eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
_سلام بی‌بی جون. چادر بهم میاد؟ لبخند کل صورت بی‌بی رو پر‌ کرد. _بی‌بی فدای اون قد و بالات دخترکم! ماه شدی! ماه شب چارده! امانتی حضرت بتول (س) چقدر بهت میاد مادر... _خدا نکنه بی‌بی گل‌نساء! من فدای اون قربون صدقه هاتون. ایشالا که خود حضرت منو به کنیزی قبول کنه... _ان‌شاءالله... بی‌بی با خوشحالی کنار رفت و طهورا هم به دعوت بی‌بی اومد تو. چادرم رو، عضو جدید زندگیم، سند کنیزی مادر سیدجواد، بلیط ورودم به شلمچه رو تا کردم‌ و گذاشتم رو تخت. طهورا رو صندلی میز‌تحریر نشست و قاب عکس هارو برای هزارمین بار برانداز کرد. _تو نمیخوای چشم برداری از اون‌ سیدجواد طفلکی؟ آب شد زیر نگاه های تو به خدا... _ببخشید خب. اونقدر حال معنوی داره‌ که آدم‌ نمیتونه ازش‌ چشم برداره. سها قدر این شهید رو بدون. قدر اتاقی که توش نفس می‌کشی. این اتاق به نفس ها و قدم های یه شهید متبرک شده ها. مبادا غافل شی ازش‌!!! _چشم. حواسم رو بیشتر جمع میکنم خواهری... سینی آب پرتقال تازه رو از دست بی‌بی گرفتم‌ و در اتاق رو با پا باز کردم. طهورا اومد جلو و سینی رو ازم‌ گرفت و گذاشت رو میز. _فقط نریزه رو کتابام!! _نه بابا حواسم‌ هست طرح شهدای غواص که برای بچه های تفحص داشتم‌ روش کار می‌کردم رو از تو کمد برداشتم‌ و روی زمین پهن کردم. نشستم‌ کنارش. طهورا هم نشست کنارم رو زمین و طرح رو نگاه کرد. _خیلی خوب شده ها! تکمیل بشه عااااااالی میشه! _ممنون. این طرح رو از اعماق قلبم استخراج کردم. حالم موقع کار کردن رو این طرح یه جور خاصیه. انگار تو آسمون اروند دارم پرواز میکنم. چند تا از کتابای شهدای غواص رو هم خوندم، خیلی غریبانه به شهادت رسیدن. خصوصا جاویدالاثر هاشون...ما در قبال این دست های بسته و خون های عجین شده با آب اروند خیلی مسئولیت داریم.... _اوهوم.... بعد از تحلیل و تجزیه طرح و شرح جزئیاتش برای طهورا جمعش کردم و برش گردوندم تو‌ کمد. لیوان آب پرتقال رو برداشتم و نشستم رو تخت. طهورا هم لیوان آب پرتقالش رو برداشت و نشست رو صندلی میزتحریر سر جاش. _خب خانم‌ هنرمند. چه میکنی با کنکور و درس ها؟! _هعی. چه میخواهی بکنم؟! مشغولیم دیگه. البته باید جدی تر بخونم. کار کردن رو طرح ها خیلی وقتم‌ می‌گیره. _آره خوب بخون. راستی! _بله؟ _شنیدی مریم خواستگار داره؟؟ _مریم؟! دختر اقدس خانوم؟؟؟ _اره! خواستگارش هم پسرعموشه! شنیدم اونقدر سیریشه که نگو. مریم هم خیلی ازش خوشش نمیاد. _جدی؟! حالا اینا رو از کجا شنیدی؟؟ _مامانم و شمسی خانم همسایه دیوار به دیوار مریم اینا داشتن سبزی پاک کردنی حرف میزدن شنیدم. _ایول بابا! دیگه چی شنیدی؟! _بیخیال. بقیش به درد ما نمیخوره! فقط اینکه سها... _بله؟ _تو چند سالگی ازدواج‌ می‌کنی؟؟ _هاا؟ خب...من اصلا بهش فکر هم نمیکنم. نمیدونم واقعا! چطور؟ _همین طوری! ولی رفت تو فکر. همین طوری نبود. مطمئن بودم. یه چیزی شده بود. بیخیال پافشاری شدم و بحث درباره خواستگار مریم ادامه پیدا کرد. تاجایی که فهمیدم مریم از پسرعموش خوشش نمیومد. ولی اون‌ پسر پولداری بود. خوش قیافه هم بود. ولی خب زندگی ای که با عشق و علاقه شروع نشه، حتی یه ذره، و چاشنیش بیزاری و حس ناخوشایند باشه، خیلی دووم نمیاره. البته این نظر من بود. ولی طهورا می‌گفت که زندگی درسته باید با عشق آغاز بشه، ولی خب گاهی وقتا این عشق بعد از ازدواج ایجاد میشه و پایدار تره. اینم نظری بود خب! حدود یک ساعت درباره‌ش حرف زدیم. نزدیکای ظهر بود. _من دیگه برم سهاجان. دیر شده مامان منتظره. _باشه عزیزم مراقب باش به سلامت. و سلام برسون. تا دم در بدرقه کردمش. در رو بستم و تکیه دادم به در. عجب روزی بود امروز. تازه نصف روز رفته بود و اینقدر خدا هوام رو داشت. با قدم های آهسته رفتم طرف ایوون. سر پله های ایوون بودم که تلفن خونه زنگ خورد. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت52 _سلام بی‌بی جون. چادر بهم میاد؟ لبخند کل صورت بی‌بی رو پر‌ کرد. _بی‌بی فدای اون
دویدم تو راهرو و تلفن رو جواب دادم. _بله؟! صدا خش داشت و واضح نبود. چه اعصاب خورد کن. _الو؟! الو...صداتون رو ندارم. _الو...منم....سبــــ....سبحان.....الو...... _الو!!! آقا سیدسبحان! شمایین؟ صداتون رو ندارم. کجایین؟ الو...الو... خش خش قطع نشد و همچنان صدا مبهم بود. تا اینکه بعد چند دقیقه قطع شد. بی‌بی اومد نزدیکم. _چی شد مادر؟ کی بود؟ _راستش... نمیدونستم بگم یا نه. اگه به بی‌بی بگم نگران میشه که چرا اینطوری شد. خودمم نگران شده بودم. _کی بود سها جان؟ _سید سبحان بود بی‌بی. _چی گفت مادر؟ چرا قطع کردی؟ _آخه... هنوز حرفم رو نزده بودم که تلفن دوباره زنگ زد. با عجله به تلفن چنگ زدم و جواب دادم. _الو؟ آقا سید سبحان! الو.... خش داشت ولی صداشو میشنیدم. _الو...دختر عمو...شمایین؟!... _بله منم. شما کجایین؟ چرا صدا خش داره؟ _من...من....تهران نیستم....یعنی....ایران نیستم.... _چی؟؟؟؟ کجایین؟ بی‌بی نگرانتونه! چرا این مدت سر نزدین بهش؟ منتظرتون بود.... _گوشی رو بدین به بی‌بی گل‌نساء...خیلی نمیتونم صحبت کنم.... گوشی رو با نگرانی دادم به بی‌بی. یعنی چی ایران نیست؟ یعنی کجاست؟ کلی سوال باز حمله ور شد به مغزم. انگار این کامپیوتر خسته خیال استراحت کردن نداشت. بی‌بی نگران با سیدسبحان حرف می‌زد و من فقط نظاره گر بودم. _الو مادر!؟ کجایی؟! چرا بهم سر نمیزنی؟! نگرانتم پسرم... _... _چی؟؟؟؟ کجایی مگه پسرم؟؟؟؟ _... _سوریه؟!.... رنگ بی‌بی پرید و از حال رفت. سریع زیر بغلش رو گرفتم و نشوندمش. تلفن رو برداشتم. _الو آقاسیدسبحان!!! شما کجایین؟ بی‌بی حالش خوب نیست!!! _من...من سوریه ام دختر عمو. نخواستم قبل رفتن بیام پیش بی‌بی که نگران نشه. زنگ زدم بگم ببخشید که یه مدت بی‌خبر بودین. نتونستم خودم رو راضی کنم که اشک های بی‌بی رو قبل رفتن ببینم... _ولی شما نگران ترمون کردین. اصلا پیش خودتون فکر نکردین الان که زنگ زدین گفتین سوریه ام چقدر نگرانتون شدیم؟ اصلا اونجا چیکار می‌کنین؟ باید میگفتین دارین میرین. _نگران....شدین؟؟؟؟.... چرا گفتم نگران شدیم؟؟ من که...