eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💡 _منتظر کس دیگه ای بودین؟؟ بی‌بی خندید. _نه عزیز دلم. میدونستم میای. فکر کردم شاید از اداره تفحص یا بنیاد شهید اومده باشن....آخه....خیلی وقته منتظرشونم... بعد از این حرف اشک تو چشمای غمگینش جمع‌ شد و لبخندش محو. بغض و اشکِ تو چشماشو دوست نداشتم. واسه در آوردنش از این حال غریب گفتم :" ام...خب...ایشالا که زودتر میان. نمیخواین بیام تو؟!" بی‌بی گل‌نساء دوباره نشاط رو مهمون چهره ی مهربونش کرد. _خدا از دهنت بشنوه دخترکم. بیا تو. بیا تو. ببخشید دم در منتظر موندی. رفت‌ کنار. منم با شوق و ذوق وصف نا پذیری پشت سرش وارد حیاط خونه ای که حتی از خونه ی ماهم قدیمی تر بود شدم. سمت راستم باغچه ی بزرگ و درخت زردآلو و تاک خودنمایی می‌کردن. شاخ و برگ درخت انگور تا بالای دیوار و چارچوب در رو پوشونده بودن و از حیاط بیرون رفته بودن. وسط حیاط هم یه حوض کوچیک بود که کاشی کاری های قدیمی داشت. دورتادور حیاط و حوض هم گلدون های خوشگل شمعدونی چیده شده بود. آخرای تابستون که مهمون خونه ی نقلی و با صفای بی‌بی گل‌نساء می‌شدیم از انگور های شیرینش بی نصیب نمی‌موندیم. حیاط رو طی کردم و به پله های ایوون که از دو طرفِ زیرزمین بالا می‌رفتن رسیدم. چمدون سنگین رو جلوی اولین پله گذاشتم زمین. کفشامو در آوردم و پله هاو رفتم بالا. تو ایوون مشغول در ها و پنجره های رنگی‌ای بودم که هیچوقت از تماشاشون سیر نمی‌شدم. سمت راست و چپم دوتا اتاق بود که یکیشون کتابخونه بود، یکیشونم اتاق مهمان. دو طرف در اصلی که به راهرو می‌رفت‌ دوتا در بود که به دو اتاق مجزا راه داشت. منتظر بودم ببینم‌ کدوم اتاق دل نشین و دنج واسه من میشه که بی‌بی گل‌نساء صدام کرد. وارد راهروی پر از قاب عکس و گلدون های کوچیک و بزرگ شدم. سمت راستم به ترتیب اتاق ، نشیمن ، کتابخونه ، و اتاق همیشه قفل بود. سمت چپم هم اتاق ، پذیرایی ، اتاق و آشپزخونه بود. ته راهرو هم یه در بود که پله میخورد به حیاط پشتی. حالا حکایت این اتاق همیشه قفل چیه؟! وقتی من‌و مرصاد بچه بودیم‌ و می‌اومدیم خونه بی‌بی ، همیشه در این اتاق آخری که روبه‌روی آشپزخونه ی دنج و باحال بی‌بی بود قفل بود. حالا هم هست. و ما هیچوقت ندیدیم که بی‌بی گل‌نساء درباره اون اتاق حرفی بزنه یا درش رو باز کنه. از همون وقتی که بچه بودم وجود این همه کتابخونه و قاب عکس هایی که هیچکدوم رو حتی اسمشون رو نمی‌دونستم و اتاق قفل برام عجیب بود. ولی داداش مرصاد هیچوقت مثل من کنجکاو نبود چون میدونست به وقتش همه چی رو می‌فهمیم. همیشه فکر می‌کردم بی‌بی این همه کتاب رو چجوری می‌خونه وقتی حتی سواد نداره. یا این عکس ها کی هستن؟! اتاق قفل هم که جای خود دارد. اتاقی که همیشه مثل یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم حک شده و باقی مونده. تو این ۱۸ سال حتی یه بار هم درباره سوالات تو ذهنم از بی‌بی گل‌نساء یا بابا سوال نکردم. چون ناراحت شدنشونو دوست نداشتم. بابا خاله اش رو خیلی دوست داشتو از وقتی که پدر و مادرش رو توی یه حادثه از دست داده بود پیش بی‌بی گل‌نساء و پسرش که نمیدونم کجاست زندگی کرده بود. پشت سر بی‌بی تو راهرو پیش می‌رفتم و مثل همیشه با دقت و کنجکاوی به عکس ها نگاه می‌کردم. به ته راهرو رسیدیم. _بی‌بی جون! کجا قراره مال من بشه؟! بی‌بی فقط با سکوت جوابمو داد. رو به روی در اتاق قفل وایساد و به تابلوی 《یا فاطمه الزهرا (سلام‌الله‌علیها)》که روی در نصب شده بود خیره شد. چشماش دوباره پر از اشک شدن. اما این بار چهره‌ش غمگین نبود. لبخند رو لباش بود. بی‌بی یه کلید قدیمی از گردنش درآورد و قفل در رو باز کرد. اتاقی که این همه سال درش قفل بود و حالا ، داشت برای من باز می‌شد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