eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
313 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🍀 ...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و اون از خاطرات بچگیاش و کوچه ی قدیمی. وقتی از خانواده‌م می‌گفتم احساس کردم که داره غبطه می‌خوره به حالم. واسه همین دیگه ادامه ندادم. درباره همه چی حرف زدیم. داشتم کتاب هایی که روی میز اتاقم بودن رو نشونش میدادم که اقدس خانوم مریم رو صدا کرد. مریم هم سریع خداحافظی کرد و بدرقه شون کردم و رفتن. بعد رفتنشون بی‌بی مثل همیشه یه غذای بی‌نظیر درست کرد و ناهار حسابی باب میل بود. عصر روی تخت دراز کشیده بودم و توی فضای مجازی می‌چرخیدم که مهدیس پیام داد. :" سریع آدرس خونه بی‌بی جونتو بفرست که داریم میایم دنبالت.!!" سریع از جام پریدم بیرون! چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ الان!؟!؟! آدرس رو براش فرستادم و حدود یک ساعت دیگه دم در منتظرم بودن. یه شلوار لی تیره و یه مانتو صورتی کم رنگ ملیح پوشیدم و یه شال رنگ شلوارم سر کردم. موهامم بالای سرم گوجه ای بستم که از پشت نزنه بیرون. کیف سرمه ایمم انداختم رو شونه‌م و کتونی هامو پام کردم. پله های ایوون رو داشتم می‌رفتم پایین که بی‌بی صدام زد. _سها جان دخترم جایی داری میری؟؟ برشتم و گونه هاشو بوسیدم. _بی‌بی جون دوستام اومدن دنبالم داریم میریم بیرون. البته با اجازه شما! بی‌بی هم منو بوسید. _به سلامت مادر. مراقب خودت باش. می‌گفتی بیان تو چایی ای شیرینی ای مهمونشون میکردیم. زشته دم در آخه. _نه بی‌بی. لازم نیست. فعلا با اجازه. خدانگهدار. _خدا پشت و پناهت مادر!! در رو پشت سرم بستم و به طرف سر کوچه راه افتادم. یه دویست شیش نوک مدادی براق با شیشه های حسابی دودی سر کوچه وایساده بود. یک لحظه فکرم رفت پیش اینکه کیمیا و مهدیس هیچکدوم رانندگی بلد نیستن. با شک به ماشین نزدیک شدم. مهدیس جلو نشسته بود. شیشه رو داد پایین. _بپر بالا! پشت فرمون یه پسر با تیپ فشن نشسته بود. سرشو برگردوند طرفم و نگام کرد. یه چشمک چندش آور زد که حالم بهم خورد. میتونستم همونجا میزدم تو دهنش(🤬😡😤) پشت هم یه پسر دیگه کنار کیمیا نشسته بود. ابروهام تو هم گره خورد و سرمو انداختم پایین _خدافظ... و سریع برگشتم و از ماشین دور شدم. مهدیس که حسابی جا خورده بودسریع از ماشین پیاده شد و اومد دنبالم. قدم هامو تند تر کردم. اونم دنبالم دوید تا رسید بهم و دستمو کشید. داشتم می افتادم روش. _هوی چته!!!! _وایسا بینم کجا خدافظ؟؟ اینهمه راه کوبیدیم اومدیم دنبالت که خدافظ؟؟... با اخم و عصبانیت تو چشماش نگاه کردم. _مگه تو نمیدونی من از پسرا خوشم نمیاد؟.بعدشم. واسه چی آوردیش؟؟ من تاحالا با هیچ پسر نامحرم غریبه ای حرف هم نزدم چه برسه به اینکه سوار ماشینش بشم. تو اینا رو نمیدونستی؟؟؟هاااااان؟؟ کلافه نگاهشو ازم دزدید. _خب بابا علامه!! انگار چی شده!! یعنی نمیخوای بیای؟؟ _نه! _اوممم! باش! هرجور راحتی! _خداحافظ. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و‌به طرف در خونه و انتهای کوچه راهم رو ادامه دادم. هم اون هم کیمیا میدونستن من با پسرا میونه خوشی ندارم. نمیتونم اعتماد بابا و مرصاد رو زیر پا بزارم و با یه پسر رابطه داشته باشم. بی‌بی کلید خونه رو بهم داده بود. در رو باز کردم و رفتم تو. بی‌بی با تعجب نگام کرد. _پس چرا برگشتی مادر؟؟چیزی شده؟؟ پکر جواب دادم :" نه بی‌بی گل نساء جان!! چیزی نشده. گردشمون کنسل شد." _آهان!! باشه اشکال نداره مادر جون! عوضش باهم جبران میکنیم! نظرت چیه خودمو از اون حال و هوا در آوردم. فقط به خاطر بی‌بی. _به‌به! چی بهتر از این؟؟ حالا قراره چیکار بکنیم؟؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