فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت34 وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت35
وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت..نفسی عمیق و پر صدا:(من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم..) اما من تقاضایی برای کمک نداشتم. پس ایستادم. و آماده رفتن:(من احتیاجی به کمکتون ندارم). در سکوت نگاهم کرد. سری تکان داد و لبانش را جمع کرد:( شک دارم..البته راجع به شما.. اماااا.. در مورد اون زن نه.. مطمئنم که نیاز به کمک داره.) جسارتش عصبیم میکرد..(بلند شو و از خونه ی من برو بیرون..) ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید:(در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم.. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست..) عثمان لیوان به دست رسید ( چیزی شده؟؟)
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود.. دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد...
به سمتم آمد. درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد:(عثمان.. من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن..ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن..) صدای اعتراض عثمان بلند شد:( یان، ساکت شو)
گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم. نفسهایم تند و بی نظم شده بود. با صدایی خفه به سمتش هجوم برم:( گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.. عوضی..)
لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد: ( آرووم..مودب باش دخترِ ایرانی.. ) چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم:( من ایرانی نیستم ).
با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد:( عه.. مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی..؟ )
عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد:(ببند دهنتو.. بیا بریم بیرن.. ) و او را به سمت در هل داد...
دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم.. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
یان در حین خروج زورکی ایستاد:(سارا..اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه.. ببرش ایران.. راستی این کارتمه.. هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم..). و کارت را روی میز گذاشت. این مرد واقعا دیوانه بود. عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد.. در را بست و به سمتم آمد.. سرش پایین بود و صدایش ضعیف:( سارا.. من عذر..) عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم:(گمشو بیرون..) دیگر نمیخواستم ببینمش..هیچ وقت..
دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. کلافه به سمت حمام رفتم.
آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید.. سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد.. رو به رویش نشستم.
هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما یک انسان چطور؟؟
من از ایران میترسیدم.. ترسی آمیخته با نفرت.. آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟؟ ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بود؟؟ اما.. دلم به حالِ این زن میسوخت.. زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند.. یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم..
خیره به چشمانش پرسیدم:( دوست داری بری ایران.. ؟؟) حوضچه ی صورتش پر از اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟؟
پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک.. دوست داشتم به جایی برم تا دیوانگی کنم. وارد اولین کلوپ شبانه شدم. مشروب.. شاید آرامم میکرد.. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم.. خوردم اما جز منگی و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد.
تهوع و درد به معده ام لگد میزدند. دومین پیک را طلب کردم که دستی مردانه مانعم شد:(شنیدم مسلمونا از این چیزا نمیخورن.. عثمان هم هیچ وقت نمیخوره..) سر چرخاندم. همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود:(من مسلمون نیستم).
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:(اگه قصد کتک کاری نداری.. بشینم) در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم. صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد، نظرم را جلب کرد. گیلاس را از جلویم برداشت:( من زیاد با این چیزاموافق نیستم.. بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو.. دختر ایرونی..)
نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت.
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب!
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت34 ✍شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از
#نسل_سوخته
#قسمت35
✍با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه
همون طور که سرم پایین بود گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا حالا چی کار کنم من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم اما حالا
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری
برق از سرم پرید سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد یهو بهم ریختم
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد دیدم همه چیز رو لو دادم اعصابم حسابی خورد شد سرم رو انداختم پایین چند برابر قبل، شرمنده شده بودم
هیچ وقت احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه حالا الحق که هنوز بچه ای
پاشو برو توی اتاقت لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم
برگشتم توی اتاقم بی حال و خسته دیشب رو اصلا نخوابیده بودم صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعاسه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت همه چیز رو از زیر زبونم بکشی پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت پتو رو کشیدم روی صورتم هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا بازم خودمم و خودت دلم گرفته خیلی
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد اذیت کردن من کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم کاش به جای چیزهای اشتباه بابا کارهای خوبش رو یاد می گرفتی
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک در کابینت رو باز کردم بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم محکم خوردم به الهام با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
════༻❤༺════
@pandaneha1
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت35
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد
اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟"
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم...
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند ....
میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست....
وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم....
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه...
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت
"""مریض شما فوت شد"""
مریض شما فوت شد
عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم ب شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا..
از پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد ،شنیدم.....
"حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم ...
دور تخت ایوب خلوت بود.....
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید....
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم ....
پرسید "چند تا بچه داری؟"
چشمم ب ایوب بود.....
"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند...
با مهربانی گفت"اخی،جوان هم هستی....بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم...
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم....
دستش سرد بود....
گردنم را کج کردم و زل زدم ب صورت ایوب....
دکتر کنارم ایستاد و گفت"تسلیت میگویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم....
لباس های ایوب را ک قبل از بردنش ب اتاق در اورده بودند توی بغلم فشردم.......
@pandaneha1💞
#تمام_زندگی_من
#قسمت35
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و پـنـجــم
(جــاســوس ایـــران)
کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...
اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...
تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...
- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...
خیلی ترسیده بودم ...
- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...
نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...
- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...
ادامه دارد...
#طریق_عشق
#قسمت35
علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن!
_وای خدایا! خدایا ممنونم! قول میدم درست ازشون نگهداری کنم
با انگشت های مشتاقم پلاک سوخته رو لمس کردم. بند بند وجودم لرزید! احساس کردم یه حس غریب و شیرین تزریق شد به روحم!
پلاک رو کنار زدم و آلبوم رو برداشتم. بازش کردم و ورق زدم. عجب عکسای نابی! تو عکاسی که سر رشته داشته باشی، میفهمی کدوم عکس روح داره و کدوم باهات حرف میزنه!
با ورق زدن هر برگ، دریایی از عشق تو وجودم جاری میشد! عشقی که نمیدونستم منبعش کجاست و چطوری داره قلبم رو زیر و رو میکنه...
قبل از اینکه از شدت این حال و هوا اشک هام جاری بشن آلبوم رو با کلی کلنجار بستم و رفتم سراغ دفترچه خاطرات!
برش داشتم و جلد مقوایی قدیمیش رو لمس کردم. دفتر رو نزدیک صورتم کردم.
_وای خدا! چه بوی خوبی!!! بوی...بوی...کاغذ و گلاب...
بی صبرانه دفتر رو باز کردم. صفحه اولش با خط خیلی قشنگی نوشته بود :" نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد،،،عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...".
و پایینش :" یا اباصالح المهدی،،،ادرکنی..."
چه قشنگ!
برگه های کاهی و قدیمی رو ورق زدم و به خاطراتی که از شوق خوندنشون خواب نداشتم رسیدم...
_"نزدیک ده باری برای مطرح کردن قضیه جبهه پا پیش گذاشتم ولی نتونستم بگم. آخه چطوری؟!
دل به دریا زدم و کنار آقاجون که لب حوض داشت وضو میگرفت نشستم. تو دلم یا علی گفتم؛
_سلام آقاجون!
_سلام پسر جان!
_آقاجون...میگم که...چقدر تا اذان مونده؟!🙂
_حدود ۵ دقیقه!
_نه! ۴ دقیقه!!!
آقاجون خندید!
_از دست تو پسر! این نظم رو از پدر بزرگ شهیدت به ارث بردی!
_آقاجون! من بخوام برم جبهه...
_چــــــــــــــــے؟!
ای بابا! میزاشتی حرفمو تموم کنم آقاجون!!!
_بخوام برم جبهه...اجازه میدین؟!
_جبهه؟! داری شوخی میکنی؟! نــــــــــــــــه!!!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#من_باتو
#قسمت35
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے وپــنــجـم
(بــخــش اول)
بهار با ناراحتے گفت:حالا جدے نمیاے؟
با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبـے شدم،با حرص گفتم:نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے...
ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم.
_بیا آب بخور حرص نخور!
با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم:آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم!
بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید!
متعجب گفتم:چرا اینطورے میڪنے؟
ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ!
پوفے ڪردم:بے مزہ!
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:سلام استاد سهیلے!
نفسم تو سینہ حبس شد!
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟!
بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ!
اصلا حق داشتے!
سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود!
با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم!
با خندہ نشست،چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت:واے هانیہ!قبض روح شدیا!
حق بہ جانب گفتم:اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم!
چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم!
_نمیشہ ڪہ نیاے!
بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم:خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار!
بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ سریع بلند شد و گفت:هانیہ پاشو بریم!
