eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روز پنجشنبه تون بخیر سالروز ورود حضرت معصومه ( س ) به شهر قم گرامی باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت63 کوثر_کاش فقط رعد و برق بود... موهاشو نوازش کردم و نشوندمش رو تختم. چراغ مطالعه ر
دلم نیومد گوشی رو قطع کنم روش. میخواستم آخرین نفس هاشو تو این شهر دلگیرو شلوغ بشنم. هرچقدر باهم دعوا کنیم، چند برابرش باهم خوشیم؛ هر چقدر بزنیم تو سر و کله همدیگه، نمیزاریم اشک تو چشمای هم جمع بشه و دل هم رو نمیشکونیم. _سها... _جونم داداش؟! _سها ببخش منو. نمیتونستم ازت خداحافظی کنم! اونطوری دلم بیشتر برات تنگ می‌شد...ببخشید... _باشه...فقط کاش........قول بده برگردی مرصاد...تا وقتی برگردی من تو حسرت جاموندن از آخرین لحظات با تو می‌سوزم... _آبجی...قول میدم برگردم.... و دلم خوش شد به قولی که داد. _قول میدم. فقط دیگه گریه و بی‌تابی نکن. به خدا سرم بره قولم نمیره!... _میدونم! قسم نخور. نگو سرم بره...من تورو با سرت میخوام! _با سر...!(: ولی سها! دعا کن اگر قرار نشد برگردم...مثل سقای کربلا، حضرت عباس؏ بی دست برگردم...شرمنده اهل بیت ارباب نشم... دلم میخواست بگم باید برگردی! با سر؛ با دست؛ ولی نگفتم. فقط سکوت کردم و تو دلم به حال آرزوی قشنگش غبطه خوردم. دیگه وجدانم اجازه نداد مرصاد بیشتر از این بی‌تابی ها و اشکامو ببینه! هرچند از پشت تلفن. آخرین خداحافظی...و گوشی رو قطع کردم و خودمو بغل کردم و گریه کردم. سها داداشت رفت. تموم شد. نمیدونی بر می‌گرده یا نه. نمیدونی سالم میاد یا بی دست و سر. دیگه تموم شد... بعد از نیم ساعت فکر کردن به دنیای خواهر برادریمون بدون مرصاد و اشک ریختن به طهورا زنگ زدم. _سلام...چی شد؟! _هیچی...مرصاد رفت...منم جاموندم از خداحافظی و بدرقه‌ش...نتونستم آخرین بار بهش بگم چقدر دوسش دارم... دوباره بغض کینه‌ایم چنگ زد به گلوی خستم. ولی جلوشو گرفتم. قوی باش سها. معلوم نیست که مرصاد کِی برگرده! بخوای اینطوری بی‌تابی کنی........ _سها...جون طهورا اینقدر بی‌تابی نکن. دلم طاقت نداره رفیق و خواهر شاد و شنگولم رو اینطوری ببینما! منم گریم میگیره. توروخدا...انرژیش بهم میرسه هااااااا! _چشم. سعی میکنم.... _حالا اجازه هست یه یادآوری داشته باشم اگر حالت بهتره؟! _آره بگو. به خاطر دل طهورا جونم بهترم _پس فردا میریم... _راهیان نور... _آره! وسیله هاتو جمع کردی؟! آماده ای؟! _آره! همشون آماده یک هفته ست گوشه اتاقم منتظر قدم گذاشتن تو طریق عشق هستن _آفرین آفرین خانوم زرنگ! _لطف داری فرمانده! دست پرورده ایم _خب خب! بسه بسه چاپلوسی! خلاصه زنگ زدم یادآوری کنم _دست شماهم درد نکنه _ان شاء الله کی میای؟! دلم برات تنگ شده بابا _امروز بعد از ظهر میام. دلم نمیاد بی‌بی تنها باشه! _رفیق شفیقت که غم دوری برادر رو برات آسون میکنه هم کشک _نخیر! رفیق شفیقم که غم دوری برادر رو برام آسون میکنه بعد از بی‌بی در اولویت قرار داره! بی‌بی دنیامه! تو هم‌سنگر روزای سختم! _هم سنگر؟! _اوهوم _وای سها من دیگه برم مامانم صدام میکنه. فعلا یاعلی _یاعلی. گوشی رو قطع کردم. کوثر بیدار شده بود و داشت منو نگاه میکرد. _بهتری آبجی؟! _آره خداروشکر. مرصاد رو ندیدی؟! _نه...خواب موندم...تو چی؟! _من بیدار شدم باهاش خدافظی کردم. ولی داداش خودش گفت بیدارت نکنم. _هعی...