*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتششم 💎
...کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی صبرانه منتظر باز شدن در اتاق بودم. دریچه ای که شاید پاسخ خیلی از سوالام بود. در اتاق با صدا باز شد و بیبی گلنساء که اشکِ تو چشماش حالا روی گونه هاش جاری بود با لبخندی که دلتنگی رو به وضوح میشد توش احساس کرد به اتاق نگاه میکرد.
من هم مشغول تماشای اتاقی شدم کهدباز شدن درش آاااارزوم بود.
سمت چپم یه کتابخونه ، یه میزتحریر ساده چوبی ، یه پنجره قدیمی و یه تخت چوبی بود. روبهروی تخت هم یه کمد لباس و کنارش یه صندوقچه قدیمی بود. همه ی وسایل اتاق قدیمی بودن. مثل خونه و بقیه وسایلاش. البته خیلی تمیز و با سلیقه.
دیوار ها با قاب عکس هایی که به آشنایی خاطرات بابا بودن و قمقمه جنگی و چفیه تزئین شده بود. پیشونی بند های مختلف هم جزو این دکور دل نشین و فوق العاده بودن. (( یا فاطمه الزهرا(س) ، یا حسین(ع) ، یا سیدالشهدا(ع) و...)) ظاهرم به این چیزا نمیخوره ولی خب منم مثل خواهر برادرا و خانواده ام و تحت تاثیر بابا و مخصوصا مرصاد از این چیزا خوشم میومد.
تو اتاق دید میزدم که چشمم به گلدون شمعدونی با گل های سرخابی رنگش افتاد که روی میز کوچیک کنار تخت بود. شکوفه هاش جذابیت خاصی به دکور سبز اتاق داده بودن.
کف اتاق یه فرش دستبافت فوق العاده خودنمایی میکرد و روتختی سبز و سفیدی حسابی اتاق رو جلا داده بود.
با دقت بیشتری به قاب عکس ها نگاه کردم. یه پسر جوون آشنا توی همه ی عکس ها بود. همونی که عکساش توی راهرو هم بود.
یعنی این راز بیبی گلنساء بود؟!...ولی خب،،،بازم نپرسیدم!! سوالی رو که قطعا حک میشه توی صفحه ذهنم،،،اینجا اتاق کیه؟!...این دکور خاص و...
نفسمو با هیجان بیرون دادم.
_بی بی گل نساء اینجا....!!!!!!
بیبی اشک هاشو با روسری سفیدش پاک کرد.
_آره نگارم. اینجا و دیروز واست مرتب کردم. الان دیگه واسه توعه.
لبخند محوی زدم. بیبی گلنساء اتاق راز هاشو به من داده!!! بغلش کردم و گونه ی پر چینو چروکشو بوسیدم.
_مرسی بیبی جون!!! اینجا عاااااااااااااالیه!
_خدارو شکر! لباس هاتو که عوض کردی من تو آشپزخونه منتطرتم مادر. بیا واسه ناهار.
_بهبه! ناهار بیبی جونمو عشق است!. چشم الان میام.
بیبی لبخند به لب رفت و من موندم و یه اتاق پر از راز و خاطره و دلتنگی...
به سمت پنجره رفتم که طاقچهش با یه پارچه ی توری سفید آراسته شده بود. پرده ی سفید رو که گل های ریز سبز داشت کنار زدم و از قاب پنجره ی چوبی، حیاط پشتی رو نگاه کردم.
یه بچه گربه سفید روی تاب آروم خوابیده بود ، مرغ و خروس و جوجه ها تو حیاط بازی میکردن ، گنجیشک توی لونه ش روی درخت توت جیک جیک میکرد. این تازه منظره دلنشین حیاط پشتی بود. حیاط اصلی که حوض داشت جای خود دارد.
بدون شک خونه ی بیبی گلنساء مناسب ترین گوشه ی دنج دنیا بود واسه یه دختر وسواسی که میخواد درس بخونه. از منظره ی گلدوناش دل کندم و ولو شدم رو تخت. یه نفس راحت کشیدم و چشای خسته مو بستم.
_تو یه فرصت مناسب کل اتاق رو خوب میگردم.
دوباره انرژیمو جمع کردم و رو تخت رو به کمد نشستم. به ساعت حلبی زنگ زده نگاه کردم. ساعت ۱۲:۳۰ بود.
یهو دلم لک زد واسه غرغر های داداش مرصاد سر ظهر. یعنی اونجا غذای درست و حسابی بهش میدن؟!
تو فکر مرصاد بودم که تسبیح سبز خوش رنگی کنار ساعت نظرمو جلب کرد. رنگ سبز سیدیش منو یاد تسبیح مرصاد انداخت. اونو برداشتم و دور دستم پیچیدم.
_چه بوی خوبی میده...!!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت6