eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨روزتون شاد و بینظیر ✨لحظه هاتون مثل گلها ✨باطراااااوت و پر از ✨عطر خوش زندگی ✨خنده هاتون همیشگی ✨شادیهاتون ماندگار ✨زندگیتون پر از خیرو برکت ✨ سرشار از شادی و آرامش ✨لحظه هاتون بی نظیر ✨و حال دلتون خوبِ خوب... ✨روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت86 راننده رومو بوسید و بغلم کرد. چند بار به شونه‌ش زدم و گفتم : - عمو جان تقصیر شم
پاشدم حسابشونو برسم به خاطر این پرت و پلا ها که زود تر از من پاشدن الفراااااار! منم کم نذاشتم و دویدم دنبالشون. - آقایون داداشام! همه به گوش باشید! به هوش باشید! - بعد سفر راهیان عشق، ایشالا اگه خدا بخواد و جواب عروس خانم بعله باشه، یه عروسی مشتی دعوتیم! - به گوش باشید و به هوش باشید! - همتونم دعوتید! اینا حرفایی بود که مرتضی و امیرعلی بلند بلند تو راهروها میدویدن و جار میزدن. ای خدا اینا چی دارن میگن آخه؟! عروسی کجا بود؟ عروس خانم و بعله‌ش کجا بود؟ من بدو اونا بدو، من حرص بخور، اونا مهمون دعوت کن، من... دستمو دراز کردم از پشت یقه‌شونو بگیرم که محکم خوردیم به کسی و ولو شدیم کف زمین. با ترس بهم نگاه کردیم و سرمونو گرفتیم بالا! یا حضرت عباس ع!!! حاج آقا مهدوی؟! - سـ...سلام حاجی! - و علیکم السلام! چه خبرتونه اینوقت صبح سر و صدا راه انداختین؟ مردم خوابن آخه مرد مومن! - حاجی آخه... مرتضی نزاشت من حرفمو ادامه بدم و پرید وسط کلامم. مرتضی - حاجی یه چی بگم؟ صداشو یکم آورد پایین : داش طاها هم داره دوماد میشه! لبخند رو لبای حاجی نشست و خندید. دستی به ریش هاش کشید و گفت : - پس کی اینطور؟ داشتیم آقا طاها؟ ما باید آخر از همه بفهمیم؟ حالا عروس خانم کی هستن؟ آشنان یا فامیل؟ بلند شدم خودمو تکوندم. صورتم داغ کرده بود و خودمم احساس میکردم گونه هام مثل لبو قرمز شده! - عروس خانم و آقا دوماد کجا بود حاجی جان؟! بچه ها دارن اذیت میکنن...! امیرعلی - تازه شماهم میشناسینشون حاج آقا! حاجی - به به! حالا کی هستن که منم میشناسمشون؟ مرتضی - سھ.... با ضربه محکمی به پهلوش حرفشو قطع کردم و با یه دست جلوی دهنش و با دست دیگه دستشو پیچوندم و از پشت گرفتم. - میگم که حاجی! دارن اذیت میکنن. شما حرفاشونو جدی نگیر. هیییییچ عروس خانمی هم در کار نیست! مطمئن باشین... امیرعلی - حاجی جان خجالت میکشه! نمیخواد قبل عروسی به کسی بگه! شما که طاها رو خوب میشناسین! - حاجی به خدا هیچ خبری نیست! به جان مادرم هیچ خبری نیست. اصلا هنوز زن گرفتن برا ما زوده! من غلط کنم از الان به فکر زن گرفتن باشم! به خدا دهنم هنوز بوی شیر میده! حاجی - آقا طاها این حرفا از شما بعیده ها! ازدواج سنت پیامبر و یه اتفاق مبارکه! چرا داری پنهانش میکنی؟ بعدشم! بوی شیر کجا بود؟ شما از بهترین پسرایی هستی که من.