eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
_الو سلام طهورا خوبی؟ منم میااااااااام. میام آخر رو با کلی شوق و ذوق گفتم. _ببخشید! طهورا دستش بنده! شوق و ذوقم خالی شد تو دره ی خجالت. وااااااای! این....کی بود؟؟؟؟؟ _بـ...ببخشید! شما؟ _طاها هستم خانم نیکونژاد! هااااااااان؟؟؟(😱) _بـ...ببخشید! گوشی طهورا دست شما چیکار می‌کنه؟ اصلا شما واسه چی گوشی رو جواب دادین؟ مگه اسم من رو صفحه نیوفتاده بود؟ لطفا گوشی رو بدین طهورا من حسابشو برسم. _ببخشید خانم نیکونژاد. طهورا دستش بنده. نمیتونه صحبت کنه! _صحیح! پس با اجازه! _یاعلی... وای خدا! خراب کردم! طهورا شهید نشی(🤦🏻‍♀)آخه آدم گوشیشو میده داداشش جواب بده؟! پنج دقیقه در خلأ افکارم غرق بودم و داشتم ذره ذره آب می‌شدم از خجالت که گوشیم زنگ خورد. این بار از سر احتیاط و خیلی باادب جواب دادم. _بله بفرمایید؟ _سلاااااااام سها خانم! حال شما؟ شنیدم سوتی موتی دادی فراوون. _طهورا خدا بگم چیکارت نکنه. آخه آدم گوشیشو میده دست داداشش؟ آبروم رفت خو! تو که میدونی من با تو چطوری حرف میزنم پشت تلفن. _آره خب. ولی خودش گوشی رو برداشت. معذرت خواهی هم کرد گفت حواسش به شماره نبوده. وگرنه جواب نمی‌داد. _خب حالا. آبرومو بردی. زنگ زدم بگم میام راهیان نور! _وای جدی؟ ممنوووووووووون. _تو چرا تشکر می‌کنی؟ من اونجا ماموریت دارم. باید یه کاری انجام بدم. _امممم...ماموریت؟ در خدمتیم جناب سرهنگ سها نیکونژاد. _راستش سرباز جان! مربوط میشه به پسر بی‌بی گل‌نساء. حالا باید همه چی رو برات حضوری توضیح بدم. _به به! چی از این بهتر. فقط اینکه...اجازه هست بعد از جمع آوری اطلاعات، اونارو در اختیار بروبچ تفحص هم قرار بدیم؟ شاید به کارشون بیاد اگر جدید باشه. _امممم...هنوز نمیدونم. ولی اگر شد حتما. _چشم قربان. من کی دارم می‌میرم از فضولی! کی برام تعریف می‌کنی این ماموریت جذاب رو؟ _هر وقت شما بگی فرمانده! _فرمانده که شومایی آبجی! سربازتیم. _اختیار دارین خواهر! قرار شد برای نماز مغرب عشا بریم حسینیه معراج شهدا و باهم حرف بزنیم. همه ماجرا رو واسه طهورا گفتم. حالش یه جوری بود. نمیدونم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و می‌گفت قدر اتاقی که توش هستی، خونه ای که توش نفس می‌کشی‌، وسایلی که ازشون استفاده می‌کنی و همه‌ی کتابای اون کتابخونه ها رو بدون. نفس یه شهید بهش خورده. _راستی طهورا! _بله؟ _الگوی زندگیت کیه؟ _خب...چطور؟ _همین طوری! حالا تو بگو _راستش، اول حضرت فاطمه(س) بعدش حضرت معصومه(س)... _جدی؟ چه...قشنگ... _تو چی؟ _خب...من هنوز الگویی ندارم. یعنی دارما. ولی بابا میگه اون و مرصاد به پای اون الگوهای اصلی نمی‌رسن. میخوام بدونم اون الگوهای اصلی کیا هستن! _خب...من بهت نشون میدم... _ممنون. ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌ چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی. همسرت مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همان‌طور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی. اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت47 _الو سلام طهورا خوبی؟ منم میااااااااام. میام آخر رو با کلی شوق و ذوق گفتم. _ببخ
_...میخوام بدونم اون الگو های اصلی کیا هستن! _خب...من نشونت میدم... _ممنون! _حالا ولش کن. من گشنمه. پاشو بریم یه چیزی بخوریم. بحث اونقدر انرژی می‌گیره که ضعف کردم. _طهورا تو چطوری هر چقدر میخوری چاق نمیشی؟ شیکمت مثل جاروبرقی میمونه!!! _دست شوما درد نکنه سها خانم! جاروبرقی ام شدم دیگه. _خب باشه بابا شوخی کردم ببخشید. پاشو بریم من به این جاروبرقی جونم یکم غذا بدم شیکمشو پر کنم! حالا چی میخوای عموجون؟؟ _برام بستنی بخر عمو سها! پاستیل و آبنبات چوبی هم میخوام. _بعله دیگه! اینا جدیدا واسه رفع گشنگی مصرف میشه. پاشو! پاشو بریم برات بخرم عموجون ....... قرار شد فردا بریم برای ثبت نام، اتاق برادر سجادی(😑) (هنوز به اسمش عادت نکردم. یعنی چی خب مثلا؟ برادر سجادی!😬). با مامان هم صحبت کردم. بالاخره بعد از کلی ناز و عشوه قبول کرد. انگار میخوام برم جبهه! والا!!! مثل هر شب عکس شلمچه رو گذاشتم جلوم و تو خیال قدم زدن رو خاک هایی که تو هر یک سانتی متر مربعش حداقل یک قطره خون شهید هست غرق شدم. تو خیال غروب شب های جمعه‌ش، شربت صلواتی، مداحی شهید گمنام، و گاهنگاهی که شنیده بودم شهید پیدا میکنن و حال و هوا یه جور خاصی عوض میشه! هیچکدوم اینا رو ندیده بودم. و طعمش رو نچشیده بودم. ولی قلب بی‌تابم انگار اونجا زندگی می‌کرد و با لذت همه اینا آشنا بود. یه نگاه به ساعت قدیمی انداختم. ساعت حدود 1:20 نیمه شب رو نشون میداد و چشمام از خستگی داشت بسته می‌شد. برای باز نگه داشتنشون نیاز به چوب کبریت داشتم. گوشی رو خاموش کردم و سرم رو گذاشتم رو بالش. دستامو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم. _خدایا! من باید سیدجواد رو پیدا کنم. باید برش گردونم. کمکم کن.... چشمام کم کم گرم شد و نور چراغ مطالعه از نظرم محو.... . تو تاریکی مطلق فرو رفته بودم. احساس خلأ میکردم. حس وحشت همه وجودم رو فرا گرفته بود و نمیدونستم به کجا فرار کنم. به هر سمتی می‌رفتم تاریکی محض بود. تا اینکه بعد کلی داد و فریاد باریکه نوری از دور پیدا شد. سردرگم به سمت نور دویدم. یه دفعه کل فضای تاریک نور شد و نور. و دیدم رو خاک های شلمچه وایسادم. گنبد آبی از دور زیر تلألو نور خورشید برق می‌زد و خاک ها مثل طلا می‌درخشیدن. _بالاخره اومدی؟ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_تو کی هستی؟ _همونی که دنبالش می‌گردی! _سیدجواد؟! لبخند زد. _به بی‌بی بگو زود برمی‌گردم. بگو اینقدر بی‌تابی نکنه! بگو به قولم عمل میکنم. و... بگو ببخشید که دیر کردم.... _چرا؟! چرا اینقدر دیر کردی؟ اصلا ‌کجایی که بابا مجبور شد بدون تو برگرده؟! میدونی بی‌بی گل‌نساء چقدر غصه میخوره؟! منتظرته! هر ماه میره بنیاد شهید شاید خبری ازت داشته باشن. نامردی کردی! رسمش این نبود آقاسیدجواد! رسمش این نبود... _دنبال یه چیز دیگه هم هستی! _با تواما!...میگم نباید میزدی زیر قولت... _برو توی کتابخونه رو به ایوون. تو قفسه پنجم کتابخونه سوم از سمت پنجره، یه کتاب با جلد سیاه هست. پیداش میکنی... _از کجا پیداش کنم؟ کدوم کتاب؟ اسمش رو بگو! کجا داری میری؟ اهای! صدامو نمیشنوی؟! جناب سیدجواد. پسر بی‌بی گل‌نساء... _میخوام یه امانت هم بهت بدم... داشت محو میشد. ناپدید میشد. ولی هنوز زود بود. سوال داشتم ازش. نباید می‌رفت. دستش رو دراز کرد. یه پارچه سیاه دستش بود. قبل از ناپدید شدنش پارچه رو ازش گرفتم و چسبوندم به خودم. به سینه فشردم و بو کردم. بوی بهشت میداد... _این دست تو امانته. وقتی اومدی، باید با این بیای و بیاریش. یادت باشه... _بیارمش؟ فقط اونجا؟! _نه...باید روز قیامت، تحویل مادرم بدیش. _تحویل بی‌بی؟؟؟؟؟ _نه...تحویل مادرم....روز قیامت...یادت باشه... و محو شد. شلمچه هم مثل سرابی به باد رفت. و باز من موندم و تاریکی. و پارچه ای که مثل چراغ برق می‌زد و راهنمای راهم بود.... با صدای زنگ ساعت از جا پریدم. عجب خوابی...وای خدایا... چشمام رو مالیدم و یه نفس عمیق کشیدم. موهامو دادم پشت گردنم و از تخت بیرون اومدم. بی‌بی تو حیاط پشتی مشغول رسیدن به باغچه بود. سرم رو از پنجره کردم بیرون. _سلام بی‌بی. صبح بخیر. _سلام دخترم. صبح توام بخیر مادر. _بی‌بی! مگه سیدجواد چند تا مادر داره؟! _مادر؟! خب...مادرش منم...ولی... _ولی؟!... _مادر سادات اول حضرت زهرا(س)ست. واسه همین مادر سیدجواد اول حضرت زهرا(س)ست... پس...اون امانت رو باید تحویل حضرت زهرا(س) بدم. صبحونه رو خودم و از خونه زدم بیرون. سر کوچه با طهورا هم قدم شدم و تا معراج شهدا قدم زدیم. _طهورا... _جانم خواهری؟! _دیشب یه خوابی میدیدم... _خب؟!...میشنوم.... _خواب سیدجواد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_دیشب یه خوابی می‌دیدم... _خب؟!...میشنوم... _خواب سید جواد... همه چی‌ رو براش تعریف کردم. _وای سها. عجب توفیقی! تو سیدجواد رو تو خواب دیدی! اون بهت امانتی داده! من‌ مطمئنم اتفاقای خوبی قراره بی‌افته! وای چقدر بهت غبطه میخورم دختر! _طهورا...اون امانتی چی‌ بوده؟! _گفتی یه پارچه سیاه؟! _آره!... یه نگاه محبت آمیز همراه با لبخند به چادرش کرد. _سیدجواد یادگار حضرت فاطمه (س) رو به دستت سپرده... و چادرش رو تو دستاش فشرد. _چادر؟!...ولی من... _انتخابت چیه؟ امانتی حضرت مادر رو قبول می‌کنی، یا... حس عجیبم همه وجودم رو پر کرد و اشک تو چشمام حلقه زد. _طهورا...من لیاقت این امانتی رو ندارم...شاید...خیلی گناهکار تر از اونم که بتونم این امانتی رو پاک و درست تحویل صاحبش بدم... _سها جونم! این چه فکریه میکنی؟ پسر بی‌بی گل‌نساء خودش اون امانت رو داده دستت...پس حتما لیاقتش رو داری! سها...