زل زدم بهش:چرا؟
دستم رو گرفت،بلند شدم،بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون،سهیلے و رسولے هم پشت سرش!
همہ چیز رو حدس زدم،چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت:سریع برو بیرون!
بنیامین پوزخندے زد و گفت:حسابم با تو جداست برادر!
رسولے با تحڪم گفت:ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!
سهیلے همونطور ڪہ بازوے بنیامین رو گرفتہ بود گفت:ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟!
بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت:خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام!
بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم توے چشم هاش بدون ترس!
چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!
سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت:
شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست!
رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت:استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ!
معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت،رسولے رو بہ من گفت:خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد!
با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس!
چشم غرہ اے بهش رفتم.
_برو بهار ڪلاست دیر نشہ!
سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم!
با تعجب نگاهش ڪردم،با خودش چند چند بود؟!
خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون!
سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت:منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید!
منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!
ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#من_باتو #قسمت35 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے وپــنــجـم (بــخــش اول) بهار با ناراحتے گ
#من_باتو
#قسمت35
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے وپــنــجـم
(بــخــش دوم)
آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازے گرفتہ بود.
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم:مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟
چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم،مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم:مامان!
جوابے نگرفتم،وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت میذاشت،اما خبرے از یادداشت نبود!
حس بدے بهم دست داد،دلشورہ!
سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد!
وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!
نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود!
موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم،داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار وارد شد!
ڪمے آروم شدم،نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود!
مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم:داداش چیزے شدہ؟
چیزے نگفت و وارد خونہ شد!
ڪلافہ دنبالش رفتم.
_شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم!چرا مامان نیست؟نگو نمیدونے!
برگشت سمتم،دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد!
با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم!
لب هاش بہ هم خورد:مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!
گفتم:چیزیش شدہ!اتفاقے براے هستے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:نہ هستے همراهش نبودہ!
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد:هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!
چشم هام رو بستم،سخت نفسم رو بیرون دادم!
خبر برام عجیب و نامفهوم بود!
مریم،مرگ،هستے،امین،علاقہ!
همش توے سرم مے چرخید!
احساس عجیب و بدے داشتم!
چشم هام رو باز ڪردم:بگو شوخے میڪنے!
سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید!
گذشتہ نباید برمے گشت!
ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و چهارم با رف
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت35
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و پنجم
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید :«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!»
پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.»
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟» پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!»
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد :«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!» انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم.
همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداختهام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر میآمد، پاسخ دادم: «نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم...»
* #هــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت35
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده *
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸 #قسمت35
عاطفه اومد كنارم
- تو چطوري خانم گل؟ خوش ميگذره؟
- قربون تو! بدون تو كه اصلاً خوش نمي گذره.
- چه عجب بالاخره يكي جواب ما رو دُرست داد! راستي چرا نيومدي تلفن بزني خونه تون؟
- آخه من دلم براي داداشم تنگ نشده بود!
رفت! ولي قبل از اين كه بره گفت:
- اگه نمي خواين با آدم حرف بزنين، درست بگين ديگه! چرا كاسه كلّه ميدين دست آدم؟!
دلم ميخواست بهش بگم كسي خونه مون نيست. بگم اصلاً نمي دونم مادرم كجاست، رفته قهر! اون هم بعد از اون دعواي مسخره! دعوايي كه مدتها بود مهمان هميشگي خانه ما شده بود. ولي اين آخري نقطه اوج همه اش بود. كار مادر فقط بهانه شروعش بود. سر ميز شام بوديم.
مادر گفت:
امروز دوباره صفوي زنگ زد ميخواست ببينه من چه تصميمي گرفتم؟ منم گفتم كه ميرم.
بابا قاشق را كه تا نيمههاي راه آورده بود، كمي نگه داشت. سرش را تكان داد، زير لب غرغري كرد و گفت:
- دوباره شروع نكن مستانه!
مادر همان طور كه سيگارش را آتش ميزد و سيگار لاي لب هايش بود، جواب داد:
- تمام نشده بود كه از نو شروع بشه. من گفته بودم اين كار رو ميگيرم، تصميم هم دارم كه بگيرم. حتي اگر قرار باشه به خاطر اين كار، سه ماه از خونه برم.
بابا قاشق را در ميان زمين و هوا رها كرد:
- لااله الاالله! دوباره شام رو به دهنمون كوفت كرد!
