#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت17
بازهم باران…و شیشه های خیس..
زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:(این زن کیه؟؟)و عثمان فهمید حالِ نزارم را،
نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد...
عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی...
زن ایستاد...دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا...موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم...
من رو به روی دختر...
و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود... چقدر زمان،کِش می آمد...
دختر خوب براندازم کرد..سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد: (خیلی شبیه برادرتی..موهای بور.. چشمای آبی..انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش... درست مثله چای مسلمانان...
صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم...
صوفی نفسی عمیق کشید:(عذر میخوام.اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم،قاهره...اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
زندگی و خوونواده خوبی داشتم..
درس میخووندم،سال آخر پزشکی...دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم... پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب...هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه...جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره...انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن.
و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی...او از دانیال من حرف میزد؟؟؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد... شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست... حق داشت....
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید:
(ازدواج کردیم...تموم...نمیتونم بگم چه حسی داشتم...فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده...صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه...دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد...وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره...بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم... یک ماهی استانبول موندیم...خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی...تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند...پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه...و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صفت)
#ادامہ_دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت16 ✍عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد
#نسل_سوخته
#قسمت17
✍ناهار رسیدیم سبزوارکنار یه پارک ایستادیم کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد
- من یه دختر و پسر دارم ... و اگر ممکنه بهم کمکی کنید مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید
سرش رو انداخت پایین که بره مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد با خوشحالی گفت
- دخترم از دخترتون بزرگ تره اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره برو یه چیزی به مامان بگو بابا دوباره باهات لج می کنه ها
راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب
- شرمنده خانم به زحمت افتادید
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت از ما دور شد اما من دیگه آرامش نداشتم طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت16 در ظروف یکبار مصرف غذا میخوردیم... صدای خوردن قاشق و بشقا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت17
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کریم را ک میشنید،بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد....
وانتی ها ک میرسیدند سر کوچه ،قبل از اینکه توی بلند گو هایشان داد بکشند"اهن پاره،لوازم برقی...."مامان خودش را ب انها میرساند میگفت مریض داریم و انها را چند کوچه بالاتر میفرستاد....
برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود....
همیشه توی کوچه شلوغ بود.....
وقتی مامان دستمالی را از پنجره اویزان میکرد ،بچه هامیفهمیدند حال ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند ....
دستمال را ک برمیداشت،یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست.....
یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود .....
زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند....
ایوب داد زد"هرچه میگویم نمیفهمند.......باباجان،هواپیماهای دشمن آمده....."
ب مگسی ک دور اتاق میچرخید اشاره کرد....
آخر من ب تو چه بگویم؟؟بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود ،حقت است......
دستشان را گرفتم و بردم بیرون ....
توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم...
کلاه هم پیدا میشد...
دادم ک سرشان بگذارند...
هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا ارام شد....
توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود...
حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید....
جایی از بدنش نبود ک سالم باشد....
حتی فک هایش قفل میکرد؛همان وقتی ک موج گرفتش.....
وقتی ک بیمارستان بوده با نی ب او اب و غذا میدادند....
بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند ک با زور فک هارا باز کنند ؛فک از جایش در میرود.....
حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد....
حتی،وسط مهمانی،وقتی قاشق توی دهانش بود....
دو طرف صورتش را میگرفتم...
دستم را میگذاشتم روی برامدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم....
فک هاارام ارام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد.....
بعضی مهمانها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند....
میتوانستم صدای "اخی"گفتن بعضی ها را ب راحتی بشنوم....
باید جراحی میشد....
دندان های عقب ایوب را کشیدند؛همه سالم بودند...
سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند....
دکتر قبل از عمل گفته بود ک این جراحی حتما عوارض هم دارد.....
و همینطور بود
بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد....
صورت ایوب چند بار جراحی شد تا ب حالت عادی برگردد،ولی نشد...
عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند .....
وقتی می خندید یا اخم میکرد،ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد....
#تمام_زندگی_من
#قسمت17
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت هــفـدهــم
(از مـنـبـر بـیـا پـایـیـن)
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود …
– اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ …
– می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم …
با عصبانیت اومد سمتم …
– پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ …
– من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم…
محکم خوابوند توی گوشم …
– همون موقع چی مریم مقدس؟ …
صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد …
– به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی …
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم …
– من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها …
این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین …
– این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم …
این رو گفت از خونه زد بیرون …
ادامه دارد...
#طریق_عشق
#قسمت17
..._چشم خواهر جان! سمعا و طاعتا.
بعد سوییچ ماشین رو که یه فشنگ و یه پلاک آویزونش بود گرفت طرف طهورا.
طاها_بفرمایید آبجی. شما برید تو ماشین منم اومدم.
طهورا هم یه چشمک به نشانه تشکر به داداشش زد و سوییچ رو از تو دستش قاپید.
طهورا_قربونت داداش!
و با قدم های سریع دویدیم طرف ماشین. تو ماشین یاد مرصاد افتادم. یاد قربون صدقه هاش، نگاه هاش، دلم واسه همه چیش تنگ شده بود. یعنی اونجا در چه حاله؟!
بالاخره طاها اومد و رفتیم طرف خونه. با کلید در رو باز کردم و از بیبی گلنساء سراغ کپی شناسنامه و عکس هامو گرفتم.
_واسه چی میخوای مادر؟!
_ام...راستش میخوام عضو بسیج بشم.
_بهبه! آفرین مادر!
بیبی رفت و برام مدارکم و آورد. منم سریع دستشو بوسیدم و دویدم طرف ماشین.
طاها_چیزی که لازم داشتین رو برداشتین؟!
_بله.
طهوا_بزن بریم داداش!
آقا طاها هم گازشو گرفت پیش به سوی معراج شهدا!! دم در بزرگ ماشین رو نگه داشت. در و باز کردم و با عجله پیاده شدیم. هنوز داشت برف می بارید. حیاط معراج شهدا با بارش دونه های سفید برف خیره کننده شده بود.
طهورا دستم رو گرفت و به طرف بسیج خواهران کشید. شور و شوقی که داشت برام قشنگ بود. چه دوست خوبی! همونطوری که داشت لبه روسریشو صاف میکرد یه نفس عمیق کشید و در رو باز کرد. وارد اتاق خانم رجایی مسئول بسیج و ثبت نام شدیم. طهورا با لبخند سلام کرد. منم سلام دادم.
خانم رجایی_سلام دخترا. از این طرفا؟!
طهورا_سلام خانم رجایی. این دوستم سهاست.
خانم رجایی یه خانم جوون و خوش مشرب و خوش اخلاق بود که تو همون دیدار اول به دلم نشست. صدای ملایم و پر آرامش داشت که ناخودآگاه این حس و بهت القا میکرد که یه خانوم فوق العاده مهربونه. و این طور هم بود. سنگین و متین و با حیا! این رو طرز پوششش هم میشد فهمید.
خانم رجایی_سلام سها جان! خوشبختم.
_سلام. همچنین.
طهورا_خانم رجایی با اجازه اومدیم سها رو ثبت نام کنیم واسه بسیج.
خانم رجایی_بهبه! چه عالی! مدارک همراهت هست عزیزم؟؟
_بله. مدارکم رو آوردم.
مدارک لازم و روی میزش گذاشتم و یه فرم بهم داد. اینکه میخواستم عضو بسیج بشم یه حس حالب بهم میداد. فرم رو پر کردم و با لبخند گرفتم طرفش. اونم با لبخند ازم استقبال کرد و فرم رو ازم گرفت.
خانم رجایی_تا آماده شدن کارتت یکم طول میکشه. خوشحال شدم یه عضو جدید به حلقه دوستیمون اضافه شد! ان شاء الله از این به بعد بیشتر در خدمت سها خانوم باشیم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#من_باتو
#قسمت17
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت هــفـدهــم
ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:ممنون خدافظ!
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے!
