*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوپنجم💸
علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن!
_وای خدایا! خدایا ممنونم! قول میدم درست ازشون نگهداری کنم
با انگشت های مشتاقم پلاک سوخته رو لمس کردم. بند بند وجودم لرزید! احساس کردم یه حس غریب و شیرین تزریق شد به روحم!
پلاک رو کنار زدم و آلبوم رو برداشتم. بازش کردم و ورق زدم. عجب عکسای نابی! تو عکاسی که سر رشته داشته باشی، میفهمی کدوم عکس روح داره و کدوم باهات حرف میزنه!
با ورق زدن هر برگ، دریایی از عشق تو وجودم جاری میشد! عشقی که نمیدونستم منبعش کجاست و چطوری داره قلبم رو زیر و رو میکنه...
قبل از اینکه از شدت این حال و هوا اشک هام جاری بشن آلبوم رو با کلی کلنجار بستم و رفتم سراغ دفترچه خاطرات!
برش داشتم و جلد مقوایی قدیمیش رو لمس کردم. دفتر رو نزدیک صورتم کردم.
_وای خدا! چه بوی خوبی!!! بوی...بوی...کاغذ و گلاب...
بی صبرانه دفتر رو باز کردم. صفحه اولش با خط خیلی قشنگی نوشته بود :" نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد،،،عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...".
و پایینش :" یا اباصالح المهدی،،،ادرکنی..."
چه قشنگ!
برگه های کاهی و قدیمی رو ورق زدم و به خاطراتی که از شوق خوندنشون خواب نداشتم رسیدم...
_"نزدیک ده باری برای مطرح کردن قضیه جبهه پا پیش گذاشتم ولی نتونستم بگم. آخه چطوری؟!
دل به دریا زدم و کنار آقاجون که لب حوض داشت وضو میگرفت نشستم. تو دلم یا علی گفتم؛
_سلام آقاجون!
_سلام پسر جان!
_آقاجون...میگم که...چقدر تا اذان مونده؟!🙂
_حدود ۵ دقیقه!
_نه! ۴ دقیقه!!!
آقاجون خندید!
_از دست تو پسر! این نظم رو از پدر بزرگ شهیدت به ارث بردی!
_آقاجون! من بخوام برم جبهه...
_چــــــــــــــــے؟!
ای بابا! میزاشتی حرفمو تموم کنم آقاجون!!!
_بخوام برم جبهه...اجازه میدین؟!
_جبهه؟! داری شوخی میکنی؟! نــــــــــــــــه!!!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت35
#طریق_عشق طریق