*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان 📚
#طَږیقِـعِۺْقْ ♥️
#پارتچهاردهم 💕
_فقط...ام! وضو ندارم.
_این که ایرادی نداره! میریم باهم وضو میگیریم. خوبه؟!
گرمای لبخندش تا اعماق قلبم رفت و لبخند رو مهمون لب هام کرد. ولی نگران بیبی گل نساء بودم.
_آره. ممنون! ولی...
_نگران بی بی نباش! مراقبشن. زود میایم.
با تردید قبول کردم و رفتیم وضو بگیریم. از ۱۲ - ۱۳ سالگی به بعد وضو نگرفته بودم. حس آرامشی که بهم داد وضو گرفتن تاحالا نداشتم. با کلی زور و زحمت یادم آوردم که نماز چطوری بود. میخواستم شروع کنم که دیدم طهورا داره با تعجب نگام میکنه!
_ام...سهاجان! فک کنم موهات بیرونه!
وای عجب سوتی ای!(🤦🏻♀) سریع شالمو کشیدم جلو.
_اِ راست میگی...حواسم نبود! ببخشید.
_خدا ببخشه خواهر.
چطور حواسم نبود؟؟ اونقدر مشغول بیبی گلنساء بودم که همه چی یادم رفته بود.
نمازمو شروع کردم. تو نماز ناخودآگاه حواسم میرفت سمت معنی چیزایی که می گفتم. تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم بهشون! چقدر قشنگ! عجب آرااااامشی!(😍) خدایا! ببخشید که تاحالا ازت غافل بودم. آخر های نماز عشا بودم که داداش طهورا، آقا طاها دم در نماز خونه زنونه صدا زد :_طهورا! آبجی! بیبی به هوش اومد! بیبی بهوش اومد!!!
خدایا فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بدی! نمازم و سریع تموم کردم و دویدم طرف اتاق بیبی. اشک هام مثل رودخونه جاری بود و لبخند رو لب هام محو نمیشد. خدایا ممنونتم! ممنونم خدایا! ممنونم! فقط بی بی رو ازم نگیر! منم قول میدم همه نمازامو اول وقت بخونم!
هر سه تامون پشت شیشه منتظر بودیم دکتر بیاد بیرون و اجازه ملاقات بده. بابا هم اومد و کنارمون وایساد. خیره به خاله ی عزیزتر از جونش داشت با خوشحالی وصف ناپذیری ذکر میگفت.
بیبی سرشو برگردوند و از پشت شیشه با همون لبخند شیرین و مهربونش نگاهمون کرد. هرچهارتامون دستمونو گذاشتیم رو شیشه و بالبخند آمیخته با اشک شوق جوابشو دادیم.
طهورا_خدایا شکرت.
تو یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم طهورا رو بغل کنم. محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونهش.
_طهورا ممنونتم. امروز اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر بیبی گلنساء و من بیاد! من زندگیمو مدیونتم!
اشک شوق از چشمای هردومون مثل چشمه میجوشید. آقاطاها و بابا هم داشتن با لبخند نگامون میکردن.
خدایا اندازه همه چیزایی که آفریدی ممنونتم! ممنونتم که ختم بخیر شد!!!...
حدود یک ماه از اون ماجرا گذشت. بیبی هم هیچی از "سید جواد" نگفت بهم و منم باز نپرسیدم سوالاتی رو که رسیدن به جوابشون شد رویای هر شبم.
هروقت دلم تنگ میشد راهم و کج میکردم سمت معراج شهدا. با طهورا و دخترا هم حسابی رفیق شدم. با وجود تفاوت های ظاهری مون خیلی باهام خوب و مهربون بودن. رابطه ام داشت با مهدیس و کیمیا رفته رفته کمتر میشد و با طهورا و بچه های معراج شهدا بیشتر. از این دوستی راضی بودم. اونا حتی رو اخلاقم هم تاثیر گذاشته بودن!
از طرفی اونجا دلتنگیم نسبت به مرصاد رو هم کمتر میکرد. چون حضورش رو همه جا حس میکردم.
از قضا طهورا و برادرش همسایه و هم کوچه ما در اومدن! سه تا خونه اونور تر خونه بیبی گلنساء!!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت14