eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
314 دنبال‌کننده
226 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🎈 طهورا هم با من پشت ماشین نشست. ماشینش یه سمند تر و تمیز و سفید بود. تو معراج شهدا افراد زیادی نبودن. من بودم و طهورا و آقاطاها و چند تا از دخترا و چندتا از پسرا که بین "وصال معراج" و بسیج برادران و برادر سجادی(😐) رفت و آمد می‌کردن. هنوز نفهمیدم "وصال معراج" کجاست؟! و اتاق برادر سجادی!!!! داشتیم از جلوی "وصال معراج در میشدیم که آقا طاها با اجازه ای گفت و ازمون جداشد. زدم به پهلوی طهورا. _میگم طهورا؟! _بلی؟! _امممم...تو "وصال معراج" چیکار میکنن؟! _میگم بهت! _من خیلی وقته این احساس فضولی رو سرکوب کردما! _باشه بابا عجول! میگم بهت. کفشامونو در آوردیم و وارد مزار شدیم. بعد از زیارت عاشورا باز زدم به پهلوی طهورا. _میگم طهورا؟! _بلی خواهر؟! باز حس فضولیت نسبت به چیزی گل کرده؟! _ام...تو بسیج چیکار میکنن؟! _به...به...! خــــــــــــــــــعــــــــــــــلی کـــــــــــارا!!! _میگم طهورا _بلی خواهر جان؟! _من عضو بسیج نیستما! یهو با شوق و ذوق از جا پرید. _ووووووووووووووویی!!!! سها میخوای عضو بسیج بشی؟! _بابا یواااااش!!! آره خب! نمیتونم؟؟ _کی گفته نمیتوووووونی؟! قربونت برم من بدو بریم پیش خانم رجایی. با شوق و ذوقی که داشت دستمو محکم گرفت و بلندم کرد. داشتم با کله میخوردم تو شیشه در! اجازه نداد بند کفش هامو ببندم. داشتم پله هارو میخوردم زمین که وایساد و افتادن روش! _وای طهورا کشتی منو!!! چه خبره!!! برگشت طرفم. قیافش پوکرِ پوکر بود. _سها؟! _بلی خواهر جان؟! _کمی شناسنامه و عکس داری همراهت؟! _خب...نع. _سها! _بلی خواهر؟! _بدو! بدو بریم خونه بردار. _طهورا! شوخی میکنی آیا؟! _نع!! دادااااااااااااش!! طاها که داشت از کنارمون رد میشد با تعحبی که یکن عصبانیت قاطیش بود برگشت. صداشو آورد پایین. طاها_طهورا! اینجا نامحرم هست داد میزنی آبجی!! طهورا سرشو شرمنده انداخت پایین. طهورا_ببخشید داداش. یه دیقه مارو میبری خونه زود برگردیم؟! چشماش چهارتا شد از تعجب‌. با دیدن قیافه‌ش خندم گرفته بود. نه میتونستم بخندم نه میتونستم جلوشو بگیرم. ته تهش شد لبخند ملیح رولبام. طاها_واسه چی؟! تازه اومدیم که. طهورا_آخه سها میخواد... هنوز حرفش تموم نشده بود که با آرنج محکم زدم به پهلوش که یعنی بسه لازم نیست آبرومو ببری!!! سریع متوجه شد و با لبخند حرفش رو خورد. یه نگاه گوشه چشمی پر منظور بهم کرد و ادامه داد :_اممم...حالا تو مارو ببر.! طاها که چاره ای جز گوش دادن به حرف خواهر عزیز دردونه ش نداشت سرشو انداخت پایین، دستشو به نشانه اطاعت گذاشت رو سینه‌ش و با لحن محجوبش جواب داد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