مثل بچہ ها گفت:دلم تنگ میشہ خب!
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ،جدے رو بہ روم،رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد،نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:سلام هانیہ خوبے؟
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:سلام ممنون تو خوبے؟
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:قربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:امین اومد من برم!
دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد،فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو می شست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ!
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان!
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم.
با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد!
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟
بے حوصلہ گفتم:نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ!
با عصبانیت نگاهم ڪرد:بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟!دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا!
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام!
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم!
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟!
با تعجب برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار!
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
ادامــه دارد...
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت17
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هفدهم
با تعجب پرسیدم: «یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: «نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.» سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :«حالا من مونده بودم برای مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین.»
از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: «اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمیآورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.» از لحن عبدالله خندهام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: «آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: «به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!»
از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: «چطور؟» و او پاسخ داد: «وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب میداد و هِی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!» و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: «همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!» که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.
در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروهها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
🌹💛🌹💛🌹💛🌹💛🌹
#داستان_زندگی_احسان
#قسمت17
قسمت7⃣1⃣
🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، من اونقدر گريه کردم تا خوابم برد.
باورم نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنم نميرسيد.
صبح به اميد اينکه بتونم با دوستم علي، مشورت کنم، زودتر از خونه خارج شدم.
اما تنها دلگرمي که علي بهم داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونم تا دانشگاه قبول بشم و براي تحصيل به شهر ديگه برم. يعني
دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنم.
ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومدم . اينبار سارا به استقبالم اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد.
با لبخندي بلند گفت:
سلام داداش خودم، انگار ميخواست خودش رو توي بغلم بندازه، اما خودم رو جمع و جور کردم و کنار کشيدم.
سلامي کردم و به سمت اتاقم رفتم.
سارا سريع دنبالم رفت و آستين پيراهنم رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري.
چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم...
من که عصبي شده بودم،
جواب دادم:
خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه.
اينو بفهم...⁉️
بعد لباسم رو با زور از مشت سارا کشيدم و پله هارو سريع بالا رفتم .
سارا باصداي بلند جواب داد:
خودت خواستي...
احساس هاي عجيب و غريبي داشتم .
ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونستم چرا...⁉️
علت همه دردسرهامو از يک چيز ميدونستم.
وقتي در اتاقم رو بستم ، آروم به سمت آينه رفتم و دقايقي به خودم خيره شدم....
❌ ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
* #هــو_العشــق🌹 #پــلاک_پنهــان #قسمت16 ✍#فاطمــه_امیـــری_زاده * با ص
* #هــو_العشــق🌹
#پــلاک_پنهــان
#قسمت17
✍#فاطمــه_امیــری_زاده *
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸#قسمت17
يا براي آموزش رانندگي هم همين طور. فكر ميكنم مربي مرد رو ترجيح ميديم و فكر كنم در مورد اساتيد دانشگاه هم اوضاع همين طوره!
عاطفه رو به من كرد و گفت:
- ميبخشين، من فكر ميكنم چيزي از حرفهاي شما سر در نياوردم. من فكر ميكنم راجع به كارهاي برادرم حرف زدم، ولي فكر ميكنم شما چيز ديگه اي به هم بافتين. بد نيست فكر كنين و ارتباط بين اين دو رو بگين.
احساس كردم از كوير بخار بلند ميشه. يا اين كه نه، شايد هم از كف جاده بود. هر چي بود كه خيس عرق شدم. زير چشمي به بچهها نگاه كردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهيمه هم به لبخندي اكتفا كردند. سميه چشم غره اي به عاطفه رفت. ولي ثريا؛ هيچ! انگار واقعاً صد ساله كه كره! سعي كردم به روي خودم نياورم و وانمود كنم كه متوجه طعنه عاطفه نشده ام.
گفتم:
- منظورم اينه كه... اينه كه تو خانواده شما هم، مادرت با اين كه زنه و بايد طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. يعني اون هم به تو توجهي نداره. فكر ميكنم اون هم تو رو دست كم ميگيره.
