eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
314 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🌸 ...قیافه بی‌بی رفت توهم. بهم برخورد. یعنی چی؟! مگه لباس من چشه؟؟ سرجام وایسادم و یه نگاه به سر تا پام کردم. یه شلوار مشکی پوشیده بودم به یه تی‌شرت سفید نسبتا گشاد که آرم کیوکوشین روش بود. موهامم بافته بودم و یه کش موی سفید پایینش بسته بودم. به طرف اقدس خانوم برگشتم. کاملا محترمانه گفتم :" ببخشید اقدس خانوم!!لباس های من مشکلی داره؟؟ اقدس خانوم با همون حالت طلبکارانه گفت :" مریم هیچوقت حق نداره از این لباس های عجیب غریب اجنبی تو خونه بپوشه. چه معنی میده یه دختر مثل پسرا تو خونه تیپ بزنه؟؟ مریم اون بالا داشت جلز و ولز می‌کرد و سرخ و سفید می‌شد از خجالت. _خیلی عذر میخوام. ولی دلیلی نمی‌بینم تو خونه ای که حق دارم آزاد باشم و راحت زندگی کنم و هیچ مرد غریبه ای نیست توش اینقدر خودم رو محدود کنم. من یه تی‌شرت ساده پوشیدم که عکس حرفه ورزشیم روشه. لزومی هم نداره تو خونه ای که هیچ مرد نا محرمی نداره بلیز و دامن و روسری بپوشم. لازمه؟! درضمن تیپ من اسپرته. نه پسرونه. اقدس خانوم خیلی عصبی داشت نگام می‌کرد. احساس کردم داره میترکه از عصبانیت(🤭) داره از حرص منفجر میشه. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. ترجیح دادم دیگه بحث نکنم چون جوابی نداد که بخوام جواب بدم. پله های ایوون رو بالا رفتم. همچنان سکوت بینمون حکم فرما بود و کسی حرف نمی‌زد که بی‌بی گل‌نساء برای شکستن این سکوت آزاردهنده به اقدس خانوم چایی تعارف کرد و گفت : _سها جان مادر با مریم برین تو اتاق، حرف بزنین، آشنا بشین. _چشم بی‌بی. دست مریم رو گرفتم و به اتاقم بردمش.روی تخت نشست. منم صندلی میز تحریر رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم. با تعجب و حیرت و شگفتی داشت اتاق رو بر انداز می‌کرد. به قاب عکس ها که رسید سکوت بینمون شکست. _این اتاق مال تو نیست.!..نه؟! _نه. اتاق من نیست. _بی‌بی گل‌نساء هیچوقت در این اتاق رو برامون باز نکرد. از بچگی که ما بچه های همسایه تو خونه ی بی‌بی گل‌نساء بازی می‌کردیم، حتی یک بار هم در این اتاق رو برامون باز نکرد. تا... _الان... لبخند زد._تا الان!! منم لبخند زدم. پس اون اتاق واسه بچه های همسایه هم سوال بوده. و حالا من صاحب اون سوال هستم. مریم با چشمای سبز و خوش رنگش به چشمام خیره شده بود و لبخند ملیحش باهام حرف می‌زد. ترجیح دادم این بار من سر صحبت رو باز کنم. با اشتیاق شروع کردم. _خب! مریم خانوم! از خودت بگو. _خب...از کجام بگم؟؟؟!!! هردو خندیدیم. _من مریمم. نوه اقدس خانوم که الان تو حیاطه. پدر و مادرم زنده نیستن. هردوشون توی یه حادثه....شهید شدن....!! این حرف رو که زد غم رو تو چشمای قشنگش دیدم. _من از اون موقع با عزیز جون زندگی کردم. یکم سخت گیر و غرغرو هست! ولی همه کسمه!! من جز اون کسی رو ندارم. _چند سالته؟؟ _ماه پیش ۲۱ سالم تموم شد. _جدی؟! هرچند دیر شده ولی تولدت مبارک! باز هم هردو خندیدیم. _مریم؟! _بله؟؟ _احساس میکنم دوستای خیلی خوبی میشیم. _راستشو بخوای من با بقیه دخترا زیاد جور نیستم. چون پدر مادر ندارم خیلی دور و برم نمیان. همچین اخلاقیات جوانانه شون با عزیز جون هم نمیخونه.!!! می‌فهمی که چی‌میگم؟! سرمو به نشانه تایید تکون دادم. طفلکی مریم!! من بودم خیلی با اقدس خانوم حال نمیکردم.(🙊)... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