میشناسم! خوش به سعادت عروس خانمتون! - حاج آقا به خدا پنهان نمیکنم. بچه ها دارن اذییت میکنن! مرتضی زیر دستم داشت تقلا میکرد برای افشای اسم کسی که روحش هم از ماجرا خبر نداشت! امیرعلی - شما حرفشو باور نکن حاجی! خیلی زود خبرش تو کل معراج شهدا و محل میپیچه! حاجی - ان شاء الله خوشبخت بشین آقا طاها! هروقت خواستی مشورت بگیری و به کمک نیاز داشتی من درخدمتم. هرچند کاش زودتر میگفتی برادر! دیگه اشکم داشت در میومد. چرا اینا دست از سر من بر نمیدارن؟ بابا به خدا من اصلا...بابا سها خانم فقط دوست خواهرمه! من اصلا بهش فکر هم نمیکنم. اونم مثل خواهرم بهش احترام میزارم... سرمو انداختم پایین و چَشمی گفتم. حاج آقا هم چشمت بی گناهی گفت و رفط طرف اتاق خودش. مرتضی رو ول کردم. یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. با تعجب و بهت بهم نگاه کرد. امیرعلی اومد منو ازش جدا کنه که خودشم پرت شد اونطرف. - چرا اینطوری میکنین آخه؟! گفتم که هیچ خبری نیست! چرا آبروریزی میکنین؟! امیرعلی منو کشید عقب و آروم تو گوشم گفت : - آروم باش بابا. شوخی کردیم! بعدشم... حرفشو قطع کردم : - شوخی؟ شوخی کردین؟ آبرومو بردین پسر! مرتضی شرمنده دست گذاشت رو شونه‌م و گفت : - به خدا منظوری نداشتیم...شرمنده... نفسمو با حرص بیرون دادم و سعی کردم آروم باشم. دوباره به حالت آروم قبل برگشتم. - میدونم...ولی کارتون درست نبود... چند دقیقه بعد از دعوا شدیم دوباره همون دوستای خوب و با معرفت که برا هم جون میدن. کلا مدل ما این طوری بود. دعوا و کل کل میکردیم ولی کینه و ناراحتی تو دنیای رفاقتمون جایی نداشت. بیشتر از دو ساعت نتونستم بخوابم چون باید زودتر از بقیه بلند میشدم و میرفتم پیش حاج آقا مهدوی و حاج آقا خندان و مداح کاروان آسدمهدی برا هماهنگی کارها! تو حیاط کنار حوض دوکوهه که حسابی دلم براش تنگ شده بود منتظر علی بودم که سها خانم نزدیک شد. حیا، متانت و نگاه سنگین و سر به زیرش، از ویژگی هایی بود که از خیلی دخترای به ظاهر مذهبی متمایزش میکرد. زیر لب با خودم گفتم : مراقب نگاهت باش طاها! بند کفشات... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- سلام... - سلام...بفرمایید... - اومدم بطری های آب رو بگیرم. طهورا گفت باید از شما... - بله بله بطری ها! علی الان میاد، باید از اون بگیرم. - پس من منتظر میمونم... با همون حیا و متانت و سنگینی راهش رو به سمت تانک گوشه محوطه ادامه داد و مشغول تماشا شد. منم لب حوض نشستم و دستمو تو آب حوض کردم. چقدر دلم تنگ شده بود برا اینجا! یک سال دوری هم خودش کلیه... تو حال و هوای خودم بودم و دستم مثل ماهی تو آب زلال حوض غوطه‌ور بود که با صدای علی به خودم اومدم. - طاها جان! سرمو به چپ و راست تکون دادم تا خاطرات از ذهنم جدا بشن. - جانم علی آقا؟ - بطری های آب رو آوردما. کجایی شما؟ - ببخشید تو فکر بودم. الان میام کمک. - دیر به خودت اومدی برادر! همه رو خالی کردم. کنار پاتو ببین! شیش تا جعبه آب معدنی کنار پام رو زمین چیده شده بود. - وای شرمنده توروخدا ببخشید! - دشمنت شرمنده برادر من! خدا ببخشه. حالا پاشو اینا رو تقسیم کنیم. بلند شدم و گرد خاکی که رو لباسام نشسته بود تکوندم. چشم گردوندم دنبال سها خانم. پس کجاست؟ - دنبال کسی میگردی؟ - آره! سها خانم.... - بطری هارو دادم بهش. - خودش برد؟ - بعله! ما شاء الله لا حول ولا قوت الا بالله، همه رو خودش برد! - توهم کمکش نکردی نه؟ - نذاشت بابا! والا خودش... دور و بر رو نگاه کرد کسی نباشه. صداشو آورد پایین. - از یه دختر رزمی کار چیز دیگه ای نمیشه انتظار داشت! ۵ تا مدال طلا و ۳ تا نقره تو مسابقات داره! دو تاشم جهانیه!... اخم و نگاه معنا داری بهش کردم. - باشه باشه فهمیدم... فقط یک ساعت دیگه مونده بود...تا وعده ی عشق به حقیقت بپیونده...تا بعد دو سال دوری، بالاخره رو خاک های طلائیه، رو خاک های شلمچه، کنار اروند، رو تپه های شرهانی قدم بزنم...اشک بریزم واسه جاموندن از شهدا...واسه جا موندن از رفقام...فقط یک ساعت... سر از پا نمیشناختم! مثل دیوونه ها، مثل مجنون ها تو تکاپو بودم...حاج آقا میدونست خیلی دلم بی‌تابی میکنه؛ بهم نگفته بود اول کجا میریم؟! مثل یه بچه سمج و بی طاقت هر چند دقیقا یک بار از حاجی میپرسیدم : حاجی کجا میریم؟ چرا بهم نمیگی؟ بابا آخه باید بدونم کجا میریم دیگه! ولی فایده نداشت. دل بی‌تابم بی‌پاسخ برمی‌گشت به جمع رفقا...مرتضی و سجاد همش سر به سرم میذاشتن. ولی علی و امیرعلی باهام کاری نداشتن و درگیر کارای خودشون بودن. نامردا هیچ کدوم نمیگفتن کجا میریم؟! طهورا رو از جمع دوستاش کشیدم بیرون. - آبجی الان داریم کجا میریم؟ - نمیدونی؟ - نه...حاجی نمیگه بهم... - آهان! پس نمیگه! اگر اینطوره منم نمیتونم بگم که داداش... مثل بچه کوچولو ها که با بغض شکایت میکنن مظلومانه تو چشماش خیره شدم. - توروخدا طهورا! دارم میمیرم.... - نچ! نمیشه! - خیلی نامردی...خیلی...همتون نامردین... سرمو انداختم پایین و زمزمه کردم : - میدونین چقدر دلم بی‌قراری میکنه ها...ولی نمیگین... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺آیینه حسن ایزدی آمده است 🌺گنجینه علم احمدی آمده است 🌺یک غنچه ز گلزار امام هادی 🌺با عطر گل محمدی آمده است (ع)💫🌺 💫 🌺
🔴 شرکت یکپارچه دوستان در راهپیمایی فردا بسیار بسیار ضرورت دارد لطفا از اطرافیان هم دعوت کنید تمام دنیای کفر و نفاق با همه ظرفیت خود به میدان تقابل با نظام اسلامی مظلوم مقتدرمان آمده است کمترین وظیفه ما حضور پرشور در خیابان و اعلام حمایت از حاکمیت اسلام است
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت88 - سلام... - سلام...بفرمایید... - اومدم بطری های آب رو بگیرم. طهورا گفت باید از ش
