eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره...عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود! آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی...انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق.. عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه...اما لازم بود..روز بخیر..) رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت...و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال...با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود... ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش...از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد...الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه...که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود...نه مثل دانیال...اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد...از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان...راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت...از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..) و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..) و ای کاش راست میگفت...... ... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت12 ✍از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم ب
✍توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه اما ما نه چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم - چی شد ایستادی؟ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار ... توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم هر روز می گذشت ... و من هر روز منتظر جواب خدا بودم ... گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده با کلمات خود قرآن ... - خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن - من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد هر کس که مرا یافت می شناسد هر کس که مرا شناخت دوستم می دارد هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید * ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#تمام_زندگی_من #قسمت12 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوازدهــم (گــرمــاے تـهــر
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت سـیــزدهــم (اولـیــن رمـضــان مـشـتـرک) تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود … اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ … با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد … و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` … همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … ادامه دارد...
...بی‌بی گل‌نساء؟! سکته؟! وای خدایا!! خدایا خودت نگهش دار!!!... _داری باهام شوخی میکنی؟! بی‌بی سالمه... اون حالش خوبه... اون منو تنها نمیزاره. کلماتم همراه با اشک از زبونم جاری می‌شدن! اونم داشت اشک می‌ریخت. باور اینکه بی‌بی قراره اینقدر زود ترکم کنه برام یه کابوس بود. یه کابوس تلخ... اونقدر حواسم پرت بی‌بی بود که یادم رفت به بابا و معراج زنگ بزنم. ولی بچه های معراج شهدا حسابی کمک کردن. نمیدونم اونا نبودن باید چیکار میکردم. دکتر از بخش اومد بیرون و همه نگران راه افتادیم دنبالش. _آقای دکتر حال بی‌بی چطوره؟! دکتر_خداروشکر خطر رفع شده...ولی... پسره که زنگ زد به اورژانس_ولی چی دکتر؟! دکتر_فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. فقط دعا کنید.!! با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد. ناخودآگاه خودمو تو آغوش دختری که اصلا نمیدونستم کی بود ولی مثل یه خواهر کمکم کرده بود جادادم و هردو گریه گردیم. روی صندلی نشسته بودم و آشفته و بی‌قرار به اتفاقاتی که قرار بود بی‌افته فکر میکردم. بی‌بی تنهام میزاره...