#طریق_عشق
#قسمت4
_باید ازم دل بکنی آبجی...باید دل بکنم تا به آسمون برسم...نباید بِهَم وابسته بمونیم...
_مرصاد چرا اینطوری میگی؟!.چرا باید ازت دل بکنم؟!.چرا باید ازم دل بکنی؟!.چرا باید به آسمون برسی؟!.چرا باید با دل کندن به آسمون برسی؟!.چرا؟!.اصلا اینا که میگی یعنی چی؟!...
حرف دل کندن عصبانیم میکرد. دست خودم نبود. باباهم وقتی میگفت من دلم پیشت مامانت و معراج بود واسه همین شهید نشدم هم همینطوری میشدم. اعصابم خورد میشد. من حتی یک روز هم بدون مرصاد زنده نمیموندم.
_سها...آخه من نمیخوام بمیرم...
_عه !!! داداااااااااش !!! زبونتو گاز بگیر !!!
_سها من نمیخوام بمیرم. من...من باید......من قشنگ ترین مرگ رو میخوام...
با حرفاش داشت اشکامو در میاورد. دیگه طاقت نیاوردم. خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم.
_داداش مرصاد توروخدا! جون سها حرف رفتن نزن. آخه کجا میخوای بری که اینطوری که میگی؟!...داداش من به یه لحظه نبودنت فک نمیکنما.
_باشه. باشه آبجی توروخدا گریه نکن. باشه چشمگریه نکن...
گریم که بند اومد ازش جدا شدم. با بغض و چشمای خیسم به چشمای خیسش خیره شدم. چه مرگی اینقدر قشنگه که مرصاد نمیخواد معمولی بمیره؟! چقدر قشنگه که باید از منی که یک شب بی خبر ازم نمیمونه دل بکنه تا بهش برسه؟! خدایا...من داداش مرصادمو دوست دارما... عاشقشم... ازم نگیرش...
ماشین سر کوچه قدیمی و باریک وایساد. کوله پشتیمو انداختم رو شونه مو و چمدونمو از صندوق عقب ماشین برداشتم. پول رو حساب کردم و توی کوچه ی قدیمی و پر از خاطره به طرف در قدیمی سفید رنگی که انتهای کوچه بود و منتظر من، راه افتادم. بچه که بودم با بابا و مرصاد به بیبی سر میزدیم. اما چیزای زیادی بود که توی این ۱۸ سال نفهمیده بودم.
زنگ در رو فشار دادم.
_اومدم. اومدم.!!
بعد از چند دقیقه انتظار در قدیمی زنگ زده باز شد و بیبی با قد خمیده و یه لبخند شیرین رو لب هاش تو چارچوب در نمایان شد. چهره ی با محبت و آشناش که روزای بچگیمو یادآوری میکرد گل لبخند رو روی لب هام کاشت.
اونقدر دلتنگش بودم که دلم میخواست فقط نگاهش کنم. انگار نه انگار ماه پیش بهش سرزده بودم تا خبر بدم چند ماهی مهمونش هستم.
_سلام بیبی گلنساء جون.
_سلام دخترم. تویی؟؟
(چه سوال عجیبی!!!)
_منتظر کس دیگه ای بودین؟؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
🔆 #پندانه
✍ قبل از حرف زدن، سخن را در مغزت هضم کن
🔹پسر جوانی بیمار شد. اشتهایش کور شد و معدهاش او را از خوردن هر چیزی معذور داشت.
🔸حکیم برایش عسل تجویز کرد. جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود، لذا نمیخورد.
🔹حکیم گفت:
بخور و نترس که من کنار تو هستم.
🔸جوان خورد و بدون هیچ دردی، معدهاش عسل را پذیرفت.
🔹حکیم گفت:
میدانی چرا معده تو عسل را قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
🔸جوان گفت:
نمیدانم.
🔹حکیم گفت:
عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک بار در معده زنبور هضم شده است.
🔸پس بدان که عسل غذای معده تو و سخن غذای روح توست.
🔻اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز قبل از سخن گفتن، سخنانت را در مغزت سبک و سنگین و هضم کنی سپس بر زبان بیاوری!
❤️`🕊
از شهید عزیز صیادشیـرازی پرسیدن رمـــز موفقیت شما در زندگی چه بوده است؟
گفت: من هر موفقیتی در زندگی بدست آوردهام از نماز اول وقت بوده است....