فقط وقتي كه بچهها خنديدند، فهميدم كه گند زدم. همه اش تقصير اين تكيه كلام« فكر كنم» بود! دستمال كاغذيم را از جيب مانتويم درآوردم و عرقم را پاك كردم. سميه صبر نكرد تا خنده بچهها تمام شود وسط خنده هايشان حرفش را شروع كرد:
- البته موقعي كه گفتم زنها خودشونو دست كم ميگيرن، دقيقاً منظورم حرفهاي مريم خانم نبود، اگر چه بي ارتباط هم نيست.
بچهها ساكت شدند. به نظرم آمد كه سميه عمداً زود صحبتش را شروع كرد. انگار ميخواست بچهها را وادار كند تا خنده شان را قطع كنند. ميخواست من كمتر خجالت بكشم. شايد هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت.
گفت:
- خب، موقعي كه گفتم زن ها، دقيقاً منظورم صرف ارتباط زنها با همديگه نبود. بلكه منظورم شخصيت و هويت زنها بود.
عاطفه اخم هايش را در هم كشيد:
- آتو ديگه چرا ادا و اطوار در ميآري، قلمبه، سلمبه حرف ميزني. هنوز هيچي نشده از راحله واگرفتي؟
- خب، يعني اين كه ما زنها و دخترها به طور معمول خودمونو دست كم ميگيريم. جايگاه انساني و اجتماعي خودمونو گم ميكنيم. براي همين هم معمولاً زندگي و وقتمون رو صرف چيزهاي بيهوده ميكنيم. چيزهايي كه هيچ ارزشي ندارن. به قول معروف، نه به درد اين دنيا ميخورن نه اون دنيا.
عاطفه با دست كوبيد روي صندلي:
- د بازم كه همون شد آبجي، دِ لري بوگو بذار مام بفهميم.
- خب اين كه هر روز بايد يه ساعت از وقتمون رو پاي آينه تلف كنيم و خودمون رو آرايش كنيم. كه چي؟ هيچي! بايد هميشه يه آينه دنبالمون باشه و دقيقه به دقيقه خودمون رو توش تماشا كنيم و به چشم و ابرومون ور بريم كه چي؟ هيچي! همه فكر و ذكرمون النگو و گردنبند و طلا شده كه چي؟ هيچي! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بريم اين طرف و اون طرف كه چي؟ همه نگاهمون كنند! خب اينه معناي زن بودن؟ وقتي كه ما خودمون رو اين طوري دست كم ميگيريم، بايد به بقيه هم حق بديم كه به ما مثل يه عروسك نگاه كنن، نه مثل يك انسان.
- طعنه كه نمي زني؟
بالاخره او هم به حرف آمد! ثريا بود! سردي و خشونت عجيبي در صدايش موج ميزد كه با لحن گرمش در آشنايي روز اولمون فرق ميكرد. سميه سرش را به سمت ثريا برگرداند:
- منظورت چيه؟ براي چي بايد طعنه بزنم؟ ثريا مستقيم و صريح خيره شد توي چشمهاي سميه.
- حس ميكنم تو از بودن من توي اين سفر خوشحال نيستي.
عاطفه خنديد. خونسرد و بي خيال:
- ديوونه شدي؟ معلومه كه اين طور نيست! چطور ممكنه فكر كني كه اون از تو خوشش نمي آد؟ براي چي بايد اين طور باشه؟
ثريا سرش را پايين انداخت.
- پس منظورش از اين حرفها چي بود؟
سميه هم سرش را پايين انداخت و كمي مقنعه اش را جلوتر كشيد.
- خب من!... من هيچ منظور خاصي نداشتم. من فقط عقيدهام رو گفتم، حرفم هم كاملاً كلي بود درباره حس خود كم بيني در زن ها.
ثريا دوباره سرش را بالا آورد. اين بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتي تدافعي.
- كي ميگه؟ اين دو تا هيچ ربطي با هم ندارن. آرايش كردن هيچ ربطي با خود كم بيني و اين مزخرفاتي كه تو ميگي نداره. خود كم بيني يعني اين كه زنهاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قايم كردن...*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