من میمونم و یه دنیا حسرت...من میمونم و خاطراتش...من میمونم و کلی سوال درباره "سیدجواد" و اتاقم و تسبیح سبز...من میمونم و خاطرات دوروز که اندازه دو قرن باهاشون خوش بودم... تو فکر بعد از بی‌بی گل‌نساء بودم که یکی نشست کنارم. همون دختره! با تردید و من و من گفت و گوی بینمون رو شروع کرد. _ام! میگم...نگران نباشیا! بی‌بی گل‌نساء...زود حالش خوب میشه!!(😔) اونم دست کمی از من نداشت. تضاد اشک و لبخندش هم دلگرمی بود واسم و هم نمک رو زخمم... _شما و دوستاتون خیلی کمکم کردین. شرمنده‌تون شدم! شما برگردین. من هستم. به بابام هم زنگ میزنم بیاد. بیشتر از این معطل نشین!... حرفایی که میزدم از ته دلم نبود. دلم میخواست بمونن و دلداریم بدن. بگن که مثل دفعه های قبل بی‌بی گل‌نسام، عمرم، زندگیم، چشماشو باز میکنه! دلم میخواست پیشم بمونن. از تنهایی بعد بی‌بی می‌ترسیدم.... _نه بابا! این چه حرفیه!؟ بی‌بی گل نساء واسه همه ما مادری کرده! اگر مادر بزرگ توئه، مادر ماست! نمیتونیم تنهات بزاریم. بقیه بچه هارو می‌فرستم خونه. ولی من و داداش طاها هستیم. تو این شرایط تنهایی کاری از دستت بر نمیاد. بهتره که باشیم پیشت! _شرمنده‌م میکنین این طوری. نمیدونم چطوری جواب محبت هاتون رو بدم... سرمو انداختم پایین. این همه محبت برام غریب بود. اونم از یه غریبه! غریبه ای اندازه صدتا دوست در حقم خوبی کرده بود! تو یک ساعت! _راستی! من طهورام! از بچه های معراج شهدا باهمون لبخند غمگینی که رو لب هام بود جوابشو دادم. _سها...اسمم سهاست! _سها...چه اسم قشنگی! خوشبختم عزیزم. _همچنین. حدود یک ساعتی از آشناییم با طهورا و بقیه بچه های معراج شهدا و اتفاق تلخی که واسه بی‌بی افتاد گذشت. طهورا بچه هارو به زور فرستاد خونه شون و فقط خودش و داداشش موندن پیشم که تنها نباشم. به بابا هم زنگ زدم زود خودشو برسونه. داداش طهورا آقا طاها هم خیلی تو کارای بیمارستان کمک کرد تا بابا بیاد. پشت شیشه داشتم به بی بی گل نساء که رو تخت بیمارستان خوابیده بود نگاه می‌کردم که صدای اذان از مسجد نزدیک بیمارستان بلند شد. چه عجیب!!! تو این هیاهوی بیمارستان چطوری صدای اذان رو شنیدم؟! طهورا دست گذاشت رو شونه‌م و با لبخندش باز بهم دلگرمی داد. _سهاجان داره اذان میده نمیای بریم نماز نماز؟! چه واژه قشنگ و زیبایی!! یه لحظه رفتم تو فکر. خدایا! قول میدم...قول میدم از همین الان نماز بخونم فقط بی‌بی خوب بشه!! __آره!!!!!فقط.... _فقط چی؟؟؟؟ .... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت سـیـزدهــم ‌ ڪتاب رو گذاشتم تو ڪیفم،نمیتونستم درس بخونم،تو شوڪ رفتار دیروز امین و عاطفہ بودم!نمیخواستم فڪر و خیال ڪنم،مشغول سالاد درست ڪردن شدم،مادرم وارد خونہ شد همونطور ڪہ چادرش رو آویزون میڪرد گفت:هانیہ بلا،چرا بہ من نگفتے؟ با تعجب نگاهش ڪردم. _چیو نگفتم مامان؟ رو بہ روم ایستاد _قضیہ امین! بدنم بے حس شد،بہ زور آب دهنم رو قورت دادم،زل زدم بہ چشم هاش. _چہ قضیہ اے؟! _یعنے تو خبر نداشتے؟ _نمیفهمم چے میگے مامان! _قضیہ خواستگارے دیگہ! نفسم بند اومد،خواستگارے چہ صیغہ اے بود؟! بہ زور گفتم:چہ خواستگارے اے؟! _امشب خواستگارے امینہ! خواستگارے؟امین؟!ڪلمات برام قابل هضم نبود،براے قلب بے تابم غریبہ بودن،قلبے ڪہ بہ عشق امین مے طپید،با صداے امین جون میگرفت،مگہ دوستم نداشت؟مگہ نگفت هانیہ؟هانیہ اے ڪہ چاشنیش یڪ دنیا عشق بود؟غیر ممڪن بود! _هانیہ دستتو چے ڪار ڪردے؟! انقدر وجودم بے حس شدہ بود ڪہ نفهمیدم دستم رو بریدم!