*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتیازدهم 🔑
_...حالا قراره چیکارکنیم؟!
_لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون
_بیبی! کجا بریم؟!
_میخوام غافلگیرت کنم. فقط...
_فقط چی؟؟
_هیچی ولش کن.
کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم.
_پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم.
_آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست.
_به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟
_نه مادر!! یه ذره راهه!
_چشم. هرچی شما بگین.
بعد از اینکه بیبی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا میخوایم بریم.
کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بیبی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد.
به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ...
اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج میشد.
اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار میکرد. ولی چه کاری؟!....
بیبی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا.
از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله میخورد میرفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص.
دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود.
_سها جان! حواست کجاست مادر!!
با صدای بیبی به خودم اومدم.
_امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بیبی!
وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بیبی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم.
_سهاجان!
_بله بیبی گلنساء.
_حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا.
_خب...آره یکم.
_شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن...
و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!!
داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بیبی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده...
با تعجب به بیبی نگاه کردم. خسته شده؟؟...
_خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگهست...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت11