*⚘﷽⚘
.
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتسیوچهارم💕
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند!
بند کفشمو بیخیال شدم.
_ببخشید!...شما مرصاد رو...کجا دیدین؟!
_اممم...مهم نیست! گفت به بیبی سر زدم به شمام سلام برسونم!...
مرصاد؟! سیدسبحان؟! چه رابطه غیر منتظره ای!!!
وقتی به خودم اومدم رفته بود و بند کفشم نیمه کاره. سریع بستمش و دویدم طرف در. وایییی! چقدر دیر شده!!!
طول راه رو با قدم های تند تری پیمودم تا زود تر برسم.
طهورا و بچه ها منتظرم بودن. به همهشون سلام دادم و بی معطلی مشغول کار شدیم.
کل روز فکرم درگیر رابطه داداش و سیدسبحان بود. شده بود معادله ای که هیچ جوابی براش نداشتم!
نزدیک غروب که برنامه و جشن و... تموم شد خسته و کوفته برگشتیم خونه! وای خدا! چقدر امروز خوب بودا!
بیبی برای شام یه غذای ساده و سبک درست کرد و بعد از شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم.
در کمد رو باز کردم و جعبه ای رو که منتظر باز شدنش بودم بیرون آوردم و گذاشتم جلوم!
_ببین جعبه! لطفا! خواهش میکنم! جعبه ی شانس من باش!
یه نفس عمیق کشیدم و در جعبه رو باز کردم. قفل نداشت! یه جعبه چوبی که روش نقش ها و آیات قشنگی حکاکی شده بود.
نفس تو سینه ام حبس شده بود. خدا خدا میکردم دفترچه خاطرات سیدجواد توش باشه!!! خدایا خواهش میکنم توش باش!! توش باشه!!!(😖)
نفسمو با استرس بیرون دادم و در جعبه رو باز کردم!
از چیزی که تو جعبه بود خیلی غافلگیر شدم!!!!!
اصلا...شاید...انتظار این یکی رو نداشتم!!!(😍)...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ🖊
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#قسمت34
#طریق_عشق