اشکال نداره چند دقیقه در سکوت رفتیم تو فکر و خیال که کوثر با بغض گفت :_کِی بر می‌گرده؟! _نمیدونم.... بعد از سه روز زنگ در خونه قدیمی بی‌بی گل‌نساء رو زدم. بی‌بی اومدمی از تو حیاط گفت و چند ثانیه بعد در رو برام باز کرد. چهره ی پیر و دل نشینش از لباش گرفته تا پستی بلندی ها و چین و چروک های پیشونیش داشتن می‌خندیدن. خودمو انداختم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه‌ش. _بی‌بی... _سلام دخترکم؛ میوه دلم؛ عزیزم؛ نور چشمم؛ انیس و مونسم؛ دلم برات تنگ شده بود سهام... _قربون اون دلتون برم من. من بیشتر دلم براتون تنگ شده بود.(: چشمامو بستم و عطر شیرین وجودش رو که گرمای خونه دل گرفتم بود با تمام توان کشیدم تو ریه هام. _بی‌بی... _جون دلم دخترکم؟! _داداشم رفت...مرصاد هم رفت پیش آقاسیدسبحان... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 _داداشم رفت...مرصاد هم رفت پیش آقاسیدسبحان... _غمت نباشه یه وقت مادر! گل‌نساء طاقت دیدن ناراحتی دخترشو نداره ها! خدا خودش مراقب دوتاشون هست... _چشم. به خاطر شما قول میدم ناراحت نباشم و از خدا بخوام حواسش بهشون باشه... _آفرین مادر. حالا بیا بریم تو. برات چای بیارم. ناهار درست کردم برات! خستگی در کن... _دستتون درد نکنه بی‌بی! دست بی‌بی گل‌نساء رو گرفتم و باهم رفتیم تو خونه. لب حوض نشستم بند کتونی هامو باز کنم که صدای زنگ در وادارم کرد بند کفش رو رها کنم و بدوام طرف در. درو باز کردم. مثل همیشه جیر جیری کرد و کنار رفت تا مهمون پشت در خودشو نشون بده. مریم نوه اقدس خانم پشت در بود و چهره ی نگرانش مدام اینطرف و اونطرف رو نگاه می‌پایید مبادا کسی ببیندش. در رو که باز کردم زود اومد تو و درو بست. با تعجب نگاهش کردم و گفتم :_سلام! چی شده؟! _سها توروخدا کمکم کن. من از سهراب بدم میاد...نمیخوام با اون ازدواج کنم...اصلا ازش متنفرم...ازش بیزارم... دستاشو گرفتم لبخند مهربونی بهش زدم. _آخه دختر خوب! یکم آروم تر و واضح تر بگو منم بفهمم. چی شده مریم جان؟! همونجا نشست رو پله دم در و صورتش رو بین دستاش پنهان کرد و شروع کرد گریه کردن. _مریم‌ گریه نکن! چی شده آخه؟! _سها...سها دارم بدبخت‌ میشم. من از سهراب متنفرم. ولی عزیز جون میخواد منو به زور بده به سهراب... _به زور؟ آخه واسه چی؟! چرا؟! _میگه سهراب پسر خوبیه. از بچگی میسناسمش. فامیله. پیوند دخترعمو پسرعمو(😑😒)رو تو آسمونا بستن. از این حرفا!! آخه اینا یعنی چی؟! _حالا گریه نکن! گریه کنی که نمیتونیم حَلّش کنیم! به زور اشکاشو بند آوردم و نشوندمش تو ایوون. بی‌بی برامون چایی آورد ولی چیزی درباره حرفایی که داشتیم‌ میزدیم نپرسید. _مریم جونم. منو ببین! فهمیدم که اقدس خانم چرا میخواد تو به زور با آقاسهراب ازدواج کنی. به خاطر همین خرافات ها و این چیزا! ولی بهم بگو تو چرا از سهراب خوشت نمیاد؟! شنیدم اون هم خوش قیافه‌ست، هم پولدار! مشکلت چیه؟! _آخه همه چی که به قیافه و پول نیست! من خوشبختی رو با یه آدم پولدار و خوش‌قیافه ولی مغرور و دروغ‌گو و بی‌احساس نمی‌خوام. اصلا خوشبختی رو تو همچین زندگی ای نمیبینم... _اوهوم! کاملا درست میگی! یعنی میگی سهراب یه پسر مغرور و بی احساس و دروغ‌گوعه؟ _البته که اینطوره! این تازه شناخت کم من از اونه. ببین دیگه چه موجودیه. من نمیتونم با این آدم زندگی کنم. _خب چرا به اقدس خانم نمیگی؟! _اون اصلا به حرفام اهمیت نمیده. الانم سهراب خونه ماست و داره با عزیز جون درباره مراسم عقد و این چیزا حرف می‌زنه. من اصلا دلم نمیخواد اون قیافه نحسش رو ببینم. اون حتی نماز هم‌ نمیخونه‌! _خب...