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت4 _باید ازم دل بکنی آبجی...باید دل بکنم تا به آسمون برسم...نباید بِهَم وابسته بمونی
#طریق_عشق
#قسمت5
_منتظر کس دیگه ای بودین؟؟
بیبی خندید.
_نه عزیز دلم. میدونستم میای. فکر کردم شاید از اداره تفحص یا بنیاد شهید اومده باشن....آخه....خیلی وقته منتظرشونم...
بعد از این حرف اشک تو چشمای غمگینش جمع شد و لبخندش محو. بغض و اشکِ تو چشماشو دوست نداشتم. واسه در آوردنش از این حال غریب گفتم :" ام...خب...ایشالا که زودتر میان. نمیخواین بیام تو؟!"
بیبی گلنساء دوباره نشاط رو مهمون چهره ی مهربونش کرد.
_خدا از دهنت بشنوه دخترکم. بیا تو. بیا تو. ببخشید دم در منتظر موندی.
رفت کنار.
منم با شوق و ذوق وصف نا پذیری پشت سرش وارد حیاط خونه ای که حتی از خونه ی ماهم قدیمی تر بود شدم.
سمت راستم باغچه ی بزرگ و درخت زردآلو و تاک خودنمایی میکردن. شاخ و برگ درخت انگور تا بالای دیوار و چارچوب در رو پوشونده بودن و از حیاط بیرون رفته بودن.
وسط حیاط هم یه حوض کوچیک بود که کاشی کاری های قدیمی داشت.
دورتادور حیاط و حوض هم گلدون های خوشگل شمعدونی چیده شده بود. آخرای تابستون که مهمون خونه ی نقلی و با صفای بیبی گلنساء میشدیم از انگور های شیرینش بی نصیب نمیموندیم.
حیاط رو طی کردم و به پله های ایوون که از دو طرفِ زیرزمین بالا میرفتن رسیدم. چمدون سنگین رو جلوی اولین پله گذاشتم زمین. کفشامو در آوردم و پله هاو رفتم بالا.
تو ایوون مشغول در ها و پنجره های رنگیای بودم که هیچوقت از تماشاشون سیر نمیشدم.
سمت راست و چپم دوتا اتاق بود که یکیشون کتابخونه بود، یکیشونم اتاق مهمان. دو طرف در اصلی که به راهرو میرفت دوتا در بود که به دو اتاق مجزا راه داشت. منتظر بودم ببینم کدوم اتاق دل نشین و دنج واسه من میشه که بیبی گلنساء صدام کرد.
وارد راهروی پر از قاب عکس و گلدون های کوچیک و بزرگ شدم.
سمت راستم به ترتیب اتاق ، نشیمن ، کتابخونه ، و اتاق همیشه قفل بود. سمت چپم هم اتاق ، پذیرایی ، اتاق و آشپزخونه بود. ته راهرو هم یه در بود که پله میخورد به حیاط پشتی.
حالا حکایت این اتاق همیشه قفل چیه؟!
وقتی منو مرصاد بچه بودیم و میاومدیم خونه بیبی ، همیشه در این اتاق آخری که روبهروی آشپزخونه ی دنج و باحال بیبی بود قفل بود.
حالا هم هست.
و ما هیچوقت ندیدیم که بیبی گلنساء درباره اون اتاق حرفی بزنه یا درش رو باز کنه.
از همون وقتی که بچه بودم وجود این همه کتابخونه و قاب عکس هایی که هیچکدوم رو حتی اسمشون رو نمیدونستم و اتاق قفل برام عجیب بود. ولی داداش مرصاد هیچوقت مثل من کنجکاو نبود چون میدونست به وقتش همه چی رو میفهمیم.
همیشه فکر میکردم بیبی این همه کتاب رو چجوری میخونه وقتی حتی سواد نداره. یا این عکس ها کی هستن؟! اتاق قفل هم که جای خود دارد. اتاقی که همیشه مثل یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم حک شده و باقی مونده.
تو این ۱۸ سال حتی یه بار هم درباره سوالات تو ذهنم از بیبی گلنساء یا بابا سوال نکردم. چون ناراحت شدنشونو دوست نداشتم.
بابا خاله اش رو خیلی دوست داشتو از وقتی که پدر و مادرش رو توی یه حادثه از دست داده بود پیش بیبی گلنساء و پسرش که نمیدونم کجاست زندگی کرده بود.
پشت سر بیبی تو راهرو پیش میرفتم و مثل همیشه با دقت و کنجکاوی به عکس ها نگاه میکردم. به ته راهرو رسیدیم.
