eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ . 📚 ♥️ ✅ _آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟! آقاجون_فرق شما اینه که... ولی دیگه ادامه نداد. مامان بی صدا داشت اشک میریخت و صالح دستاشو مشت کرده بود از حرص و عصبانیتی که داشت میریخت تو خودش. _بابا! ما خونمون از جوونای امام حسین رنگی تره؟! آقاجون_...هردوتون برین تو اتاقتون... من و صالح بی هیچ حرفی رفتیم تو اتاق. هردومون اونقدری دپرس بودیم که اشتهای خوردن شام نداشتیم. مامان هنوزم داشت گریه میکرد و بابا هنوز تو فکر بود و اخماش تو هم. تا بعد از خوردن شام هیچکس هیچ حرفی نزد. آقاجون_صالح، سیدجواد! _بله آقاجون؟!... صالح_بله عمو؟!.. آقاجون_بیاین بشینین اینجا! میخوام باهاتون حرف بزنم... یه نگاه به صالح کردم. اونم‌ استرس داشت. کنار دسته های مبل پیش پای بابا نشستیم. _بفرمایید آقاجون! آقاجون_من درباره شما دوتا فکر‌ کردم... من و صالح اول به هم‌ نگاه کردیم و بعد به بابا. آب دهنمو به سختی قورت دادم. آقاجون_هنوز نمیدونم فرستادنتون به جبهه و تو دل خطر، اونم شماها که هنوز خیلی جوون و بی‌تجربه هستین. ولی...من تصمیمم رو گرفتم. فردا برای نماز ظهر و عصر میریم مسجد و با حاج آقا حرف می‌زنیم. هرچی حاج آقا بگه... این خبر برای هردومون غافلگیر کننده بود. تو پوستمون نمیگنجیدیم ولی توانایی انجام هیچ واکنشی رو هم نداشتیم. ولی...مامان...وقتی آقاجون گفت تصمیم گرفته و فردا رفتن یا نرفتنمون بستگی به نظر و حرف حاج آقا داره، باز صدای گریه ی مامان بلند شد و دلم من و صالح لرزید. خدایا! خودت تو این راه کمکمون کن! کمک کن مامان ازمون دل بِبُرّه...و...بابا راضی بشه... پدر بزرگ...این یه قلم‌ رو دیگه خودت راست و ریست کن... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