این یه موهبت الهی واسه توعه. از دستش بدی به سیدجواد هم نمیرسی. تو که اینطوری نمیخوای؟! _خب البته که نه! ولی... _باز که ولی آوردی!!! ای بابا! _من بلد نیستم چادر سر کنما. _خب‌ یادت میدم! کاری نداره که! _مثل همیشه فرشته نجات خودمی... از روی صندلی حیاط معراج شهدا بلند شدیم و برای ثبت نام به طرف اتاق برادر سجادی راهمون رو کج کردیم. در زدیم. _بفرمایید. آروم در رو باز کردم و رفتیم تو. آقای سجادی پشت میز کارش نشسته بود و مشغول کاراش بود. خیلی هم سرش شلوغ بود. طهورا با متانت و سنگینی خاص و با ابهتی شروع کرد. _ببخشید برای راهیان نور میخواستیم‌ ثبت نام‌ کنیم. _خیلی خب. پس لطفا اسمتون و شماره تلفن‌ رو لطف بفرمایید تا کارها رسیدگی بشه. اسم و شماره تلفن‌ رو گفتیم و بعد از ثبت نام رفتیم‌مزار شهدا. سرم رو تکیه دادم به ضریح و خودم رو رها کردم تو فکر راهیان نور. شلمچه...چذابه...دوکوهه...طلائیه...شرهانی...هویزه...دهلران...دهلاویه...تنگه مرصاد... قرار بود تو همه این میعادگاه ها قدم‌ بزارم و با نوای کاروان پرواز کنم‌ تا آسمون عاشقی با شهدا. لحظه به لحظه داشتم به رویای شب هام نزدیک می‌شدم. و...امانتی سیدجواد... یعنی میتونستم از پسش بر بیام؟ یعنی من چادر سرم‌ می‌کردم؟ باورش برام سخت بود و غیر قابل تصور. تو فکر و خیال غوطه ور بودم که با صدای طهورا به خودم اومدم. _کجایی خواهری؟ _تو فکر چادر... _میخوای امتحان کنی؟! _هااان؟؟؟ _من یه چادر نو خریدم که هنوز از کیسه‌ش در نیاوردم. میخوای امتحان کن خوشت اومد بریم بخریم. نظرت؟؟؟ _خب...راستش...نمیدونم چی بگم... _پس قبوله. پاشو پاشو بریم خونه ما. زود باش دارم ذوق مرگ میشم. طهورا به زور بلندم کرد و با قدم های سریع و پر از شوق رفتیم طرف خونه شون. نمیدونستم چه جوابی بدم‌. اونقدر یهویی شد که نتونستم بگم از بی‌بی باید اجازه بگیرم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت50 _دیشب یه خوابی می‌دیدم... _خب؟!...میشنوم... _خواب سید جواد... همه چی‌ رو براش تعر
بعد از ۱۰ دقیقه رسیدیم. طهورا اونقدر خوشحال و پر انرژی بود که تاحالا اینطوری ندیده بودمش. زنگ زد. مادرش جواب داد. _بله؟ _منم‌ مامان باز کن در رو. سها هم هست با اجازه. _بفرمایید تو دخترا. و در رو باز کرد. وارد حیاط قشنگ و سرسبزشون شدیم. سمت چپ یه درخت گلابی بود با یه باغچه که بهار و تابستون توش سبزی و گل می‌کاشتن. یه درخت آلبالو هم داشتن. ته حیاط هم یه تخت چوبی بود و که روش پشتی‌ های سنتی چیده بودن. مامان طهورا با لبخند تو ایوون اومد به استقبالمون. _سلام‌ مامان. اجازه هست طهورا بیاد تو؟ _بله عزیزم چرا که نه؟ قدمش روی چشم. بیاین تو دخترا. بیاین تو. _خیلی ممنون‌ مزاحم نمیشم. _نه بابا این‌ چه حرفیه دختر؟! بدو بریم که دارم از کنجکاوی میمیرم. میخوام ببینم با چادر چه شکلی میشی. دستمو گرفت و دوید طرف پله های ایوون. منم دنبال خودش کشید. کم مونده بود بخورم زمین که طاها تو چارچوب در ظاهر شد و سلام داد. به زور خودم رو کنترل کردم. نزدیک بود آبروم بره هاااا. _سلام خانم‌ نیکونژاد. _سلام... سرمو انداختم پایین و رفتیم‌ تو. رو تخت طهورا نشستم و یه نگاه به اتاقش انداختم. اونقدر خوش سلیقه و مرتب بود که اصلا از تماشا کردن اتاقش سیر نمیشدم. طهورا چادر مشکلی رو گرفت جلوم. _بفرمایییییییید! _خیلی ممنون. چادر رو گرفتم‌و باز کردم. مدلش اونطوری که طهورا گفت عربی بود. سرم کردم. _واااااااااااای سها عااااااااااااالی شدی!خیلی بهت میاد! یه نگاه به سر تا پام انداختم. یه چرخ زدم و با یه لبخند ژکوند یه ژست گرفتم. _به به! ایشالا از حالا سها خانوم رو چادری میبینیم دیگه. خواستم چیزی بگم که در محکم باز شد و طاها کلشو کرد تو اتاق. _آبجی مامان گف....گف...ت.... تازه فهمید منم‌ تو اتاق هستم. منو که دید زبونش بند اومد. سرمو انداختم‌ پایین و سلام کردم. خودمم فهمیدم لپ هام از خجالت سرخ شده. منو با چادر بر انداز کرد و یه نیمچه لبخند اومد رو لبش. سرشو برگردوند طرف طهورا. _آبجی مامان گفت میوه میخورین؟؟ البته ببخشید سرزده اومدم. حواسم نبود. ببخشید... و زود رفت بیرون. _وای طهورا خیلی بد شداااا. _خان داداش ماست دیگه. حالا خودتو ناراحت نکن. پاشو. پاشو بریم من یه چادر بخرم برات. _آخه... _باز گفت آخه...ای بابا! پاشو پاشو اینقدر غر نزن. میخوام میری خونه بی‌بی رو غافلگیر کنی... با کلی اصرار طهورا رفتیم مغازه چادر فروشی. یه چادر لبنانی سرم کردم. حس خیلی خوبی داشت. قلبم داشت تو آسمونا پرواز می‌کرد. _سیدجواد...ممنونم بابت این امانتی! از همونجا چادر رو سرم کردم. دلم میخواست بی‌بی منو با چادر ببینه و قربون صدقه‌م بره‌. میخواستم بغلم کنه و بگه ماه شدی مادر...از امانت مادر سیدجواد خوب مراقبت کن... زنگ خونه رو زدم. طهورا بیشتر از من داشت از ذوق این پا و اون‌ پا می‌کرد. بی‌بی در رو باز کرد. _سلام بی‌بی جون. چادر بهم میاد؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_سلام بی‌بی جون. چادر بهم میاد؟ لبخند کل صورت بی‌بی رو پر‌ کرد. _بی‌بی فدای اون قد و بالات دخترکم! ماه شدی! ماه شب چارده! امانتی حضرت بتول (س) چقدر بهت میاد مادر... _خدا نکنه بی‌بی گل‌نساء! من فدای اون قربون صدقه هاتون. ایشالا که خود حضرت منو به کنیزی قبول کنه... _ان‌شاءالله... بی‌بی با خوشحالی کنار رفت و طهورا هم به دعوت بی‌بی اومد تو. چادرم رو، عضو جدید زندگیم، سند کنیزی مادر سیدجواد، بلیط ورودم به شلمچه رو تا کردم‌ و گذاشتم رو تخت. طهورا رو صندلی میز‌تحریر نشست و قاب عکس هارو برای هزارمین بار برانداز کرد. _تو نمیخوای چشم برداری از اون‌ سیدجواد طفلکی؟ آب شد زیر نگاه های تو به خدا... _ببخشید خب. اونقدر حال معنوی داره‌ که آدم‌ نمیتونه ازش‌ چشم برداره. سها قدر این شهید رو بدون. قدر اتاقی که توش نفس می‌کشی. این اتاق به نفس ها و قدم های یه شهید متبرک شده ها. مبادا غافل شی ازش‌!!! _چشم. حواسم رو بیشتر جمع میکنم خواهری... سینی آب پرتقال تازه رو از دست بی‌بی گرفتم‌ و در اتاق رو با پا باز کردم. طهورا اومد جلو و سینی رو ازم‌ گرفت و گذاشت رو میز. _فقط نریزه رو کتابام!! _نه بابا حواسم‌ هست طرح شهدای غواص که برای بچه های تفحص داشتم‌ روش کار می‌کردم رو از تو کمد برداشتم‌ و روی زمین پهن کردم. نشستم‌ کنارش. طهورا هم نشست کنارم رو زمین و طرح رو نگاه کرد. _خیلی خوب شده ها! تکمیل بشه عااااااالی میشه! _ممنون. این طرح رو از اعماق قلبم استخراج کردم. حالم موقع کار کردن رو این طرح یه جور خاصیه. انگار تو آسمون اروند دارم پرواز میکنم. چند تا از کتابای شهدای غواص رو هم خوندم، خیلی غریبانه به شهادت رسیدن. خصوصا جاویدالاثر هاشون...ما در قبال این دست های بسته و خون های عجین شده با آب اروند خیلی مسئولیت داریم.... _اوهوم.... بعد از تحلیل و تجزیه طرح و شرح جزئیاتش برای طهورا جمعش کردم و برش گردوندم تو‌ کمد. لیوان آب پرتقال رو برداشتم و نشستم رو تخت. طهورا هم لیوان آب پرتقالش رو برداشت و نشست رو صندلی میزتحریر سر جاش. _خب خانم‌ هنرمند. چه میکنی با کنکور و درس ها؟! _هعی. چه میخواهی بکنم؟! مشغولیم دیگه. البته باید جدی تر بخونم. کار کردن رو طرح ها خیلی وقتم‌ می‌گیره. _آره خوب بخون. راستی! _بله؟ _شنیدی مریم خواستگار داره؟؟ _مریم؟! دختر اقدس خانوم؟؟؟ _اره! خواستگارش هم پسرعموشه! شنیدم اونقدر سیریشه که نگو. مریم هم خیلی ازش خوشش نمیاد. _جدی؟! حالا اینا رو از کجا شنیدی؟؟ _مامانم و شمسی خانم همسایه دیوار به دیوار مریم اینا داشتن سبزی پاک کردنی حرف میزدن شنیدم. _ایول بابا! دیگه چی شنیدی؟! _بیخیال. بقیش به درد ما نمیخوره! فقط اینکه سها... _بله؟ _تو چند سالگی ازدواج‌ می‌کنی؟؟ _هاا؟ خب...من اصلا بهش فکر هم نمیکنم. نمیدونم واقعا! چطور؟ _همین طوری! ولی رفت تو فکر. همین طوری نبود. مطمئن بودم. یه چیزی شده بود. بیخیال پافشاری شدم و بحث درباره خواستگار مریم ادامه پیدا کرد. تاجایی که فهمیدم مریم از پسرعموش خوشش نمیومد. ولی اون‌ پسر پولداری بود. خوش قیافه هم بود. ولی خب زندگی ای که با عشق و علاقه شروع نشه، حتی یه ذره، و چاشنیش بیزاری و حس ناخوشایند باشه، خیلی دووم نمیاره. البته این نظر من بود. ولی طهورا می‌گفت که زندگی درسته باید با عشق آغاز بشه، ولی خب گاهی وقتا این عشق بعد از ازدواج ایجاد میشه و پایدار تره. اینم نظری بود خب! حدود یک ساعت درباره‌ش حرف زدیم. نزدیکای ظهر بود. _من دیگه برم سهاجان. دیر شده مامان منتظره. _باشه عزیزم مراقب باش به سلامت. و سلام برسون. تا دم در بدرقه کردمش. در رو بستم و تکیه دادم به در. عجب روزی بود امروز. تازه نصف روز رفته بود و اینقدر خدا هوام رو داشت. با قدم های آهسته رفتم طرف ایوون. سر پله های ایوون بودم که تلفن خونه زنگ خورد. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