_بیبی جون! کجا قراره مال من بشه؟!
بیبی فقط با سکوت جوابمو داد. رو به روی در اتاق قفل وایساد و به تابلوی 《یا فاطمه الزهرا (سلاماللهعلیها)》که روی در نصب شده بود خیره شد. چشماش دوباره پر از اشک شدن. اما این بار چهرهش غمگین نبود. لبخند رو لباش بود.
بیبی یه کلید قدیمی از گردنش درآورد و قفل در رو باز کرد.
اتاقی که این همه سال درش قفل بود و حالا ، داشت برای من باز میشد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت6
...کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی صبرانه منتظر باز شدن در اتاق بودم. دریچه ای که شاید پاسخ خیلی از سوالام بود. در اتاق با صدا باز شد و بیبی گلنساء که اشکِ تو چشماش حالا روی گونه هاش جاری بود با لبخندی که دلتنگی رو به وضوح میشد توش احساس کرد به اتاق نگاه میکرد.
من هم مشغول تماشای اتاقی شدم کهدباز شدن درش آاااارزوم بود.
سمت چپم یه کتابخونه ، یه میزتحریر ساده چوبی ، یه پنجره قدیمی و یه تخت چوبی بود. روبهروی تخت هم یه کمد لباس و کنارش یه صندوقچه قدیمی بود. همه ی وسایل اتاق قدیمی بودن. مثل خونه و بقیه وسایلاش. البته خیلی تمیز و با سلیقه.
دیوار ها با قاب عکس هایی که به آشنایی خاطرات بابا بودن و قمقمه جنگی و چفیه تزئین شده بود. پیشونی بند های مختلف هم جزو این دکور دل نشین و فوق العاده بودن. (( یا فاطمه الزهرا(س) ، یا حسین(ع) ، یا سیدالشهدا(ع) و...)) ظاهرم به این چیزا نمیخوره ولی خب منم مثل خواهر برادرا و خانواده ام و تحت تاثیر بابا و مخصوصا مرصاد از این چیزا خوشم میومد.
تو اتاق دید میزدم که چشمم به گلدون شمعدونی با گل های سرخابی رنگش افتاد که روی میز کوچیک کنار تخت بود. شکوفه هاش جذابیت خاصی به دکور سبز اتاق داده بودن.
کف اتاق یه فرش دستبافت فوق العاده خودنمایی میکرد و روتختی سبز و سفیدی حسابی اتاق رو جلا داده بود.
با دقت بیشتری به قاب عکس ها نگاه کردم. یه پسر جوون آشنا توی همه ی عکس ها بود. همونی که عکساش توی راهرو هم بود.
یعنی این راز بیبی گلنساء بود؟!...ولی خب،،،بازم نپرسیدم!! سوالی رو که قطعا حک میشه توی صفحه ذهنم،،،اینجا اتاق کیه؟!...این دکور خاص و...
نفسمو با هیجان بیرون دادم.
_بی بی گل نساء اینجا....!!!!!!
بیبی اشک هاشو با روسری سفیدش پاک کرد.
_آره نگارم. اینجا و دیروز واست مرتب کردم. الان دیگه واسه توعه.
لبخند محوی زدم. بیبی گلنساء اتاق راز هاشو به من داده!!! بغلش کردم و گونه ی پر چینو چروکشو بوسیدم.
_مرسی بیبی جون!!! اینجا عاااااااااااااالیه!
_خدارو شکر! لباس هاتو که عوض کردی من تو آشپزخونه منتطرتم مادر. بیا واسه ناهار.
_بهبه! ناهار بیبی جونمو عشق است!. چشم الان میام.
بیبی لبخند به لب رفت و من موندم و یه اتاق پر از راز و خاطره و دلتنگی...
به سمت پنجره رفتم که طاقچهش با یه پارچه ی توری سفید آراسته شده بود. پرده ی سفید رو که گل های ریز سبز داشت کنار زدم و از قاب پنجره ی چوبی، حیاط پشتی رو نگاه کردم.
یه بچه گربه سفید روی تاب آروم خوابیده بود ، مرغ و خروس و جوجه ها تو حیاط بازی میکردن ، گنجیشک توی لونه ش روی درخت توت جیک جیک میکرد. این تازه منظره دلنشین حیاط پشتی بود. حیاط اصلی که حوض داشت جای خود دارد.