قاشق خورد به ظرف چيني و تقّي صدا كرد. برنجها ريخت بيرون بشقاب
- خانم ما صحبت هامون رو كرديم. شما گفتي كه به خاطر اين پروژه بايد سه ماه بري مسافرت! من هم گفتم نمي شه بري. حالا هم بيش از اين بحث نكن، بذار يه لقمه خوش از گلومون بره پايين و بعد با خيال راحت كپه مرگمون رو بذاريم، فردا صبح كلي كار داريم.
مادر با خونسردي دود سيگار رو داد بيرون:
- اِ! فقط شما كار دارين؟! فقط شما بايد به كارهاتون برسين؟!
و آرام آرام صدايش بالا رفت:
- فقط شما بايد يه لقمه خوش از گلوتون پايين بره؟! شما بايد راحت بخوابين؟! شما بايد راحت باشين؟ به آرزوهاتون برسين، پيشرفت كنين، مسافرت برين، با دوست هاتون بگردين؟ فقط شما؟! فقط شما...؟! همه چيز مال شما؟!
بابا با حالتي عصبي، بشقابهاي جلويش را كنار زد:
- من كي گفتم همه چيز مال من؟! من كه چيز غير ممكني ازت نخواستم! گفتي فيلم جديدي كه ازت دعوت كردن توي بندر عباسه. گفتي بايد سه ماه از من و بچهها دور بشي...
مامان پُك عميقي به سيگارش زد:
- گفتم اين مهم ترين كار زندگيمه! همون كاري كه مدتها آرزويش رو داشتم. همون كاري كه سالها خوابش رو ميديدم. گفتم با اين كار من به تمام آرزوهام ميرسم. گفتم همين الان ده تا هنرپيشه ديگه كمين كردن كه اين كار رو از دست من قاپ بزنن!
بابا در حالي كه دست هايش را با آهنگ «بله» ها ميكوبيد روي ميز، گفت:
- بله! بله! همه اينها رو گفتي. من هم گفتم نه! و بعد يكهو فرياد كشيد:
- خواهش ميكنم اون لعنتي رو خاموش كن.
بعد يواش تر گفت:
- دستِ كم سر ميز شام نكش!
مامان با حواس پرتي سيگارش را فرو كرد توي ظرف سوپ:
- همين؟! به همين راحتي گفتي نه؟! فكر ميكني به همين راحتي ميتوني با سرنوشت و آينده من بازي كني؟ فكر ميكني من ميذارم؟!
بابا با كلافگي دست هايش را بلند كرد. لحنش ملتمسانه بود:
- اين قدر همه چيز رو بزرگ نكن مستانه! خواهش ميكنم يه خرده عاقل باش! بابا اين هم كاريه مثل بقيه كارهات! فقط فرقش اينه كه تو رو از خانواده ات جدا ميكنه، من هم به همين دليل ميگم اين كار رو قبول نكن.
مامان كلافه و سرگردان نگاهي به من كرد. بعد به بابا و دوباره به من:
- دوباره حرف خودش رو ميزنه. ميگه كاريه مثل بقيه كارهام! هر چي من ميگم چه قدر برايم اهميت داره، باز هم حرف تو گوش اين مرد نمي ره! بابا با مشت كوبيد روي ميز و فرياد كشيد:
- خيلي خب! اصلاً شاهكار جهانيه! بزرگ ترين شاهكار تاريخ سينما! ولي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن خانواده ات!
مادر سعي كرد خودش را كنترل كند. ميدانست اگر عصباني شود، دوباره به هيچ جايي نمي رسند:
- ببين حالا كي داره مسئله رو بزرگش ميكنه؟ كي گفته من ميخوام خانوادهام رو از دست بدهم، يا از اونا جدا بشم؟! من فقط سه ماه از تهران دور ميشم. تازه هر پانزده روز يه بار هم ميتونم با هواپيما بيام و به شما سر بزنم!
- خب همين ديگه! مگه ميخواستي چي كار كني؟ خونه رو با ديناميت منفجر كني؟! همين كه ميخواي سه ماه ما رو رها كني بري، براي داغون كردن خانواده ات كافي نيست؟! نمي گي توي اين سه ماه اين دختر بدون تو بايد چيكار كنه؟ مادر لبههاي ميز را گرفت... *
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