. + روز آخر از بهترین راهیان نور زندگیم هم تموم شد و من موندم و خاطراتی که یک سال قراره بشن همدمم. خسته تر از همیشه ولی غرق در آرامشی که تاحالا تجربه‌ش نکرده بودم دراز کشیدم و چفیه رو روی صورتم انداختم. چند تا نفس عمیق و آروم، جسمم رو هم به آرامش و سکون رسوند. چشمامو بستم تا یه خواب عمیق و شیرین رو بعد چند شب تجربه کنم که فکر سها خانم و شلمچه و سیدجواد خواب رو به کلی از سرم پروند؛ مثل یه دسته پرنده که پر میکشن تو آسمون! سها ؛  آخه چرا؟ چرا اینطوری شد؟ نباید امروز اینطوری تموم میشد...یعنی قراره شرمنده برگردم پیش بی‌بی؟ مگه بهم قول ندادی سیدجواد؟ مگه نگفتی با امانتی مادرت بیام، کمکم میکنی؟ پس چی شد؟ کجایی؟ من بدون تو بر نمیگردم...منم باید ببری...من چجوری بدون تو برگردم؟ هان؟ چی بگم به بی‌بی گل‌نسام؟! بگم پیدات نکردم؟ بگم بر نگردوندمت؟ من این کارو نمیکنم! من بدون تو نمیرم خونه! تو باید باهام بیای!...بااااااااااید پیدات کنم...فهمیدی؟ خاطرات امروز جلو چشمام دوباره نقش بست و شد کابوسم... بعد از نماز سمت شلمچه راه افتادیم. دل تو دلم نبود...بعد از چند روز بالاخره قرار بود سید جواد رو پیدا کنم و برگردونم خونه. برگردونم پیش بی‌بی! ولی نگرانی هم، به همون اندازه ای که خوشحالی تو وجودم طوفان به پا کرده بود، روح و روانم رو آزار میداد. اگر پیداش نکنم چی؟ اصلا چطوری باید پیداش کنم؟ چیکار باید بکنم؟ مدام از خودم سوال میپرسیدم و از جواب های وحشتناکش طفره میرفتم، چون هیچ جوابی نداشتم...هیچ جوابی برا کابوس هام نداشتم... دست طهورا رو میفشردم و با نگرانی دنبال سیدجواد میگشتم. ولی چجوری باید پیداش می‌کردم؟ رویای چند ماهم، همه لحظه شماری هام...همه‌ش تموم شده بود و من الان رو خاک های شلمچه داشتم قدم میزدم...پا برهنه...چفیه سید جواد دور گردنم و تو دستام...پلاک سوخته‌ای که از تو وسایلش پیدا کرده بودم...عطر گل یخ که مدام بینیم رو نوازش می‌کرد ولی اثری از خود سیدجواد نبود... به مرز دیوونگی رسیده بودم. دیگه حرفای طهورا و بچه ها هم آرومم نمی‌کرد. فقط اشک بود و اشک و بی‌تابی و بی‌قراری! نباید بدون سید جواد برگردم...آخه من بدقول نیستم... راوی شروع کرد، ولی من نصف حواسم پیش سیدجواد بود. پیش اینکه من الان اینجام! با چادر مادرش! پس اون کجاست؟ یعنی قراره بازم بدقولی کنه؟ آخرین برگ برنده‌ام، آخرین روز راهیان نور، داشت تموم می‌شد! رو تپه خاکی ایستادم و به غروب دلگیر شلمچه که خیلی هم ازش شنیده بودم خیره شدم. نسیم ملایمی چادرم رو نوازش می‌کرد و تو هوا تکونش میداد. سیاهی امانتی حضرت فاطمه س، تو سرخی غروب جلوه ی دیگه ای داشت...منو یاد غروب عاشورا و چادر های خاکی و سوخته مینداخت...و چقدر سخت، این چادر خاکی به اینجا رسیده بود! و من قدرش رو نمیدونستم و ازش غافل بودم...این همه سال.... لحظه ای به حال خودم اشک می‌ریختم و فاصله‌ام با شهدا، لحظه ای برا سیدجوادِ بدقولی که منو شرمنده کرده بود، لحظه ای برای دلتنگیم واسه مرصاد...شلمچه فقط اشک بود و عشق و اشک و عشق... فقط حال من اینطوری نبود! حال همه دیدنی بود! از پیرزن ۷۰ ساله ای که همراهمون بود تا دختر ۱۴ ساله! بدون شک مقدر شده بود این روز آخر، تو این سرزمین عجیب و بی‌نظیر، تو این کربلای عشق، دل‌ها جوری به شهدا پیوند بخوره که این رشته ناگسستنی باقی بمونه!... اشک هام بند نمیومدن و مثل چشمه بی‌پایانی جاری بودن. طهورا حال خودشم خوب نبود ولی مدام دلداری‌م میداد و سعی می‌کرد رو قلب زخمیم مرحم بزاره... ولی ممکن نبود! درد من چیزی نبود که با غیر از پیدا کردن سیدجواد آروم بگیره! سرخی خورشید و غروب از آسمون محو شد و تیرگی شب و ستاره های کوچک و بزرگ آسمون رو پوشوندن و زینت دادن. نماز مغرب و عشا اقامه شد و اتوبوس آماده حرکت به طرف پادگان دوکوهه و فردا...حرکت به سمت تهران! ولی کجا؟ من هموز سیدجوادِ بی‌بی‌مو پیدا نکردم! کجا میخوایم بریم؟ همش اشک و دلواپسی! - سها جانم! جون طهورا، جون من اینقدر بی‌تابی نکن. به خدا طاقت این‌همه اشک‌هاتو ندارما! - طهورا نمیشه! شب شده! داریم برمیگردیم! ولی من هنوز...هنوز پیداش نکردم! چطوری میخوام جواب بی‌بی رو بدم؟... کلمات، با التماس و هق هق از گلوم خارج میشد و درخواست فقط یکم بیشتر موندن میکرد. فقط یکم بیشتر موندن... - توروخدا بزارید یکم بیشتر بمونم. خواهش میکنم. التماستون میکنم. آخه هنوز سیدجواد نیومده! من قول دادم! آخه من به بی‌بی گل‌نسام قول دادم برش گردونم. فقط یکم...شما رو به ارواح خاک شهدایی که ازشون حرف می‌زنید قسم بزارید بمونم پیداش کنم... - نمیشه خواهر من باید بریم. دیر شده!... چرا اینا درد منو نمیفهمن؟! خدایا صدامو میشنوی؟ صدام میرسه بهت؟ سیدجواد بهم قول داده بود...اون قول داده بود باهام برگرده! پس کجاست؟ اون کجااااااست؟ فقط چند دقیقه اجازه بدید باهاش حرف بزنم _فقط سریع
عاجزانه رو زمین زانو زدم. دست کشیدم رو خاک های نرمی که زیر هر قسمتش ممکنه شهیدی مدفون باشه و مادر پیرش منتظرش. - من منتظرت موندم آقا سید جواد! ولی تو نیومدی! حال بی‌بی رو، فقط یک روز حال بی‌بی رو میفهمم! آخه با منم همون کاری رو کردی که با بی‌بی گل‌نساء کردی! فکر میکردم نامردی تو مرام شما نیست...ولی...شایدم من لیاقت پیدا کردنت رو نداشتم و تنبیه گناهام شرمنده شدنم پیش بی‌بیه!...فقط میخوام بگم بی‌بی دیگه طاقت دوریت و نداره...خیلی دلش تنگ شده...خیلی وقته منتظرته...ولی مثل اینکه اینجا بیشتر به تو خوش میگذره...راستی! تو این مدت خیلی کمکم کردی...هوامو داشتی...دستمو ول نکن...نزار اشتباه برم... - خواهرم دیر شده...لطفا سریع تر... - خداحافظ آقا سید جواد...سلام منو به مادرتون حضرت زهرا (س) برسون... اشک هامو پاک کردم و بلند شدم. بی اعتنا به طهورا که به پهنای صورت اشک می‌ریخت ولی بی‌صدا، از پله های اتوبوس بالا رفتم و کنار پنجره، سر جام نشستم... چی گفتی سها؟ این اراجیف چی بود بافتی برا خودت؟ تو لیاقت نداشتی سیدجواد رو برگردونی...چه ربطی به مرام شهدا داره؟ یادت رفته چقدر کمکت کردن...یادت رفته همه چیتو مدیون اونایی؟... دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. عجب روزی بود...خداروشکر که رزقمو، اشکمو از شهدا گرفتم...حال خوبم فقط به برکت شهدا بود...فکر و خیال هم البته ول کنم نبود. حالا به بی‌بی چی بگم؟ من بهش قول دادم آخه. قول دادم برش گردونم...حالا چطوری تو روش نگاه کنم؟ چطوری تو چشماش نگاه کنم و بگم تنها برگشتم؟ بدون سیدجوادت... طهورا کنارم نشست و دستشو رو سرم گذاشت. - وای سها! چرا هیچی نمیگی؟ تب داری!!! - حالم خوبه! چیزی نیست... - چی چیو حالم خوبه؟ داغ داغی! دست گذاشتم رو سرم. پس چرا خودم نفهمیده بودم؟ نای بلند شدن نداشتم. سرم درد می‌کرد و چشمام می‌سوخت. به چشمای نگران طهورا نگاه کردم. کاش زودتر پیدات میکردم دختر...مگه داریم مهربون تر از تو...؟! - رنگتم که پریده! چرا نفهمیدم من؟! وای خدا! - به خدا خوبم طهورا! - رقیه! رقیه جان یه لحظه بیا! - جانم طهورا جان؟! - سها حالش خوب نیست میتونی یه پارچه خیس بیاری با یه قرص؟ - آره آره حتما! چی شده؟ - هیچی یکم تب داره... - الان میارم. چشمام از خستگی بسته شدن. ولی خیلی طول نکشید که با خنکی روی پیشونیم از خواب پریدم. - سها؛ پاشو قرصتو بخور! همونطوری که چشمام بسته بود گفتم : - نمیخوام. خوبم باور کن! - پاشو قرصتو بخور بعد بخواب! - نمیخورم به خدا! - باشه...ولی میخوردی زودتر خوب میشدی! حالا خوب استراحت کن که صبح راه میوفتیم حالت خوب باشه. - طهورا...من باید بدون سیدجواد برگردم؟ پس قولی که دادم چی؟ - دیگه قسمت نبوده پیداش کنی...ناراحت نباش! مطمئنم بی‌بی میفهمه... طهورا پارچه خیس رو روی پیشونیم جا به جا کرد. لرز تو تنم نشست. - طهورا...سردمه... - تب و لرز داری! الان برات پتو میارم. پتو رو روم کشید و تا زیر چونم بالا آورد. خودمو مثل جوجه ای زیر پر و بال مادرش، لای پتو جا دادم و چشمامو بستم. بازم طولی نکشید که از خستگی و بدن درد خوابم برد و صدای بچه ها کم کم تبدیل به زمزمه های مبهم شد و بعد خاموش شدن. ...چه بوی آشنایی! بوی...گل یخ...! تا عطر گل یخ تو مغزم اهراز هویت شد مثل برق گرفته ها سرجام نشستم. ولی سردرد وحشتناکی تو سرم پیچید. پارچه از پیشونیم تو دستم افتاد. کنار گذاشتمش و چشمامو بستم. چقدر پررنگ تر از قبل شامه‌ی تشنه‌م رو نوازش کرد...این بار بوی وسایل سیدجواد نبود! بوی خودش بود! - طهورا! طهورا پاشو... بین خواب و بیداری بلند شد نشست و با چشمای خمار جواب داد : - چی شده؟ - باید برم شلمچه...باید برم شلمچه... - الان؟ ساعت چنده؟ به ساعت تو دستش نگاه کرد و با چشمای گشاد شده گفت : - ساعت دو و نیم نصفه شب میخوای بری شلمچه؟ مگه الکیه خواهر من! قطرات اشک بی‌اختیار مثل بارون بهاری فرو می‌ریختن. - سیدجواد اینجاست...صدام کرده...باید برم شلمچه...خواهش میکنم.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا