eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 💕 _راستی!!! مرصاد سلام رسوند! بند کفشمو بیخیال شدم. _ببخشید!...شما مرصاد رو...کجا دیدین؟! _اممم...مهم نیست! گفت به بی‌بی سر زدم به شمام سلام برسونم!... مرصاد؟! سیدسبحان؟! چه رابطه غیر منتظره ای!!! وقتی به خودم اومدم رفته بود و بند کفشم نیمه کاره. سریع بستمش و دویدم طرف در. وایییی! چقدر دیر شده!!! طول راه رو با قدم های تند تری پیمودم تا زود تر برسم. طهورا و بچه ها منتظرم بودن. به همه‌شون سلام دادم و بی معطلی مشغول کار شدیم. کل روز فکرم درگیر رابطه داداش و سیدسبحان بود. شده بود معادله ای که هیچ جوابی براش نداشتم! نزدیک غروب که برنامه و جشن و... تموم شد خسته و کوفته برگشتیم خونه! وای خدا! چقدر امروز خوب بودا! بی‌بی برای شام یه غذای ساده و سبک درست کرد و بعد از شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. در کمد رو باز کردم‌ و جعبه ای رو که منتظر باز شدنش بودم بیرون آوردم و گذاشتم جلوم! _ببین جعبه! لطفا! خواهش میکنم! جعبه ی شانس من باش! یه نفس عمیق کشیدم و در جعبه رو باز کردم. قفل نداشت! یه جعبه چوبی که روش نقش ها و آیات قشنگی حکاکی شده بود. نفس تو سینه ام حبس شده بود. خدا خدا میکردم دفترچه خاطرات سیدجواد توش باشه!!! خدایا خواهش میکنم توش باش!! توش باشه!!!(😖) نفسمو با استرس بیرون دادم و در جعبه رو باز کردم! از‌ چیزی که تو جعبه بود خیلی غافلگیر شدم!!!!! اصلا...شاید...انتظار این یکی رو نداشتم!!!(😍)... 🖊 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