نگران نشدم...ولی....چرا! شدم...خب منم نگران شدم. _مهم نیست....کی بر میگردین؟؟ کی رفتین؟؟ _یک هفته‌ست اومدم...معلوم نیست کی برگردم....نمیخواستم نگرانتون کنم...ببخشید... _کی گفت من نگران شدم اصلا؟؟!! _خودتون... _خب...ام...مهم نیست....فقط.... _بله؟! _مراقب خودتون باشین. کارتون درست نبود که بی‌خبر رفتین...منتظرتون هستیم. _از بی‌بی عذرخواهی کنین. بگین باز تماس می‌گیرم....یاعلی.... _چشم....خدانگهدار..... و گوشی قطع شد. به سرعت باد برای بی‌بی آب قند درست کردم و مراقبش بودم تا به هوش اومد. چشماشو که باز کرد با یادآوری سیدسبحان قطره اشکی از چشماش قل خورد و روی گونه‌ش فرود اومد. خواست بلند شه که جلوش رو گرفتم. _بی‌بی! کجا؟ باید استراحت کنین... _نه...باید با پسرم حرف بزنم! اون رفته سوریه! باید برش گردونم. نمیخوام اونم مثل سیدجواد از دست بدم...😞😔 _قربونتون برم من بی‌بی ایشالا که چیزیشون نمیشه! زود بر‌میگردن. نگران نباشین. عذرخواهی هم کردن به خاطر اینکه بی‌خبر رفتن... _عذرخواهیش رو نمیخوام...گفتی مراقب خودش باشه؟! گفتی زود برگرده؟! گفتی زنگ بزنه؟! گفتی نگرانشم؟!... _بله بی‌بی جونم. گفتم همه اینا رو بهشون. نگران نباشین.... از وقتی که سیدسبحان از سوریه زنگ زد، حس غریب و فضای سنگینی به خونه حاکم شد. هر دو نگران بودیم. نمیدونستیم چیکار کنیم. دل و دماغ کاری رو نداشتیم. میدونستم بی‌بی گل‌نساء سیدسبحان رو مثل پسرش دوست داره! بالاخره پسری کرده بود در حق بی‌بی! ولی...دلیل نگرانی و دلتنگی خودم رو درک نمی‌کردم. چه دلیلی داشت نگران رقیب سر سختم تو خریدن توجه بی‌بی گل‌نسام باشم؟! ولی اون دیگه رقیب نبود برام. به عنوان کسی که بی‌بی دوستش داشت نگرانش بودم....به عنوان...اصلا ولش کن. بی‌بی تو کتابخونه سر سجاده‌ش نشسته بود و داشت با سیدسبحان درد و دل می‌کرد. _آخه چرا بی‌خبر رفتی پسرم؟! نگفتی بی‌بی نگرانت میشه؟! میومدی از زیر قرآن ردت کنم حداقل...بمیرم برا غریبی‌ت مادر...کسی از زیر قرآن ردت نکرد...کسی پشت سرت آب نپاشید...کسی با آیة‌الکرسی و وان‌یکاد راهی جبهه نکردت...بمیرم برا بی‌کسیت مادر...میومدی برات اسپند دود کنم پسرم...قربون اون قد و بالات برم من...باید دومادی‌ت رو می‌دیدم مادر...نه اینکه لباس رزم تنت کنی و بی‌خبر بزاری بری...نه اینکه جای خبر عروس آوردن برام، بگی رفتی سوریه...هرچند رفتی دفاع از ناموس مولا...رفتی که حرومی چپ نگاه نکنه به ناموس حسین‌؏...خدا پشت و پناهت مادر. ..خدایا به حق زینب کبری(س) مراقب پسرم باش.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک هفته!...فقط یک هفته تا رسیدن به آرزوم مونده بود. هر روز وسایلم رو جمع می‌کردم، یه نگاه به تقویم می‌کردم، باز می‌ریختمشون بیرون و میچیدم تو کمد. بعضی وقتا اونقدر درگیر فکر این می‌شدم که لیاقت داشتن امانت حضرت فاطمه (س) رو دارم یا نه و می رفتم تو لک که بی‌بی نگرانم می‌شد و فکر‌ میکرد افسردگی گرفتم. بعضی وقتا هم اونقدر از شوق رفتن خوشحال و پر انرژی بودم که بی‌بی می‌گفت :_تو چته دختر؟! یه وقت افسرده ای یه وقت از خوشحالی داری می‌پری بالا پایین! من که والا موندم تو کار تو!!... امروز از اون روز های پر انرژی بود. حالم اونقدر خوب بود که نگو و نپرس. حال خوبم فقط یه بستنی با مرصاد رو کم داشت. آخی! داداشم...یعنی الان کجاست؟! چیکار می‌کنه؟! دلش برام تنگ شده؟! هنوز تو تخت خواب بودم و خمیازه می‌کشیدم که گوشی زنگ خورد. حوصله جواب دادن نداشتم. دفعه دوم...دفعه سوم...دفعه چهارم! عجب سمجی!! دستامو تو موهام کردم و بهم ریختمشون. دستم رو دراز کردم و برش داشتم. _بله؟! _سلام سها خانم! حال شما؟! دیگه جواب داداش مرصادم نمیدی؟! واااااااااااای خدا مرصاااااااااده!!!! داداش مرصادمه! وای داداش مرصادمه! وای خداااااااا! صدای مرصاد رو که شنیدم با کله از تخت افتادم‌ پایین‌. صدای تالاپ سرم اونقدر بلند بود که بی‌بی هولی پرید تو اتاق. _وای چی شد مادر؟! _هیچی بی‌بی! داداشمه. داداش مرصاده! داداشیمه! مرصاد از پشت گوشی گفت :_الو سها! از خوشحالی رو پام بند نبودم. نمیدونستم چیکار کنم. وایسم. راه برم. بپرم بالا پایین. _بله بله؟! اینجام. جونم داداشی؟! مرصاد پشت گوشی خندید. قیافه مهربونش با اون خندیدنای دلبرش اومد جلو چشمام. قربونت برم داداش مرصادم. _خب هول نشو آبجی! _هول؟ هول نشدم! فقط خوشحالم! کجایی الان؟ چجوری زنگ زدی؟ مگه سربازی نیستی؟ _وایسا وایسا! یکی یکی! الان دم در خونه بی‌بی گل‌نساء هستم. مرخصی گرفتم و خب گوشیمم‌ گرفتم. واسه سه روز اومدم استراحت! _وااااااااای مرصاد جدی میگی؟ چی؟! نه وایسا! چی‌گفتی؟! الان دم در خونه بی‌بی گل‌نساءی؟! اومدی مرخصی؟! سه روز؟! _آره! حالا زود حاضر شو که منتظرم. _باشه باشه! الان! الان حاضر میشم. گوشی رو علی‌رغم میلم قطع کردم و پریدم بغل بی‌بی. _وای بی‌بی داداشم‌ اومده! بعد سه ماه! باورت میشه؟! _چشمت روشن دخترکم! میگفتی بیاد تو! _آخ راست می‌گی بی‌بی! وایسا وایسا بگم بهش. زود گوشی رو برداشتم و زنگ زدم بهش. با کلی اصرار اومد تو تا من حاضر بشم. بی‌بی گل‌نساء هم کلی قربون صدقه‌ش رفت و قضیه رفتن سیدسبحان به منطقه رو براش گفت. مرصاد وقتی داشت به حرفای بی‌بی درباره سیدسبحان گوش میداد تو فکر بود و قیافش جدی و مثل جامونده ها شده بود. لبخند تلخی هم رو لباش بود. برای بار آخر خودم رو تو آینه برانداز کردم و رفتم پیش مرصاد و بی‌بی که توی اتاق نشیمن بودن. ولی هنوز نرسیده بودم بهشون که پشت در حرفای مرصاد میخکوبم کرد..: _راستش بی‌بی! نمیخواستم الان بگم ولی...هفته دیگه منم عازمم! این سه روز اومدم اجازه آخر رو از مامان بگیرم. بابا قبلا رضایت داده. رفتنی سربازی رضایتش رو گرفتم. فقط...دعا کنید مامان اجازه بده برم... مرصاد؟!...فکر نبودن مرصاد مثل تیشه مغزم رو پاشید رو دیوار ذهنم. بدنم یخ کرد. زانوهام سست شدن. چشمام سیاهی رفتن. نفسم بالا نمی‌اومد و قلبم با تقلا خودش رو می‌کوبید به دیواره دلم. اون کجا میخواست بره؟! الان چه وقت رفتن بود؟! تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین. دوتا دستم رو محکم گذاشتم رو قفسه سینم تا مبادا این قلب بی‌قرار خودش رو بندازه بیرون. ازش بعید نبود این دیوونه بازی! اگه قراره داداشم بره، پس چرا من بمونم؟! اشکام فوران کردن و مثل مواد مذابی که کل جزیره رو فتح می‌کنن صورتم رو خیس کردن. دهنم قفل شده بود برای صدا کردن مرصاد و التماس برای نرفتنش. گوشامو تیز‌ کردم و به امید اشتباه شنیدن این حرف به ادامه صحبت هاش گوش دادم. _آخه کجا میخوای بری مادر؟ _بی‌بی! داعشیا وحشیانه مردم رو قتل عام میکنن و میخوان حرم عمه سادات رو دوباره تخریب کنن. نمیتونم بشینم و دست روی دست بزارم. غیرتم اجازه نمیده به دختر مولا، ناموس ارباب اهانت بشه! میدونین که چی میگم!... _آره مادر...میدونم...ولی... _سها...مشکل سها از مشکل مامان بزرگتره! _اون خیلی بهت وابسته‌ست مرصادم. اگه بری ضربه بدی می‌خوره! _میدونم بی‌بی! ولی باید ازم دل بکنه! منم بهش‌ وابسته‌م....منم باید دل بکنم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت54 یک هفته!...فقط یک هفته تا رسیدن به آرزوم مونده بود. هر روز وسایلم رو جمع می‌کرد
_میدونم بی‌بی! ولی باید ازم دل بکنه! منم بهش وابسته‌م...منم باید دل بکنم... این حرفا ینی چی؟! سردرد داشت دیوونه‌م می‌کرد. دیوار رو گرفتم و به زور بلند شدم. اشکامو پاک‌ کردم و یه لبخند مصنوعی رو لبام آوردم. لبه روسریمو که از طهورا یاد گرفته بودم لبنانی ببندم مرتب کردم و داخل نشیمن شدم. مرصاد به محض ورود من حرفش رو قطع کرد و بحث رو عوض کرد‌. _سهااا؟! با دیدن چادرم کپ کرد. _سها تو چادری شدی؟! چشمای پر اشکم رو پشت لبخند قایم کردم و گفتم :_اوهوم... با تعجب و شگفتی از جاش بلند شد و گفت: _من...من...خب...اگر میدونستم حتما برات هدیه می‌خریدم! _اینکه خودت اومدی برام بهترین هدیه‌ست...(تو دلم گفتم کاش میموندی پیشم و این هدیه رو برام تلخ نمیکردی داداشم...) _خیلی بهت میاد آبجی!...(: _ممنونم... _از خدا میخوام همیشه تو راه این چادر ثابت قدم باشی و زهراوار خدمت کنی به دین و امام زمان(عج)... یعنی این دعای آخرش بود برای من؟ سدّ چشمام دیگه طاقت نداشن. هر لحظه ممکن بود اشک هام از پشت سد لبریز بشن و فوران کنن. قبل از ریختن مرواریدهای چشمام رومو برگردوندم و به طرف در رفتم. _داداش نمیخوای بریم؟! من حاضرمااا! مرصاد دست بی‌بی رو بوسید و بی‌بی هم سرش رو بوسید و نوازش کرد. بعد اومد سمت من و باهم از بی‌بی خداحافظی کردیم و رفتیم‌تو حیاط. هوای اواخر زمستون هم مثل هوای دلم بود. ابری و گرفته! ولی هنوز سوز داشت. دلش میخواست بباره ولی نمیتونست! مثل من... کفشامو پوشیدم و به طرف در رفتم. لحظه به لحظه داشتم کوهی از بغض رو قورت می‌دادم. پاهام هنوز می‌لرزید و سرم درد می‌کرد. در حیاط رو باز کردم. ماشین مرصاد جلوی خونه پارک شده بود. پژو ۴۰۵ نوک مدادی‌ای که قبل رفتنش وقف هیئت و معراج شهدا و کارهای جهادی بود و بعد رفتنش کلیدش دست یکی از رفقاش بود تا کارها لنگ نمونه. باد سوزدار زمستونی صورتم رو نوازش کرد و کل بدنم رو به لرزه درآورد. آخرین‌ روزم با مرصاد چرا باید اینقدر دلگیر باشه؟! سوار شدیم. _کجا میخوایم بریم؟! _هرجا تو بگی! سکوت کردم تا فقط تو خیابون ها بچرخیم و من گرمای وجودش رو داشته باشم کنارم. _چیزی نمیخوای بگی؟! نکنه قهری بامن؟! بعد سه ماه اومدم که واسم شیرین زبونی کنیا! _مرصاد! _جونم آبجی کوچولوم؟! _توهم‌ میخوای بری سوریه؟!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