بدون شک خونه ی بیبی گلنساء مناسب ترین گوشه ی دنج دنیا بود واسه یه دختر وسواسی که میخواد درس بخونه. از منظره ی گلدوناش دل کندم و ولو شدم رو تخت. یه نفس راحت کشیدم و چشای خسته مو بستم.
_تو یه فرصت مناسب کل اتاق رو خوب میگردم.
دوباره انرژیمو جمع کردم و رو تخت رو به کمد نشستم. به ساعت حلبی زنگ زده نگاه کردم. ساعت ۱۲:۳۰ بود.
یهو دلم لک زد واسه غرغر های داداش مرصاد سر ظهر. یعنی اونجا غذای درست و حسابی بهش میدن؟!
تو فکر مرصاد بودم که تسبیح سبز خوش رنگی کنار ساعت نظرمو جلب کرد. رنگ سبز سیدیش منو یاد تسبیح مرصاد انداخت. اونو برداشتم و دور دستم پیچیدم.
_چه بوی خوبی میده...!!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت6 ...کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بی صبرانه منتظر باز شدن در اتاق بودم. دریچه ای ک
#طریق_عشق
#قسمت7
...بعد از اینکه لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو یکم جمع و جور، رفتم واسه ناهار. بیبی یا اینکه سنی ازش گذشته ولی دستپختش خییییییلی خوبه. مخصوصا فسنجون و قرمه سبزی و قیمه و باقالی پلو و زرشک پلو و آبگوشت و آش دوغ و آلبالو پلو و کشک بادمجون و عدسی و خوراک قارچ و کوفته تبریزی و...
خب همه ی غذاهاش محشره چی بگم؟!
سر سفره بیبی کلی قربون صدقه ام رفت و گفت خیلی کار خوبی کردم که رفتم پیشش.
_بیبی.
_جانم مادر؟!
_چقدر منو دوست داری؟!
_خیلی زیاااد...
_واقعا؟!
بیبی خندید.
_معلومه مادر.
_پس من خیلی خوشبختم.
_ما آدما وقتی خوشبختیم که خدا دوسمون داشته باشه.
_بیبی!!
_جانم مادر؟!
_خدا منو چقدر دوست داره؟!
بیبی سکوت کرد. منتظر جوابش بودم ولی چیزی نگفت.
_خب...چیکار باید بکنم که دوسم داشته باشه؟!
_خیلی کار ها هست که اگر انجام بدی خدا دوست داره دخترم.
_بیبی اون کارا رو یادم میدی؟!
(من خوندن نماز و دعا کردن و وضو گرفتن و روزه گرفتن رو بلد بودم. ولی چی مییییی شد یه وقت هوایی میشدم و این کارا رو میکردم. میدونستم منظور بیبی این کارا نیست🙂)
بیبی گلنساء لبخند زد و خوشحالی رو تو چشاش دیدم. خدایا! بیبی رو ازم نگیر...من دوسش دارم...
کل روز تو خونه گشتم و به کتابخونه ها سرک کشیدم. هر طرف میرفتم یه خروار سوال هجوم میآورد به مغز بیچارم که داشت داغ میکرد. فکر داداش مرصاد هم ول کنم نبود. دلم براش تنگ شده بود. ما همیشه باهم میاومدیم خونه بیبی ولی این بار جاش خیلی خالی بود. خیلی خیلی...
کیمیا و مهدیس از نقل مکانم به خونه بیبی گلنساء تعجب کرده بودن. اونا حوصله خودشونم ندارن چه برسه به اینکه توی یه خونه قدیمی با یه پیرزن مهربون زندگی کنن. ولی فایتر که باشی، همه چیز زندگی رو از یه زاویه دیگه میبینی. یه خونه قدیمی و دنج میشه بهترین جا واسه آرامش روح یه دختر رزمی کار و یه پیرزن مهربون میشه بهترین فرشته زندگیت.!!(کی گفته دختر رزمی کار خشنه؟؟؟؟😒😡😕)
اولین شبی که توی اتاق جدیدم خوابیدم خیلی عجیب گذشت. و خیلی آروم و پر از آرامش. خواب های نامفهومی دیدم که بعدش هیچ کدوم رو به خاطر نیاوردم.
صبح مثل همیشه با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. ولی باید زنگ گذاشتن این ساعت قدیمیه و هم یاد بگیرم.
صبح یه جمعه زمستونی وقتی میتونه بهترین صبح جمعه زمستونی بشه که...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میم
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1