eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #طریق_عشق #قسمت65 _داداشم رفت...مرصاد هم رفت پیش آقاسیدسبحان... _غمت نباشه یه وقت مادر! گل
- کیمیا؟ بعد اینهمه مدت؟ با شک و تردید جواب دادم. - بله؟! صدای مبهمی از پشت گوشی فریاد زد. با صداهایی که از پشت گوشی اومد دلم ریخت. صدای جیغ و داد و صداهای مبهم و گنگ دیگه که نگاهم را خیره روی نقطه ای نامعلوم نگه داشتن و فکرم مشغول هزار جا شد. - الو!... و گوشی قطع شد. موبایل رو از کنار گوشم برداشتم و به صفحه گوشی خیره شدم. اسم نقش بسته رو گوشی و صدای بوق ممتد... ابرو و شونه بالا انداختم و سعی کردم فکرم رو از اتفاقاتی که داشت اون طرف خط میوفتاد دور کنم. ولی نشد که نشد. نفس عمیقی کشیدم و در کمد رو باز کردم. به لباس های صف کشیده تو کمدم خیره شدم. مانتوی سورمه ای ساده ای رو انتخاب کردم و روسری هم‌رنگش که کرپ تک رنگ بود از کشو بیرون آوردم. شلوار لی تیره‌م رو هم پوشیدم و چادرم رو سر کردم. کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. تو راهرو مثل همیشه مشغول تماشای قاب عکس های سیدجواد، قدم برداشتم. کار هر روزم که حتی تکراری هم نمی‌شد؛ هر بار حداقل یه چیز جدید تو عکس ها کشف می‌کردم. نزدیک تلفن که شدم مثل بچه ای با سماجت درخواست گوش دادن به حرفش رو می‌کنه صداش در اومد. چند لحظه ای منتظر موندم و جواب دادم. - بفرمایید! - الو... صدای سیدسبحان بود؛ با شنیدن صداش دلم تازه یاد نگرانی هاش افتاد. - الو آقاسیدسبحان! شمایین؟! - سلام دختر عمو! بی‌بی هست؟! تو دلم چشم غره ای بهش رفتم ولی به روم نیاوردم. - نه. بی‌بی گل‌نساء خونه اقدس خانمه! - اها...حیف شد! پس فعلا خداحافظ. خواستم حرفی بزنم که با شنیدن صدای بوق های پیاپی حرفم رو خوردم؛ کاش می‌پرسیدم کی بر می‌گرده و مرصاد رسیده بهشون یا نه! تلفن رو گذاشتم سر جاش و آهی کشیدم. راهم رو ادامه دادم و تو ایوون مکث کوتاهی کردم تا باد ملایم آخرای زمستون تار و پود چادرم رو نوازش کنه. کتونی هامو پام کردم و بندشو بستم. راه ایوون تا در سفید قدیمی رو در سکوت طی کردم و هم قدم با باد تو کوچه قدم گذاشتم. طهورا هم همزمان با من از خونه بیرون اومد. با قدم های سریع تری رفتم سمتش و با لبخندم بغلش کردم. - سلام سلام! - علیکم السلام سها خانم! دلتنگ بودیم خواهر جان! میخواستم دستاشو محکم بگیرم و با حرارت وجودش دل تنگم رو گرم کنم که صدایی از پشت سر طهورا منو از این کار منصرف کرد. - سلام. طاها بود با شلوار چریکی‌ای که همه جا شاخصه شناختش بود و نگاهی که به لبه چادرم که روی سیاهی آسفالت کوچه کشیده شده و خاکی بود دوخته شده بود. نگاهم رو به سنگ کوچولویی که کنار کفش طهورا مشغول تماشای ما بود گره زدم و با صدای آهسته ای جوابش رو دادم و بلافاصله به طرف ماشینش حرکت کرد. - آقا طاها که قرار نیست مارو برسونه؟! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