میخوای از یه نفر دیگه کمک بگیریم که بتونه با اقدس خانم حرف بزنه؟! _آخه کی؟! _مثلا....بی‌بی گل‌نساء _آره! راست میگی! عزیز جون فقط به حرف بی‌بی گل‌نساء گوش میده! _پس... صدامو بردم بالا و بی‌بی رو صدا کردم. _بی‌بی گل‌نسااااااااء بی‌بی با طمٵنینه و لبخند اومد پیشمون. داستان رو کامل برای بی‌بی شرح دادیم و قبول کرد برای نجات دادن زندگی دختر مظلوم با اقدس خانم حرف بزنه. بیچاره مریم چقدر تشکر کرد ازمون و خوشحال شد. بی‌بی و مریم رفتن خونه اقدس‌خانم تا باهاش حرف بزنن و سهراب سیریش رو راضی کنن که دست از سر طفلک مریم برداره!(پسره ی سیریش چندش) در اتاق و باز کردم و بعد سه روز تو هوایی که سیدجواد توش نفس کشیده بود نفس کشیدم. چقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود. واسه قاب عکسا، چفیه ها و قمقمه، سربندا، میز چوبی و دنجم، تخت خواب قدیمیم، پنجره و منظره حیاط پشتی! لباسامو عوض کردم و رفتم سراغ قاب عکس سیدجواد که رو میز بود. برش داشتم و با انگشتام شیشه قاب عکس قدیمی رو نوازش کردم. _آقاسیدجواد! من به رسم شما، چادری شدم! شرمنده بر نگردونی منو پیش بی‌بی! باید توروهم بر گردونم! قول دادی بهم برگردی و به قولت به بی‌بی گل‌نساء عمل کنی!... داشتم درد و دل می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. "شهید گمنام سلام! خوش اومدی مسافر من خسته نباشی پهلوون... راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره..." قاب عکس رو گذاشتم کنار و به صفحه گوشی نگاه کردم. +کیمیا!!!!!!! _کیمیا؟؟؟؟؟ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا بکن ؛ ولی اگر اجابت نشد با خدا دعوا نکن میانه‌ات با خدا به هم نخورد چون تو جاهلی و او عالم و خبیر ... 👤حاج اسماعیل دولابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #طریق_عشق #قسمت65 _داداشم رفت...مرصاد هم رفت پیش آقاسیدسبحان... _غمت نباشه یه وقت مادر! گل
- کیمیا؟ بعد اینهمه مدت؟ با شک و تردید جواب دادم. - بله؟! صدای مبهمی از پشت گوشی فریاد زد. با صداهایی که از پشت گوشی اومد دلم ریخت. صدای جیغ و داد و صداهای مبهم و گنگ دیگه که نگاهم را خیره روی نقطه ای نامعلوم نگه داشتن و فکرم مشغول هزار جا شد. - الو!... و گوشی قطع شد. موبایل رو از کنار گوشم برداشتم و به صفحه گوشی خیره شدم. اسم نقش بسته رو گوشی و صدای بوق ممتد... ابرو و شونه بالا انداختم و سعی کردم فکرم رو از اتفاقاتی که داشت اون طرف خط میوفتاد دور کنم. ولی نشد که نشد. نفس عمیقی کشیدم و در کمد رو باز کردم. به لباس های صف کشیده تو کمدم خیره شدم. مانتوی سورمه ای ساده ای رو انتخاب کردم و روسری هم‌رنگش که کرپ تک رنگ بود از کشو بیرون آوردم. شلوار لی تیره‌م رو هم پوشیدم و چادرم رو سر کردم. کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. تو راهرو مثل همیشه مشغول تماشای قاب عکس های سیدجواد، قدم برداشتم. کار هر روزم که حتی تکراری هم نمی‌شد؛ هر بار حداقل یه چیز جدید تو عکس ها کشف می‌کردم. نزدیک تلفن که شدم مثل بچه ای با سماجت درخواست گوش دادن به حرفش رو می‌کنه صداش در اومد. چند لحظه ای منتظر موندم و جواب دادم. - بفرمایید! - الو... صدای سیدسبحان بود؛ با شنیدن صداش دلم تازه یاد نگرانی هاش افتاد. - الو آقاسیدسبحان! شمایین؟! - سلام دختر عمو! بی‌بی هست؟! تو دلم چشم غره ای بهش رفتم ولی به روم نیاوردم. - نه. بی‌بی گل‌نساء خونه اقدس خانمه! - اها...