*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#پارتهشتم🎈
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که بیبی گلنساء با یه لیوان شربت آب پرتقال و کلوچه خونگی در اتاقتو بزنه.
_بفرمایید تو بیبی جونم. بیدارم.
بیبی در رو آروم باز کرد و اومد تو. یه سینی با یه لیوان آب پرتقال تازه و یه پیش دستی کلوچه خونگی دست بیبی جان جانانم بود. حسابی شرمنده شدم که!!
_واااای بیبی شرمندهم کردین که!!! توروخدا، این چهکاری بود؟! خودم میاومدم با هم میخوردیم.
_این چه حرفیه دخترکم؟! این پذیرایی روز اوله!! خیالت تخت. از فردا از این خبرا نیست. گفتم صبح جمعه ای بهت خوش بگذره.
و خندید. قربونت برم من بیبی گلنسام که اینقدر مهربونی! سریع از تخت قدیمی پوسیده پریدم بیرون و سینی رو از بیبی گلنساء گرفتم.
_بیبی جون شما تنها این همه مدت تو این خونه چیکار میکنین؟!
_من که تنها نیستم مادر.
_تنها نیستین؟!؟!
_نه سهام! به مرغ و خروسا میرسم، به حیاط میرسم، خونه رو گرد گیری میکنم، به باغچه هام میرسم، با خانومای همسایه عالمی داریم مادر.
_اممم. پس تنها نیستین. خدارو شکر.
لیوان آب پرتقال رو از تو سینی برداشتم و به بیبی تعارف کردم. گفت الان میل نداره. لیوان بزرگ رو یه نفس سر کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
بیبی خندید.
_نَتِرِکی مادر!!!!یواش!!!!
هردو خندیدیم و رفتیم تا یکم به سر و وضع خونه برسیم.
رو پله ایوون نشسته بودم که زنگ در به صدا در اومد. یعنی کی میتونه باشه این وقت روز؟! ۱۱ صبح مهمون سرزده؟!
بیبی گلنساء کنار باغچه نشسته بود و به باغچه زمستونیش و گیاهای مخصوصش رسیده میکرد.
_اومدم! اومدم!...
سریع از رو پله سوم پریدم پایین.
_من باز میکنم.
فاصله پله ها تا در رو دویدم و در رو باز کردم. یه خانم پیر با چهره ی سبزه و چشمای سیاهی که داشت به من نگاه میکرد و چادر گلگلی ای سرش بود همراه یه دختر جوون که یه قدم عقب تر ازش وایساده بود و چهره ی معصومی داشت پشت در بودن.
دختره که نمیدونم کی بود پوست سفیدی داشت و روسری سبزش رو با چشمای درشت خوشگلش سِت کرده بود. یه چادر رنگی سفید با گل های خیلی ریز صورتی هم سرش کرده بود و با تعجبی که قبل دیدن من لبخند بود داشت نگام میکرد.
با لبخند سلام دادم.
خانم پیر یه نگاه به سرتا پام انداخت و با شک به چشمام خیره شد.
_تو دیگه کی هستی؟!
دختر جوون که انگار از سوال خانم پیر یکم خجالت کشیده بود، دستشو رو شونه ی خانم پیر گذاشت و منظور دار خطاب بهش گفت :"عزیز جووون!!!"
بعد روبه من کرد و لبخند رو مهمون لب هاش.
_سلام! ما همسایه های گلنساء خانم هستیم. شما دخترشون هستی؟!!
_من؟؟؟نه...من دخترشون نیستم...من...
هنوز حرفمتموم نشده بود که بیبی از پشت سرم گفت :" سلام اقدس خانم. سلام مریم جان. سها جان نوهمه!!
نوه؟؟؟من نوه ی بیبی ام؟؟؟ بیبی دستشو رو شونهم گذاشت رو به من همسایه ها رو معرفی کرد.
_سها دخترم اقدس خانوم و نوهشون مریم همسایه های خیلی خوب ما هستن.
با لبخندم ازشون پذیرایی کردم.
_خوشوقتم.
مریم که انگار از دیدن من خوشحال بود با لبخند معصومش جوابمو داد و باهم رفتیم تو حیاط. من و مریم توی ایوون نشستیم و بیبی گل نساء و اقدس خانوم روی تخت چوبی کنار باغچه که یه سماور قدیمی هم روش همیشه قل قل میکرد(با اینکه زمستون بود ولی هوا مثل بهار بود😕🌸)
استکان های چایی رو توی سینی نقره ای گذاشتم. موی بافته شدم رو انداختم پشتم و توی راهرو به طرف حیاط و مهمون ها راه افتادم. چقدر از مریم خوشم اومده بود. به نظر میاومد دختر خوبی باشه.
چایی رو اول به اقدس خانوم و بعد به بیبی تعارف کردم. داشتم میرفتم سمت پله های ایوون برای مریم هم چایی ببرم که اقدس خانوم با طعنه گفت :" گلنساء خانوم این لباسا چیه میزاری نوهت بپوشه؟؟!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت9