eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
313 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🖇 ...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو کنار زدم و از قاب پنجره چوبی به حیاط پشتی نگاه کردم. مرغ و خروس و جوجه ها تو لونه شون قایم شده بودن و پرنده تو آسمون برفی عصر پر نمیزد. چشمم کف حیاط داشت می‌چرخید که گنجیشک کوچولویی که کف اتاق افتاده بود رو دیدم. ای خدا! کوچولوی بیچاره! ژاکت بافت یاسی رنگم رو پوشیدم و سریع از اتاق دویدم بیرون. در حیاط پشتی رو که باز کردم سوز سرمای زمستون پوست سفیدم رو سوزوند و چشمام یخ کرد. دمپایی های پلاستیکی بی‌بی رو پام کردم و روی برف های نرم کف حیاط دویدم و گنجیشک کوچولو رو با احتیاط برداشتم. داشت می‌لرزید. زیر ژاکتم کردمش و بردمش تو! گذاشتمش رو تخت و ژاکتم رو آویزون کردم. کوچولوی بیچاره!! داشت می‌لرزید. لرزی که هم به خاطر ترس بود و هم به خاطر سرما! _جوجو همینجا بمون برات دونه بیارم. جلدی از تو کابینت بی‌بی کیسه ارزن رو برداشتم و یه مشت ریختم تو در قوطی و پریدم تو اتاق. جوجه خیره شده بود به قاب عکس رو میزم که عکس همون پسر جوون قاب عکسا بود. _آخی! جوجو! توهم دوسش داری؟ منم خیلی دوسش دارم. آخه تو این یه ماه خیلی کمکم کرده. واسه نماز صبح بیدارم کرده! و کلی کمک دیگه!! یه جورایی باهام...حرف میزنه!!!!!! ببین جوجو. من نمیدونم کیه؟! ولی...خیلی آدم خوبیه! اینو احساس میکنم... داشتم با جوجه گنجیشک کوچولو حرف میزدم و درد و دل می‌کردم که بی بی صدام کرد. _سها مادر!... ندای دعوت به عصرونه دلخواهم، شیر و کیک شکلاتی از طرف بی‌بی گل‌نساء، از تو عالم درد و دل با گنجیشک بیرونم آورد. _جوجو همین جا بمون هوا که باز شد برت میگردونم به لونه‌ت! باشه!! جوجه کوچولو رو با قاب عکس رو میز و آب و دونه و یه جای گرم و نرم تنها گذاشتم و رفتم آشپز خونه پیش بی‌بی گل‌نساء. ماجرا رو که براش تعریف کردم خندید و کیک شکلاتی رو برام شیرین تر کرد. یه تیکه کیک بزرگ گذاشتم تو دهنم و گفتم :_بی‌بی جون امروز با طهورا میریم معراج شهدا. شما نمیاین؟؟ _نه مادر! کلی کار دارم تو خونه! _چشم هرطور راحتین. _ولی مادر هوا خیلی سرده! برف هم داره میاد. پیاده میرین؟؟ _بله بی‌بی! نگران نباشین مراقبیم. _در پناه خدا مادر!! _قربونتون برم که به دعاهای شما زنده و سالمم. _خدا نکنه دخترم. ته لیوان شیر رو سر کشیدم و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. سینی لیوان شیر و پیش دستی رو که گذاشتم تو ظرفشویی گوشیم زنگ خورد... _بله؟! _.... _سلام طهورا خوبی؟! _.... _اممممم...نمیدونم! بزا از بی‌بی بپرسم _..... گوشی رو از گوشم دور کردم و رو به بی‌بی گل نساء گفتم :_بی‌بی جان طهورا میگه داداششون آقا طاها مارو میروسنن با ماشین خودشونم تو معراج شهدا کار دارن. اجازه میدین؟! بی‌بی_باشه دخترم اشکال نداره! فقط مراقب باشین. _چشم بی‌بی. دوباره تو گوشی به مطهره گفتم :_باشه عزیزم فقط ساعت چند؟! _.... _آهان باشه پس یک ساعت دیگه منتظرتم. گوشی رو قطع کردم و دوباره بی‌بی رو بوسیدم. _پس بی‌بی با اجازه من برم حاضر بشم. _برو مادر خدا پشت و پناهتون. _قربونت برم بی‌بی جونم!! با اجازه. و آشپز خونه نقلی و دلنشین بی‌بی گل‌نساء رو به مقصد اتاق و کمد لباس هام ترک کردم. جوجه گنجیشک انگار خیلی بهش خوش گذشته بود. دونه هاش نصف شده بود و خوابش برده بود. آخی! طفلکی! یه شلوار لی و کاپشن مدل اور دخترونه یشمی پوشیدم و یه شال مشکی سرم کردم. پوتین بندی هامم پام کردم و بعد از خداحافظی با بی‌بی رفتم بیرون. کوچه یکپارچه سفید بود و حتی ردپای گربه هم دیده نمیشد. ماشین آقاطاها دم در خونه شون روشن بود و آقاطاها نشسته بود تو ماشین و انگار منتظر طهورا بود. طهورا که اومد بیرون دویدم طرفش و سوار ماشین شدیم. (بده یکم حیا دارم طاهای خالی صداش نمیکنم. زشته خب بابا!!!!🤭).... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