اما این دستم نبود ڪہ بریدہ شد این رشتہ عشق من بہ امین بود ڪہ پارہ شدہ بود،باید مطمئن میشدم،با سردرگمے و قدم هاے لرزون رفتم سمت ظرف شویے تا آب سرد بگیرم بہ قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب! _ام ..چیزہ..حالا خالہ فاطمہ ڪے رو در نظر گرفتہ؟ _فاطمہ خودشم تعجب ڪردہ بود،امین خودش دخترہ رو معرفے ڪردہ از هم دانشگاهیاشہ! قلبم افتاد،شڪست،خورد شد! لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشڪ هام سرازیر نشہ،داشتم خفہ میشدم! حضور مادرم رو ڪنارم احساس ڪردم. _هانیہ خوبے؟رنگ بہ رو ندارے! چیزے نگفتم با حرف بعدیش انگار یڪ سطل آب سرد ریختن رو سرم! _فڪرڪردم دلبستگے دورہ نوجوونیت تموم شدہ! از مادر ڪے نزدیڪ تر؟! ساڪت رفتم سمت اتاقم،میدونستم مادرم صبر میڪنہ تا حالم بهتر بشہ بعد بیاد آرومم ڪنہ! تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگے حیاطشون رو نگاہ ڪردم و دیدمش با... با ڪت و شلوار.... چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با احساس هم نبود بلڪہ شڪے بود بین عشق و چیزے ڪہ نمیتونستم بفهمم! این صحنہ رو دیدہ بودم تو خوابم،سرڪلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگارے مون باشہ،من با خجالت از پشت پنجرہ برم ڪنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندے از جنس عشق و خجالت و خوشحالے بزنہ،بیان خونہ مون همونطور ڪہ سر بہ زیرِ دستہ گل رو بدہ دستم بعد.... دیگہ نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفہ میشدم احساس میڪردم تو وجودم آتیش روشن ڪردن،بہ پهناے تمام عاشقانہ هام گریہ ڪردم گریہ اے از عمق وجود دخترانہ ام در حالے ڪہ دستم روے قلبم بود و با هق هق نالہ ڪردم:آخ قلبم... ادامــه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌹💫🌹💫 قسمت3⃣1⃣ 🍃🍃 توي افکارم بودم که مادر از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. نميدونستم چي بايد به مادر بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بودم، نگذاشته بودم مادر و پدر از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودم به اتاق ميبردم تا بتونم راحت براي نماز صبح وضو بگيرم . نميخواستم مجبور بشم براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرم دروغ بگم . بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، فکري به ذهنم خورد و از اتاقش خارج شدم . همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي من رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. ميخواستم سرمو بالا کنم و جوابي بدم که وقتي نگاهم رو بالا آوردم ، منصرف شدم و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفتم. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که من شرم کردم بايستم و پاسخش رو بدم. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر سارا هم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدرم بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. روبروي درب اتاق مادر ايستادم، چند ضربه به در زدم و وارد اتاق شدم . مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شدم مادر نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفتم: کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله من بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهر تا حالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... ❌ ادامه دارد...
* 🌹 * سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود. با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟ فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود. با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ... سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟ ــ یه آدم بی غیرت سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 انگار مي‌خواست كه از فشاري، چيزي فرار كند. ولي، راحله قصد كوتاه آمدن نداشت. - ببينين! واقعاً موقعي كه پدر يا قيم يه دختر بتونه دخترش رو بدون اجازه اون، به كسي وعده بده يا وادار به ازدواج كنه و در ازاش پول يا جنس دريافت كنه، اون دختر چه فرقي با يه برده داره؟ يا مثلا وقتي زني بعد از مرگ شوهرش به ارث برسه و اقوام شوهرش حق داشته باشن با پرداخت كمي پول اون رو به كس ديگه اي واگذار كنن، اين زن برده نيست؟ سميه گفت: - خب اينها چه ربطي به ما داره؟ مگه ما الان داريم تو چنين وضعيتي زندگي مي‌كنيم؟ - نه! من الان راجع به خودمون تنها حرف نمي زنم. من دارم راجع به ظلم تاريخ حرف مي‌زنم. من دارم مي‌گم در طول تاريخ و در همه جاي دنيا، در تمام اقوام، زن هميشه مظلوم بوده و حقوقش پامال شده! بحث به جاي حساسي رسيده بود. من و عاطفه بر عكس روي صندلي نشستيم تا راحله و فهيمه را هم ببينيم. فهيمه گفت: _ مثلاً مي دونستين كه تو قسمتي از تمدن ايران، زن جزو چارپايان باركش محسوب مي‌شده. تمام شغلها و كار‌هاي سنگين به دوش او بوده، ولي حق نداشته با شوهرش يك جا سكونت كند و غذا بخوره! عاطفه گفت: _ ايران خودمون؟ فهيمه گفت: _ بله، همين ايران خودمون! البته نه اين كه فكر كني فقط تو ايران از اين خبر‌ها بود. نخير! اوضاع بقيه جاها صد درجه از اين جا بدتر بود. مثلاً تو استراليا زن رو بعنوان حيوون اهلي مي‌دونستن كه فقط مي‌شه براي دفع شهوت و توليد مثل ازش استفاده كرد. يا اينكه روز سوم مرگ شوهر، زن جزو اموال برادر شوهر به حساب مي‌اومد. تو هند هم زن‌ها حق نداشتند اسم شوهرشان را صدا بزنن. فقط مي‌تونستن اون‌ها رو بعنوان عالي جناب يا خداوندگار خطاب كنن. مرد هم زنش رو به عنوان خدمتكار و كنيز صدا مي‌كرد. راحله همان طور كه هنوز سرش تو مجله اش بود، گفت: - بابا! تا همين چند سال پيش، توي هند وقتي مردي مي‌مرد و مي‌خواستن جنازه اش رو خاكستر كنند، زنش بايد خودش رو پرتاپ مي‌كرد توي آتيش جنازه شوهرش، و گرنه از طرف جامعه و خانواده خودش طرد مي‌شد. عاطفه دستش را به اين طرف و آن طرف تكان داد. - پس به هر جا كه روي، آسمون همين رنگه. اين يك جمله را با حالتي شاعرانه گفت. فهيمه هم دلش نيامد او را از حس در بياورد. پس بازهم گفت تا عاطفه بيشتر توي حس برود. - توي آفريقا وقتي مرد مي‌خواست سوار اسب بشه، زن موظف بود برايش ركاب بگيره. توي چين رسم بود كه مرد مقروض، به جاي طلبش، زن و دخترش رو به طلبكار بده. يا مثلاً گوشت خوك و مرغ مخصوص مردها و خدايان بود، حتي عده اي مي‌گن كه عامل گرايش به مسيح در زنان "پولينزي" اين بود كه در مذهب مسيح به زن‌ها اجازه خوردن گوشت خوك داده مي‌شد. عاطفه صورتش را در هم كشيد: - حالا گوشت قحطي بود؟ آخه گوشت خوك هم تحفه اس. همين جامعه و خانواده‌هاي ما رخ مي‌ده كه صد پله از اين كارها بدتره. - منظورت چيه؟ يعني تو مي‌خواي بگي كه امروز هم مردها، زن‌ها رو در بند كردن؟ - ممكنه در ظاهر اين طور نباشه، ولي اين دليل تموم شدن قصه مظلوميت زن نيست. مجله اش را بست و صدايش را بلند تر كرد: - اگه تا ديروز اين جسم زن‌ها بود كه در اسارت مردها به سر مي‌برد، امروز اين روح و روان دخترها و زن‌ها ست كه در اسارت و زورگويي و خود خواهي ‌هاي مرد هاست. سميه خنديد: - شعار مي‌دي؟ راحله حسابي جوش آورد: - شما يا خود تو به اون راه مي‌زني، يا اينكه واقعاً چشمهاتو به روي واقعيت بستي و اين مسائلي رو كه هر روز توي جامعه و دوروبر ما رخ مي‌ده، نمي بيني؟ همين حالا به هر كدوم از اين بچه‌ها كه بگم، مي‌تونه صدتا، هزارتا مورد از اين زورگويي و فشارهايي رو كه مردها و خانواده‌ها بر زنها و دخترها مي‌آرن، بگه! مگه نه بچه ها؟ * * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