_توهم میخوای بری سوریه؟!... قطرات اشک مثل رودخونه جاری شدن و قلبم فقط منتظر شنیدن کلمه ''نه'' بود تا آروم بگیره و مطمئن بشه از داشتن داداش مرصادم. بگو نه بگو نه بگو نمیرم بگو نمیرم... _وقتی داشتم با بی‌بی حرف می‌زدم شنیدی؟! و لبخند تلخی زد. _تو هم میخوای بری؟! میخوای بری سوریه؟!... کنار یه پارک زد کنار. روشو کرد طرفم و با چشمای پر از التماسش خیره شد به نگاه خیسم. چشماش می‌گفت آره منم دارم‌ میرم...ولی من چیز دیگه ای میخواستم بشنوم....چیز‌ دیگه ای میخواستم ببینم تو چشماش... _سها... _هیچی‌ نگو داداش...فقط بگو‌ نمیری! چشم بر نداشتم از چشماش. منتظر جوابش بودم. _سها...من.... بغض کرد. اشک تو چشماش حلقه زد و لبش رو گزید‌. _جون سها بگو نِمیری داداش... _سها...من...من...چی بگم آخه آبجی؟! به خود حضرت زینب(س) قسم نیرو میخوان. اون وحشیا عقب نمی‌کشن! میخوان دوباره حرم رو تخریب کنن...اونوقت میگی من بمونم پیش تو؟! _میدونی از بچگی چقدر بهت وابسته‌ام... _همچین میگه وابسته ام انگار من بزرگت کردم! _عهههههه! من دارم میگم دلم برات تنگ میشه تو میگی...!!! _خب بابا! جنبه شوخی هم نداری؟! _نه ندارم! من دارم اینجا زار میزنم تو میگی شوخی؟! _ببخشید خوب! چی بگم؟! بگم نمیرم؟! بالاخره که میرم! چه بگم میرم چه بگم نمیرم! _بله! خان داداش لجباز و یه دنده‌مو میشناسم! تو بخوای بری باباهم جلودارت نمیشه! _سها! تو که نمیخوای دوباره دست حرومزاده ها به بی‌بی زینب (س) برسه؟!عباس (ع) نیست...نوکرای عباس(ع) که نمردن خواهرش غریب بمونه! حرفش رو ادامه نداد و روشو ازم برگردوند. داری روضه میخونی برام داداش؟! تو بری روضه ی رفتن عباس(ع) واسه خواهرت تکرار میشه ها...ولی... _داداش توروخدا قلب منو نسوزون!... _سها دلت راضی میشه دوباره خولی دست درازی کنه به ناموس خدا؟! _داداش من نمیتونم....جواب مامان رو چی بدم؟! _هیچی! بگو شما که اینقدر حرص زن گرفتن مرصاد رو میخوری، رفته سوریه زن بگیره! تبرکی حضرت زینب(س)! _با من شوخی نکن! خیلی بدجنسی! پس زن سوری میخوای بگیری دیگه؟! چشمم روشن! حتما با دوتا بچه هم میخوای برگردی! _نه دیگه در این حد بابا! اول عکسشو میفرستم شما بپسندی، بعد تازه مامان رو میبرم خواستگاری! _نامرد! از کی تاحالا بدجنس خان؟! مگه از رو جنازه من رد شی! میگفتم حداقل میری شهید میشی. نگو داره میره زن بگیره. _چشم زن نمیگیرم! هرچی تو بگی! فقط بزار برم. _حالا که اینقدر اذیتم میکنی نمیزارم. _باز گفت نمیزارم! سهاجان! خواهر لجباز تر از خودم! چیکار کنم قبول کنی؟! _بالاخره باید ناز بکشی دیگه! ولی...