمندهتون شدم! شما برگردین. من هستم. به بابام هم زنگ میزنم بیاد. بیشتر از این معطل نشین!...
حرفایی که میزدم از ته دلم نبود. دلم میخواست بمونن و دلداریم بدن. بگن که مثل دفعه های قبل بیبی گلنسام، عمرم، زندگیم، چشماشو باز میکنه! دلم میخواست پیشم بمونن. از تنهایی بعد بیبی میترسیدم....
_نه بابا! این چه حرفیه!؟ بیبی گل نساء واسه همه ما مادری کرده! اگر مادر بزرگ توئه، مادر ماست! نمیتونیم تنهات بزاریم. بقیه بچه هارو میفرستم خونه. ولی من و داداش طاها هستیم. تو این شرایط تنهایی کاری از دستت بر نمیاد. بهتره که باشیم پیشت!
_شرمندهم میکنین این طوری. نمیدونم چطوری جواب محبت هاتون رو بدم...
سرمو انداختم پایین. این همه محبت برام غریب بود. اونم از یه غریبه! غریبه ای اندازه صدتا دوست در حقم خوبی کرده بود! تو یک ساعت!
_راستی! من طهورام! از بچه های معراج شهدا
باهمون لبخند غمگینی که رو لب هام بود جوابشو دادم.
_سها...اسمم سهاست!
_سها...چه اسم قشنگی! خوشبختم عزیزم.
_همچنین.
حدود یک ساعتی از آشناییم با طهورا و بقیه بچه های معراج شهدا و اتفاق تلخی که واسه بیبی افتاد گذشت. طهورا بچه هارو به زور فرستاد خونه شون و فقط خودش و داداشش موندن پیشم که تنها نباشم. به بابا هم زنگ زدم زود خودشو برسونه. داداش طهورا آقا طاها هم خیلی تو کارای بیمارستان کمک کرد تا بابا بیاد.
پشت شیشه داشتم به بی بی گل نساء که رو تخت بیمارستان خوابیده بود نگاه میکردم که صدای اذان از مسجد نزدیک بیمارستان بلند شد. چه عجیب!!! تو این هیاهوی بیمارستان چطوری صدای اذان رو شنیدم؟! طهورا دست گذاشت رو شونهم و با لبخندش باز بهم دلگرمی داد.
_سهاجان داره اذان میده نمیای بریم نماز
نماز؟! چه واژه قشنگ و زیبایی!! یه لحظه رفتم تو فکر. خدایا! قول میدم...قول میدم از همین الان نماز بخونم فقط بیبی خوب بشه!!
__آره!!!!!فقط....
_فقط چی؟؟؟؟
....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت13