eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ 📚 ♥️ ⏳ ...از قضا روز رفتن من‌ و اعزام سربازی مرصاد هم یکی شده بود و این اعضای خانواده رو دلتنگ تر می‌کرد. دوری مرصاد برا همه مون خیلی سخت بود. خصوصا برای من که تنها همدمم بود از بچگی...! و... برای یوسف... خونه توی تکاپو بود و مثل همیشه شلوغ. ولی از سر و صداهای کوثر خبری نبود. طیبه که محیا رو بغل کرده بود و نظاره گر خانواده ی پر جمعیت ما بود نزدیکم اومد : _کوثر تو اتاقشه قهر کرده!! کوله و چمدونمو زمین گذاشتم و به طرف اتاق کوثر دویدم. الان بود که تاکسی ها بیان و لحظه ی خداحافظی بدون اون سپری بشه. به اتاقش که رسیدم در زدم. _کوثریم! آجی...نمیخوای خدافظی کنی؟! صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم تو. کوثر رو تختش نشسته بود، زانو هاشو بغل کرده بود و داشت گریه می‌کرد. کنارش رو تخت نشستم و دستمو رو شونه‌ش گذاشتم. _آجی کوثرم قرار نبود گریه کنیا! هم من هم داداش مرصاد زودی بر می‌گردیم...(الکی😐) روشو ازم برگردوند. _نخیر...دروغ میگی‌. زود نمیاین. تو معلوم نیس کی برگردی. داداش مرصادم ۲ سااااااااال دیگه میاد. به سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم. با بغض گفتم :_آره خب. ولی... تا چش روهم بزاری برگشتیم. قول میدم بهت... می‌خواست چیزی بگه که حسنا در حال تاب دادن موهای موج دار و بلندش تو چارچوب در ظاهر شد. _عمه سَها تاکسیا اومدن. بالاخره لحظه رفتن رسید. از رو تخت بلند شدم. چطوری دل می‌کندم از این‌ هیاهو؟!...ولی تصمیم خودم بود. باید می‌رفتم! کوثر رو هم به زور بلند کردم. _پاشو دیگه کوثر. داری لوس بازی در میاریا. الان مرصاد میره نمیتونیم باهاش خداحافظی کنیم. با چشمایی پر از اشک با تک تک اعضای خانواده خداحافظی کردم. اما وقتی به مرصاد رسیدم دیگه چشمام تحمل نکردن‌و شروع کردن به باریدن. مرصاد دستاشو باز کرد و منم بی مقدمه تو آغوش گرم برادرانه‌ش جا گرفتم. سرمو به سینه‌ش چسبوندم و گریه کردم. _دلم برات خیلی تنگ میشه داداش مرصاد... _من بیشتر سَها کوچولوم...ولی...باید ازم دل بکنی...نباید اینقدر بِهِم وابسته باشی سَها...قرار نیست همیشه پیشت بمونم آجی... اینا رو تو گوشم گفت... _مرصاد اینطوری نگو! من بدون تو چیکار کنم؟!...نباید تنهام بزاری... بازم داشت از اون حرفا میزد. بعد از چند دقیقه اشک ریختن تو آغوش داداش عزیز تر از جانم بالاخره با بوق ماشین ها و غرغر های خواهر های دوقلوم از مرصاد دل کندم و با یه دل پر از دلتنگی سوار ماشین شدم. مقصد، خونه ی آروم و دل نشین بی‌بی گل‌نساء!... تو ماشین به شب قبل فکر میکردم. که با مرصاد تو حیاط حرف می‌زدیم. _داداش مرصاد... _جانم آبجی؟! _فردا... اشک تو چشمای هردومون جمع شد. دوسال دوری مرصاد خدایی خیلی واسم سخت بود. سخت تر از چیزی که بخوام فکرشو بکنم. _سها... _جان سها داداشیم؟! _باید ازم دل بکنی آبجی... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