حالا که اینقدر اصرار میکنی، باشه! برق خوشحالی تو چشماش پرید. _قول بده برگردی!... _باشه آبجی قول میدم...فقط بگو دلت راضیه برم! وگرنه باید با چماق بیوفتم به جون اون دل ناز نازیت تا راضی بشه ها! _باشه...دلم راضیه بری...فقط بهم قول بده برگردی! برو ولی برگرد...باشه داداش؟! _باشه! قول میدم برگردم! حالا بخند! دلم رفت پیش قول سیدجواد...اونم قول داده بود ولی برنگشت...اگر اونم‌ برنگرده؟! دلم ریخت. باز صدای گریه ام بلند شد. _آخه چرا گریه میکنی دیگه سها؟! من که گفتم بر‌میگردم... _سیدجواد هم قول داد...قول داد برگرده! مثل تو! ولی برنگشت...بی‌بی یه عمر چشم انتظارش موند....تو هم بر‌نمیگردی...میدونم...مثل همه توهم برنمیگردی... _سها به ارواح خاک سیدجواد قول میدم برگردم. به ضریح نداشته آقام حسن(ع) بر میگردم. جون من گریه نکن بزار آخرین روزا... آخرین روزا؟! آخرین روزا یعنی بر‌نمیگرده...بر نمیگرده....! ولی آروم شدم. سیدجواد، داداشم به روح تو قسم خورد برگرده! آقاجان، داداشم به ضریح نداشته شما قسم خورد برگرده...پس برمیگرده...برمیگرده دیگه؟! اون باید برگرده واسه شما ضریح بسازه!...باید برگرده... دیگه گریه نکردم و همه اشک ها و بغض های باقی‌موندم رو ریختم تو قلب بی‌پناه و دلتنگم. به زور لبخند زدم. اونم خندید. صدای مرصاد رو که قول داد برگرده با چند بیت شعر که خیلی دوست داشت ضبط کردم تا داشته باشم و وقتی دلم براش تنگ میشه گوش بدم. منم قول دادم دیگه حداقل جلوی مامان بابا و بقیه گریه و بی‌تابی نکنم. چقدر دلم واسه غریبی سیدسبحان سوخت! تنهای تنها! جز بی‌بی کسی رو نداشت تو دنیا! غریبانه و بی‌خبر پاشد رفت...حتما دلش خیلی تنگ میشه! کاش مرصاد هم بره پیش اون تا دوتاشون تنها نباشن! _راستی! رفتی سوریه، برو پیش سـ...(حواست رو جمع کن دختر!🤭)...آقا سیدسبحان!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
_دست من که نیست! ولی ببینم چه میشه کرد. اصلا!..تو واسه چی سفارش اون تک خورو میکنی؟! _هااا؟! خب...من؟! سفارش نکردم! فقط گفتم...اممم...اصلا...چیزه...بیخیال... _بله بله! سفارش نکردی که! بیخیال _چرا تک خور؟! _خب...چون... یه پوزخند تلخ و غمگین زد و ادامه داد :_نامرد صبر نکرد مدارک منم جور بشه باهم بریم...تنها رفت... _توهم میخواستی با اون بری؟! یعنی حتی نمیخواستی بیای بهمون سر بزنی ک خبر بدی؟! خیلی بدجنسی مرصاد... _خب حالا! ولش کن اصلا. حالا کجا بریم؟! _امممممم! همون جای همیشگی! _اونجا؟! خب...چشم فرمانده! فرمون رو سفت چسبید و راه رو به طرف رستوران دوستش که پاتوقمون بود کج کرد. رو صندلی رو به پنجره نشستم و منو رو باز کردم جلوم. _من عاااااااااشق چیزبرگر های اینجام! البته! میدونی خوبی دیگه اینجا چیه؟! _چیزبرگر هم عاااااااااشق توعه. _بی مزه! خیلی تکراری شده ها! یکم بروزرسانی کن اون سیستم مبارک رو خان داداش جان. _چشم! به محض خوردن چیزبرگر خودش اتومات بروزرسانی میشه. نگفتی خوبی دیگه‌ش چیه ها؟! _خوبی دیگه‌ش اینه که هم دوست شما مذهبیه، هم آدمایی که میان اینجا. _به به! الحمدلله که چادر فقط روسرت نیومده آبجی! میبینم که....