eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ 🖌 _آخه آقاجون!... _آخه بی آخه! من تک پسرمو نمیفرستم جبهه! _آقاجون... نخیر! مثل اینکه فعلا کنار بیا نیست!! مثل اینکه خیلی عصبانیش کردم! از جاش بلند و زیر لب زمزمه کرد: _بنا به شهادت باشه، تو کوچه خیابونای تهران هم میشه شهید شد... تو کوچه خیابونای تهران؟! شهادت؟! ولی...من که فقط واسه شهادت نمیرم! میرم واسه دفاع از وطنم! پشت سرش راه افتادم. ولی چیزی نگفتم. به پله های ایوون که رسیدم...تازه فهمیدم چی گفت... _سیدجواد! سیدجواد پسرم! با صدای بی‌بی به خودم اومدم! _بله؟! چی؟! چیزی گفتین مامان؟! _کجایی پسر؟! ۱۰ دقیقه‌ست وایسادی اونجا! به چی فکر میکنی مادر؟! صالح دوید تو ایوون و بغل دست مامان وایساد. _عاشق شده خاله. کم کم باید واسش آستین بالا بزنی. مامان زد رو شونه صالح. _نخیر! اول واسه تو آستین بالا میزنم آااااقاااا! _ای بابا! خاله! من کجا زن گرفتن کجا؟! من باس ساقدوش سیدجواد بشم؛ نه اینکه سیدجواد ساقدوش من! _استغفرالله! بسه بابا! اصلا هردوتاتون بچه این! شما رو چه به این حرفا؟! _والا خاله! منم که میگم! از دست این صالح. پامو رو پله اول که گذاشتم صدای اذان از مسجد چندتا کوچه اونورتر بلند شد. _پاشو پاشو داش صالح که وقت اذانه! ساقدوش و زن و آستینم بزار دم تاقچه بعد نماز بهش میرسیم. سر سجاده حسابی با حضرت علی اکبر ؏ و حضرت قاسم ؏ حرف زدم و درد دل کردم. شاید اونا بتونن آقاجونم مثل امام حسین ؏ راضی کنن... هنوز سجاده‌م رو جمع نکرده بودم که صالح اومد تو. _ای بابا! در رو واسه چی گذاشتن برادر من؟! _ببخشید خب! دفعه دیگه در میزنم زود سجاده‌تو جمع کنی ریا نشه یه وقت. _عه! این چه حرفیه؟! داشتم فکر میکردم _شوخی کردم بابا! جنبه‌ت کو؟!حالا به چی فکر می‌کردی؟! _مهم نیست... سجاده‌م رو جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق. _زکی! داش جواد! ما رو قال میزاری؟! ببین! دیدی راست گفتم؟! این مهم‌ نیست یعنی عاشق شدی!!!!! _ای بابا! این چه حرفیه صالح؟! عشق و عاشقی کجا بود؟! اصلا این روزا وقت هست واسه عاشق شدن؟! اونقدر درگیر بسیج و کارای تدارکات هستیم که... _چشم! فهمیدم! شما عاشق نشدی! ولی... _ولی چی؟! _ولی من عاشق شدم... _هااااااااااااااااااااااان؟! ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