حیف شد! پس فعلا خداحافظ. خواستم حرفی بزنم که با شنیدن صدای بوق های پیاپی حرفم رو خوردم؛ کاش می‌پرسیدم کی بر می‌گرده و مرصاد رسیده بهشون یا نه! تلفن رو گذاشتم سر جاش و آهی کشیدم. راهم رو ادامه دادم و تو ایوون مکث کوتاهی کردم تا باد ملایم آخرای زمستون تار و پود چادرم رو نوازش کنه. کتونی هامو پام کردم و بندشو بستم. راه ایوون تا در سفید قدیمی رو در سکوت طی کردم و هم قدم با باد تو کوچه قدم گذاشتم. طهورا هم همزمان با من از خونه بیرون اومد. با قدم های سریع تری رفتم سمتش و با لبخندم بغلش کردم. - سلام سلام! - علیکم السلام سها خانم! دلتنگ بودیم خواهر جان! میخواستم دستاشو محکم بگیرم و با حرارت وجودش دل تنگم رو گرم کنم که صدایی از پشت سر طهورا منو از این کار منصرف کرد. - سلام. طاها بود با شلوار چریکی‌ای که همه جا شاخصه شناختش بود و نگاهی که به لبه چادرم که روی سیاهی آسفالت کوچه کشیده شده و خاکی بود دوخته شده بود. نگاهم رو به سنگ کوچولویی که کنار کفش طهورا مشغول تماشای ما بود گره زدم و با صدای آهسته ای جوابش رو دادم و بلافاصله به طرف ماشینش حرکت کرد. - آقا طاها که قرار نیست مارو برسونه؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- آقا طاها که قرار نیست مارو برسونه؟ طهورا لبخندی زد و گفت : نه نگران نباش! اون خودش جایی کار داره. زیر لب خداروشکری گفتم و به علامت تایید و تشکر سر تکون دادم. طهورا لبه روسریش رو کمی مرتب کرد و بعد از حرکت کردن ماشین آقا طاها ماهم راه افتادیم. قدم هامون هماهنگ بود و باد ملایم گوشه های چادر سنگینم رو به زحمت تو هوا حرکت میداد. صحبت های زمزمه‌گونه‌مون که پر بود از نشاط و عشق به جز باد که همراهیمون می‌کرد به گوش هیچ رهگذری نمی‌رسید. پله های سکوی رو به روی در ورودی مزار شهدا رو بالا رفتم و کفش هامو در آوردم. موقع باز کردن در نیم نگاهی هم به ساعتم انداختم. عقربه ها ساعت ۴ عصر رو نشون می‌دادن. کنار ضریح نشستم و سرمو تکیه دادم به پنجره های فلزی که مانعی بین من و شهدای گمنام بود. طهورا هم نشست کنارم و کتاب دعا رو باز کرد. - طهورا... - بله - میدونی؟ قرار بود...درباره الگوهای اصلی حرف بزنیم! - بله بله! یادمه. اتفاقا میخواستم یادآوری کنم. - خب! - راستش منتظر بودم خودت حرفشو پیش بکشی! مثل همیشه لبخند زد. اصلا لبخند از رو لبای این دختر نمی‌افتاد! همین لبخند شیرین و معصوم منو اینقدر جذب کرده بود. - خیلی درباره‌ش فکر کردم. خیلی. ولی اونقدر درگیری ذهنی زیاد دارم که به هیچ نتیجه ی واحدی نتونستم برسم. کنکور، سیدجواد، مرصاد... آروم تر گفتم : آقا سید سبحان و کیمیا... هرچند آروم گفته بودم ولی شنید. ابرویی بالا انداخت و گفت : اشکالی نداره که! درکت میکنم. منم پارسال همین وضع رو داشتم. خدایی کنکور خیلی فشار میاره. پشت بند این حرف شونه بالا انداخت و دوباره سریع به همون حالت لبخند و دل نشینیش برگشت. - ولی غصه نخوریا! خودمون به نتیجه می‌رسیم. چشمکی زد و منم در جواب این مهربونیش لبخند محوی زدم. کاغذی لای صفحه زیارت عاشورا گذاشت و کتاب دعاش رو بست. چادرش رو کمی جا به جا کرد و گفت : خب! از کجا شروع کنیم؟ - از اونجا که چه آدمایی نمیتونن الگو باشن. - موافقم. اول نظر خودت چیه؟ - نظر من؟ - آره! به نظر تو چه آدمایی نمیتونن الگوی درست و سالم باشن؟ -خب...کسایی که از نظر اخلاق و سبک زندگی و راه و روش نقص داشته باشن! حرفم‌ رو تایید کرد و گفت : البته کسی که به عنوان الگو انتخابش میکنیم نباید با دین و اعتقادات و زندگی ما مغایرت داشته باشه. - آره دقیقا! حالا چه کسایی میتونن الگو باشن؟ - مگه نگفتیم الگوی درست و سالم از نظر سبک زندگی و اخلاق و راه و روش باید کامل و بدون نقص باشه و با اعتقادات و دین و زندگی ما مغایرت نداشته باشه؟! - آره راست میگی! - پس؟ - باید دنبال کسی بگردیم که از این نظر ها کامل باشه. - آفرین! چند لحظه فکر کردم و مثل کسی که داره به حل یه معمای جنایی و پیچیده فکر میکنه گفتم : خب کیا اون‌ معیار ها رو دارن؟ طهورا مثل کارآگاهی که به هدفش رسیده یا راه حلی به ذهنش رسیده گفت : آهاااا! کاملا سوال به جایی بود کارآگاه! لبخند زدم. - ممنون قربان! یاد بازی هامون با خواهر برادرام افتادم که می‌شدیم‌ دوتا گروه. دزد و پلیس! همیشه مرصاد و من و محدثه پلیس و کارآگاه بودیم و معراج و ماهده دزد و خلافکار! مهارت معراج تو دزد بودن و استعداد مرصاد توی کارآگاه بودن همیشه باعث حسودی من و آبجی محدثه و ماهده می‌شد... با فکر‌ کردن به گذشته و خاطرات شیرینی که تکرار شدنشون آرزوی همه‌مون بود لبخند رو لب هام پر رنگ تر شد. طهورا دستش رو جلوی صورتم چند بار تکون داد تا به خودم اومدم. برای برگشتن به بحث اصلی سرمو حرکت خفیفی دادم و خاطرات رو از دریچه ذهنم دور کردم. - دستیار کارآگاه؟ حواست کجاست؟ - اینجام قربان. ببخشید! - داشتم می‌گفتم. برای اینکه الگوهای اصلی رو پیدا کنیم، باید رجوع کنیم به... چقدر عقب افتاده بودم از بحث! مگه چند دقیقه تو فکر بودم؟ طهورا باز کفری نگاهم کرد و یه اخم ریز آورد رو پیشونی‌ش. - اصلا حواست نیستا! کجا داری سیر میکنی خاااانم؟! گره ابروهاش کور نبود. می‌شد با یه کلمه بازش کرد و از دلش در آورد. - ببخشید خوب. داشتم به زیرکی و هوش بالام می‌بالیدم قربان! و دندونای سفید و مرتبم از پشت پرده لبخندم نمایان شدن. با خنده سری تکون داد و گفت : از دست تو! - داشتین می‌گفتین جناب کارآگاه. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برتری علمی حضرت فاطمه و ارزش علم دو نفر زن، که یکی مؤمن و دیگری از دشمنان اسلام بود، در مطلبی دینی با هم اختلاف نظر داشتند. برای حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه سلام الله علیها رسیدند و موضوع را طرح کردند. چون حق با زن مؤمن بود، حضرت فاطمه سلام الله علیها گفتارش را با دلیل و برهان تأیید کرد و بدین وسیله زن مؤمن بر زن دشمن پیروز گشت و از این پیروزی خوشحال شد. حضرت فاطمه سلام الله علیها به زن مؤمن فرمود: فرشتگان خدا بیشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شیطان و پیروانش نیز بیشتر از غم و اندوه زن دشمن می‌باشد. امام حسن عسکری علیه السلام می‌فرماید: (در عوض خدمتی که فاطمه به این زن مؤمن کرد، بهشت و نعمت‌های بهشتی اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعیین شده بود، قرار دهید و همین روش را درباره هر دانشمندی که با علمش مؤمنی را تقویت کند - که بر معاندی پیروز گردد - مراعات کنید و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهید! ) [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۲، ص ۸