افکار و عقاید سها خانوم هم مطابق سیستم مرصاد بروزرسانی شده! _خداروشکر. _الحمدلله! گارسون که از بچه های هیئتی و رفقای مرصاد بود سینی غذا رو گذاشت جلومون و بعد از خوش و بش با مرصاد رفت. اونقدر اون روز مرصاد از حرف ها و کارام غافلگیر شد که نمیتونم بشمارم! چادری شدنم، اینکه به جو های مذهبی علاقه‌مند شده بودم، قطع رابطه ام با کیمیا و مهدیس، حرفای مختلفی که درباره اعتقادات و خیلی از مسائل زدیم، من و مرصاد عادت داشتیم حداقل بخشی از زمانی که صرف حرف زدن می‌کردیم درباره چیزهای مختلف بحث و تبادل اطلاعات و نظرات می‌کردیم. مثل فرقه های مختلف، ادیان، سیاست، اعتقادات مذهبی و خیلی چیزای دیگه! و مرصاد این تفاوت قبل و بعد این سه ماه رو توی حرف به حرف جملاتم حس می‌کرد. همه اعتقادات و نظراتم فرق کرده بود. و مرصاد خیلی خوشحال بود از اینکه افکار و عقایدم سمت و سوی درست پیدا کرده! و خصوصا ولایی(🙂)!!! تو این سه ماه به لطف معراج شهدا و طهورا و بچه های معراج حضرت آقا (مقام معظم رهبری آقای خامنه ای) رو خیلی بیشتر شناخته بودم و با عقاید و افکار و اهداف و راه و رسمش آشنا شده بودم. ارادتم به ایشون فوق العاده بیشتر شده بود و مدام دنبال بیانات و حرف هاشون بودم. ایمان قلبی داشتم به اینکه گوشم باید به حضرت آقا باشه چون گوش اون به امام زمانـ(عج)ـه. مرصاد از صمیم قلبش از این تغییرات و پیشرفت ها خوشحال بود. از دوستاش خداحافظی کرد و سوار ماشین شدیم. _شنیدم که،،، من نبودم کار طراحی گردان تفحص دست تو بوده! _بله با اجازه تون! البته به شما که نمیرسم داداش جان. شما استاد مایی. _ولی طرح هات رو دیدم خوشم اومد. خوشحالم که زحمت هام نتیجه داده. ذهن خیلی خوبی داریاااا. _بله پس چی؟! _اوهوء! من تعریف کردم توهم دیگه خیلی خودت رو نگیر! _چشم! ببخشید استاد. _چشمت منور به حرم بی‌بی! _ان شاء الله... کل راه با شوخی و خنده سپری شد. از همه جا گفتیم. کلی خاطره ناگفته داشتیم. البته مرصاد خیلی نگفت! مثل همیشه تودار...از بچگی عادت داشت بیشتر بشنوه جای حرف زدن...چه از احساسش چه از خاطراتش! نزدیک معراج شهدا بودیم که دیدیم یه ماشین که صدای دوپس دوپسش بلنده واسه یه دختر جوون نگه داشته و داره اذیتش میکنه! قیافه مرصاد جدی شد و یه اخم ریز اومد رو پیشونیش. زیر لب چیزی زمزمه کرد و رفت طرف ماشینه، نگه داشت. شیشه رو داد پایین و یه لبخند آورد رو صورتش. پسره که تو ماشین بود رو صدا زد. پسره اعصاب خورد برگشت. تا قیافه مذهبی مرصاد رو دید میخواست بد و بیراه بارونمون کنه که اومدین امر به معروف و ول کنین مارو بابا و از این حرفا که مرصاد با لحن دوستانه ای همه افکارش رو به هم زد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
🍂حرفی که دارم با شما گفتن ندارد  این حرف‌های بی‌صدا گفتن ندارد... 🍂 این دردها درمان ندارد غیر وصلت این غصه بی‌انتها گفتن ندارد... 🌹 تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزگارتون عسل دلتون شاد امروزتون پر از اتفاقات خوب😊