eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💸 علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن! _وای خدایا! خدایا ممنونم! قول میدم درست ازشون نگهداری کنم با انگشت های مشتاقم پلاک سوخته رو لمس کردم. بند بند وجودم لرزید! احساس کردم یه حس غریب و شیرین تزریق شد به روحم! پلاک رو کنار زدم و آلبوم رو برداشتم. بازش کردم و ورق زدم. عجب عکسای نابی! تو عکاسی که سر رشته داشته باشی، میفهمی کدوم عکس روح داره و کدوم باهات حرف میزنه! با ورق زدن هر برگ، دریایی از عشق تو وجودم جاری میشد! عشقی که نمیدونستم منبعش کجاست و چطوری داره قلبم رو زیر و رو میکنه... قبل از اینکه از شدت این حال و هوا اشک هام جاری بشن آلبوم رو با کلی کلنجار بستم و رفتم سراغ دفترچه خاطرات! برش داشتم و جلد مقوایی قدیمیش رو لمس کردم. دفتر رو نزدیک صورتم کردم. _وای خدا! چه بوی خوبی!!! بوی...بوی...کاغذ و گلاب... بی صبرانه دفتر رو باز کردم. صفحه اولش با خط خیلی قشنگی نوشته بود :" نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد،،،عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...". و پایینش :" یا اباصالح المهدی،،،ادرکنی..." چه قشنگ! برگه های کاهی و قدیمی رو ورق زدم و به خاطراتی که از شوق خوندنشون خواب نداشتم رسیدم... _"نزدیک ده باری برای مطرح کردن قضیه جبهه پا پیش گذاشتم ولی نتونستم بگم. آخه چطوری؟! دل به دریا زدم و کنار آقاجون که لب حوض داشت وضو میگرفت نشستم. تو دلم یا علی گفتم؛ _سلام آقاجون! _سلام پسر جان! _آقاجون...میگم که...چقدر تا اذان مونده؟!🙂 _حدود ۵ دقیقه! _نه! ۴ دقیقه!!! آقاجون خندید! _از دست تو پسر! این نظم رو از پدر بزرگ شهیدت به ارث بردی! _آقاجون! من بخوام برم جبهه... _چــــــــــــــــے؟! ای بابا! میزاشتی حرفمو تموم کنم آقاجون!!! _بخوام برم جبهه...اجازه میدین؟! _جبهه؟! داری شوخی میکنی؟! نــــــــــــــــه!!!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 طریق